شصت و چهارمین شماره کتاب همشهری به مناسبت سالگرد ارتحال امام خمینی (ره) با آثاری از سیدرضا تقوی، محمدرضا سرشار، علی هوشمند، طیبه رئیسی، هادی سعیدی، سیدابوالقاسم حسینی، امیر برزگر، میرعظیم رفیقنیا، محمدکاظم کاظمی به منتشر شد.
دیداری با امام خمینی (ره)
سید رضا تقوی:
در آستانة سالگشت رحلت شخصیتی هستیم که در تاریخ انسانیت جز معدودی از انسانها, به چنین عظمتی نرسیدهاند.
قلة بلند روح او را عقاب آسمانپیمای اندیشهها قادر به تسخیر نیستند و دریای موّاج وجودش با اقیانوسهای ژرف برابری میکند.
سینة فراخش به دشتهای وسیع و بیابانهای گسترده طعنه میزند.
نجابت نخلها وامی از بوستان نجیب اویند.
لطافت سبزهها پرتویی از امواج لطیف دریای روح او است.
در اقیانوس واژهها هنوز کلمهای که قادر به حمل مفهومی باشد که بتواند محتوای شخصیتش را منعکس سازد وجود ندارد.
او بر کنار گنبد هستی چون گلدستهای برافراشته میماند.
او منارة بلند زندگی انسانهاست که در ظلمات حیات, طَبَق نور بر سر گرفته تا کاروانیان دور از دیار را راهنما باشد.
او نسیم نوازشگر صبحگاهی است که به نرمی نور بر چهرة سحرخیزان میغلتاند.
او ابر پربار اسمان آدمیت است که از روی امواج اقیانوس برخاسته تا بر فضای زندگی دامن بگسترد و آنچه در دامن گرفته همه را نثار کند.
او چشمة جوشان دامن صخرههاست.
شخصیت بزرگ, و انسانی سترگ, در عصر ما پرچم هدایت برافراشت و انسانیت را در جهان ماده و مادیت به سرچشمة نور و عرفان دعوت کرد.
او با فریاد خشمگینانهاش علیه طاغوتها و مستکبران, شمع امید را در شبستان جانهای انسان گرفتار برافروخت و به زندگی افسردة بشریت شور و حرارت بخشید.
پیام این پیر پیروزمند, پیامی آشنا بود و قوم و قبیلة محبت را راهنما. گوش جان را نوازش میداد و به دیدگان فطرت روشنایی و لطافت میبخشید.
پیام او پیامِ پیامآوران الهی بود, پیام آدم, نوح, ابراهیم, موسی, عیسی و پیام محمد (ص).
او ولایت را از غدیر گرفته بود و شور را از عاشورا, و شعور را از جبلالنور, هجرت را از مهاجران به حبشه داشت و جهاد را از مجاهدان بدر و اُحد و خندق و خیبر, صفای روح را از «صفا» داشت, مروت را از «مروه», و عرفان را از «عرفات» و...
قرآن صامت را بر رحل سینه گذاشته, و قرآن ناطق را بر محفظة اندیشه, و قرآن صاعد را در عمق جان نهاده بود.
در وادی سلوک سالک بود و در حوزة عرفان, عارف, در میدان جهاد مجاهد, و در محراب عبادت, عابد.
«شجرة طیّبة» شخصیت او در زمین فقه و فقاهت ریشه زد, و در فضای فرحناک «فیضیه» شاخ و برگ گستراند, و با شراب طهور عرفان «دارالشفا» آبیاری گردید.
کوه حلم از عظمت بردباری او رنگ میباخت, و اقیانوسهای بیکران در برابر هیمنه و هیبت دریای دلش ناچیز بود و حرارت از گرمای نفسش خجلتزده به نظر میرسید و طوفانها در مقابل موج خشم و اوج عصیانش سرافکندگی داشتند.
او از تبار هابیل بود. بر کشتی نوح سوار شد. عصای موسی در کف داشت و نفس عیسی در سینه و قرآن محمد (ص) بر لب که: « ان اعبدوالله و اجتنبوا الطاغوت».
این چهرة آشنا, و راهنمای باوفا, مرشد و مراد با صفا, سید و سرور و مولای ما آیت عظمی, حضرت روح خدا, امام خمینی (ره) است که قلم از ترسیم چهرهاش سر میشکند و بیان از برشمردن اوصافش عاجز میماند.
وجودش برای بشریت خیر بود و لحظههای عمرش برای امت برکت, آنچه در توان داشت نثار, و آنچه اندوخته بود ایثار کرد تا عاقبت با دلی آرام و قلبی مطمئن در جوار حضرت محبوب قرار گرفت و امروز ما را و یادگار گرامی او حضرت آیتالله خامنهای که بار ولایت خمینی را بر دوش جان میکشد مجموعة گفتارها و رهنمودهایش ذخیرهای است گرانبها و گنجی است فناناپذیر.
آن زبان گویا و اندیشة پویا, ناگفتنیهای بسیاری را گفت و ناسرودنیهای فراوانی را سرود. راه را آنچنان که رهروان حق رفته بودند راهنمایی کرد.
آثار منطوق و مکتوبش دایرةالمعارف تربیت و مسالکالمفاخر انسانیت است. در این آثار ارزشمند و این میزان گرانسنگ, کفّه تربیت و تزکیت را سنگینتر میبینیم. آن عالم ربانی بیشترین همت خویش را بر این موضوع میگماشت تا انسانها را به خویشتن خویش بازگرداند و معتقد بود تا انسان از درون متحول نگردد تحولی در بیرون بوجود نخواهد آمد.
این بزرگمرد, انقلابش را از مسند معلمی بوجود آورد و با آهنگ معلمی نیز تداوم بخشید.
از امتیازات رهبری آن رهبر فقید این بود که او جنگ را از جایگاه معلمی فرماندهی میکرد و سیاست و سیاستمداران را با شیوههای معلمی هدایت میفرمود.
او از همة آزمایشگاههای تاریخ پیروزمندانه به در آمد و رسالت ساختن و سازندگی را ابراهیمگونه بر دوش گرفت.
هجرتش «به وادی غیر ذیزرع» زمزم ولایت فقیه بوجود آورد و عاقبت کعبة حکومت اسلامی را پیانداخت و این معمار حرم, به تعمیر حرم پرداخت و به میمنت بنای خانة توحید, اسماعیلش را به فرمان خدایش در «منای» نجف قربانی نمود و از کنار قبر امیرمؤمنان تا مرز کویت را «صفا» و «مروه» قرار داد و بالاخره در فرانسه دهکدة «نوفللوشاتو» را «مقام» کرد و در اجرای فرمان خدا و نجات مستضعفان به «قیام» ایستاد و با تبر ایمان بتخانة دوهزار و پانصد ساله را درهم شکست.
در محکمة انقلاب, شیطان بزرگ را به جرم غارتگری به محاکمه کشاند و شیوة چگونه عصیان کردن علیه کفر و شرک را به ما آموخت.
عاقبت با دلی آرام و قلبی مطمئن, پس از یک عمر تلاش و فریاد در شب چهاردهم ماه خرداد, دیدگان بر هم نهاد و از این خاکدان, به جهان جان رحلت کرد.
در روز چهاردهم خرداد, ابر مصیبت آسمان ایران اسلامی را پوشانده بود و باران اشک بر قلة اندیشهها میبارید.
رود خروشان عواطف از چشمان امتی بزرگ به جریان میافتاد تا نهالهای نجیب محبت را که ریشه در زمین دلها داشتند آبیاری نماید و ثمرة ارزشمند اعتقاد را در بازار فکر و فرهنگ به نمایش گزارد.
آن روز پلکهای دیدة دیدهبانی برهم گذاشته شد که تا افقهای دور را میدید و حنجرهای از نوا بازایستاد که میلیونها حنجره را به فریاد علیه ستمگران تحریک کرده بود و زبانی از نطق افتاد که چشمهسار عشق و عرفان برای محرومان بود. مشعل فروزانی دامن برچید که در ظلمانیترین شبها, فراراه رهروان حقیقتطلب را روشن ساخته بود.
از لابلای پنجههای دستانش محبت را بر سر و روی کودکان شهیدان میریخت.
عارفی که خاک را به نظر کیمیا, درد را به رایحه نفسش دوا, و خانة دل را به آب روشن مِی معرفت, صفا میبخشید.
معمار دل بود و مرزبان کشور بیداری.
مؤذنی که از مأذنه معبد عشق صلای بیداری سر داد تا با مصالح تعبد و تسلیم «بنیان مرصوصِ» توحید را در جماعت بسازد و با سلاح سجود, سیادت را تضمین نماید.
آن قامت برافراشته, قامت همتی بود به بلندای قامت همة قائمانی از قبیلة قبله, که قیام را از او میآموختند.
«نفس مطمئنهای» که با دو بال «راضیه» و «مرضیه» تا قرارگاه جوار حضرت حق عروج کرد و آن روز که مهتاب رخ در نقاب خاک کشید یک جهان دل او را تا بهشتزهرا بدرقه نمود و یک امت چشم بر تربت پاکش سرشک عشق ریخت.
حضور
محمدرضا سرشار:
دستها بال میروند و بر سرها فرود میآیند. دست, دست, دست... دستهای سفید, از میان جمعیت دریاگون. مثل نشستن و برخاستن فوجهایی از پرندگانی اثیری, بر زمینهای زنده و موّاج, موزون, منظم, اما دیوانهوار. محکم و از سر حسرت.
ـ استغفرالله ربی و اتوب الیه. یعنی حالا چه میشود؟
این اولین حرفی است که با شنیدن خبر, بر زبانم جاری میشود. و به دنبال آن, بیاختیار دستهایم بالا میرود و مکرر, محکم بر سرم فرود میآید, و هقهق بلند گریهام, فضای خانه را پر میکند.
ـ سرم درد گرفته. تخم چشمهایم تیر میکشد.
ـ بیشتر بزن توی سرت! محکمتر!
ـ از اثر آفتاب هم هست. کم نیست! شش ـ هفت ساعت توی آفتاب!
سرم درد گرفته است. چشمهایم هم. سر, چه عضو حساسی است. میگویند زدن توی سر, روی چشم اثر میگذارد. گاهی حتی باعث آسیب دیدن عصبهای بینایی هم میشود. کوری موقت. اما وقتی سر اصلی رفت, سرِ ما و چشمهایمان چه ارزشی دارد!
بگذار تا بگریم, چون ابر در بهاران
کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران
چشمهای اشکبار بارش خونِ دل, از روزن چشم. سیل. شکستن دل. شکستن سد خویشتنداری و غرور. مردِ چه, زنِ چه, کودکِ چه! خیابان باشد یا نباشد. جلو دیگران باشد مگر دیگران غیر مناند! اصلاً دیگر خویش کجا بود؟ غرور چیست؟
بیخویشی, شکستگی, مچالگی, گریه, گریه, گریه... گریة گمکردگان. چه دردی است درد فقدان و از دست دادگی.
گلی گمکردهام, میجویم او را
به هر گل میرسم میبویم او را
حسرت گمکردگی چه هستی سوز است! چه بیتاب و بیطاقت میکند آدم را! دل, برکنده میشود. آرامش میرود. دانة بیقرار گندم بر تابة گداخته. یک جا ایستادن نمیتوانی. نمیدانی هم به کجا باید بروی. هر جا, پا به پا میکنی. سر به چپ و راست میلنگانی؛ مثل پاندول یک ساعت فرسوده, که آخرین لحظههای عمرش را طی میکند. آه از سینه میکشی. خود را میجنبانی. مینالی. ماهیچههای گلویت منقبض میشود. گلو و شقیقههایت درد میگیرد. اشک میآید و نمیآید. باز آرام نمیشوی. سؤالهای بیهوده میکنی. معلوم نیست از کی؛ خودت یا دیگران؟ شاید از آسمان؟ بلکه از گمکردهات؟ شاید هم از هیچکس. مهم نیست از کی. میدانی که جوابی برایشان دریافت نخواهی کرد. انتظار پاسخ نیز نداری. چیزی از درونت متصاعد میشود: بخار جگر؛ دود دل؛ دود واویلا. باید راهی به بیرون بجوید. روزنی برای خروج؛ تخلیه؛ وگرنه منفجرت میکند. از درون, از هم میپاشانَدَت.
«چرا رفتی...؟ چرا رفتی, ای امام؟ چرا ما را تنها گذاشتی؟ نگفتی بعد از تو, چه بر سر انقلاب و بچههایت خواهد آمد؟! درست است که از ما زیاد بدی دیدی. بیوفایی دیدی. خیلیها دل نازنینت را به درد آوردند. خیلی از ما, تو را نفهمیدیم. هر یک, تو را از پشت عینک خودمان دیدیم تو را به میل خودمان تفسیر کردیم, نه آن طور که واقعاً بودی. اما چه کنیم؟ شاید عیب از ما هم نبود. عیب از تو بود که بسیار بزرگتر از منظر چشم ظاهربین ما بودی. تمام وجود تو, در این حدقههای تنگ ما نمیگنجید.»
... تختهسنگی بزرگ از مرمری سفید و ناب, در میان دشتی وسیع, بر زمین گسترده است. روی آن, جسم مرمرین و صاف و جوان مردی خوش سیما, دراز کشیده است. انگار اصلاٌ مجسمهای است از مرمر. نورافکنهایی بیشمار, سنگ و مرد دراز کشیده بر آن را روشن میکنند. علیرغم شادابی و جوانی جسم, موهای سر و صورت, به سفیدی نقرهاند: آبشار نقره.
پیر جوان یا جوان پیر, معلوم نیست خواب است یا مرده. بیحرکت بر تختهسنگ عظیم آرمیده است. درشت و بلند بالاست؛ آن قدر که باید از زمین دور شوی و در فضا اوج بگیری تا بتوانی از سر تا پای او را یکجا و در یک نگاه ببینی؛ وگرنه تنها قطعة کوچکی از او را خواهی دید. و خیلی عظیم, در سه گروه, در آن فراز, به نظاره و طواف او مشغولند. خیلی بیشمار, که آثاری از یک آشنایی دور و همگانی ـ آشناییای ناشی از یادها و خاطرات نهفته در حافظة تاریخیات ـ در چهرههاشان هست در یک سو, خیلی دیگر که به عدد, دهها هزار نفر, اما از دو خیل دیگر کوچکتراند, در سویی دیگر. اینان کاملاٌ آشنا هستند. آثار گلولهها و سرنیزهها و داغ و درفشها و شلاقها, هنوز بر تنهای نیمه عریانشان خود مینماید و جای زخمهایشان خونچکان است. و خیل سوم, که به عدد, نزدیک به دو برابر این خیل است, از همه آشناتراَند. اغلب لباسهای خاکی یا سبزرنگ بر تن دارند. عدهشان, از صد هزار بیشتر است و از دویست هزار کمتر. همهشان را به اسم و رسم و حتی نام ونشانی شهر و محله و کوچهشان میتوان شناخت. در این میان اما, یک چیز, بیشتر ـ و شاید اکثریت نزدیک به تمام ـ آنها را به هم شبیه میکند: آفتابسوختگی و چینهای عمیق چهرهها, پینههای دستها, شکستگی قامتها, تکیدگی اندامها؛ همراه با چشمانی که با این همه, آرامشی از جنس ابدیت در آنها موج میزند.
در پایین اما, دریایی از آدمهاست. از سویی وارد میشوند و از سویی خارج. چشمها همه بسته است. کوراَند, آیا یا خواب, یا خویش را به خواب زدهاند و یا آنکه چشمها را بستهاند, معلوم نیست. اغلب اما, شتابزدهاند. گویی فرصتی اندک دارند. باید به گذری و به لمس دستی, مرد آرمیده بر سنگ را بشناسند. برخی, بیاراده, چون پر کاهی, به هر سو که فشار امواجِ پشت سر براندشان میروند. گویا تنها به این قصد آمدهاند که از طرفی وارد شوند و از طرفی خارج.
بسیاری دیگر, انگار سوی خاصی مد نظرشان نیست. سر از پا نشناختهاند. پروانهصفت میآیند و میچرخند. دستی انگار ندارند اینان با همة عضوها و حواس میخواهند مرد را لمس کنند, با پا, دست, سر, سینه, گوشت, پوست, خون... دیگران را به عقب میرانند و با تمام وجود, خود را به بدن معشوق میمالند. چنان که گویی میخواهند ضربان قلبش را بشنوند, گوش بر سینة او میچسبانند. انگار که میخواهند از حرارت تنش تن خود را گرم کنند, پوست بر پوست او میسایند میبویندش, و... بعضی دیگر, با دبدبه و کبکبة بسیار میآیند. شکوهمند مینمایند. حرکاتشان از روی تأنی و وقار است؛ اما چونان کسانی که تظاهر به کاری میکنند که زیاد آزمودة آن نیستند, نوعی خامی در حرکاتشان دیده میشود. بسیار نیستند, اما گامهایشان, طنینی سنگین دارد. اینان از سمت راست جوان میروند و او را لمس میکنند.
خیلی دیگر, از سوی چپ او در حرکت و حال لمساند. بعضی, تنها گرداگرد مرد در چرخشاند, و میکوشند دقایق سر او را لمس کنند و به خاطر بسپارند. جمعی دیگر, با زحمت بسیار خود را در حوالی سینهاش متمرکز ساختهاند و به دیگر اعضای او بیتوجهاند. گویی مرادشان را تنها در آنجا میجویند. برخی تا پایان, همت لمس او را نمییابند, و به دست کشیدنی بر کف, و نهایت ساق پاهای او اکتفا میکنند. سپس, پروانههایی بسیار, تک تک و گاه دسته دسته, از میان دریای آدمها به آسمان برمیخیزند و اوج میگیرند...
صدایی از بلندگوی جیبی که صدای رادیو را تقویت میکند به گوش میرسد.
***
ـ صدای تیری میشنوم, ظاهراً تیر مشقی است... نمیدانم, شاید هم تیراندازی برای متفرق کردن مردم باشد. ازدحام به حد خطرناکی رسیده است. خدایا؛ نمیدانم چه پیش خواهد آمد.
ـ صدای تیر میآید. تکتیر, گاهی دو تیر پشت سر هم. بعضی وقتها هم رگبار با فاصله اما شهر چه ساکت است در فاصلة بین هر صدای تیراندازی! سکوتی غریب, سکوتی که به گوش فرصتی میدهد تا همهمههای جادویی و گنگ و آواهای غریب و غمگین و مبهم دوردستها را بشنود. چه شکوه ترسناکی دارد این سکوت او من, که به حکم بزرگترها ناگزیرم پا از خانه بیرون نگذارم, چه احساس وهمناک و در عین حال سکرآمیزی دارم نسبت به این سکوت از همین روست شاید که صدای گهگاه تیر که سکوت را آن گونه وقیحانه جِر میدهد از جا میپراندم و توی دلم را خالی میکند.
به ما گفتهاند که نباید پا از خانه بیرون بگذاریم که شهر شلوغ است. که حکومت نظامی است که نظامیان, مردم را در شاهچراغ و مسجد جمعه و مسجد نو و فلکة احمدی و حوالی آن به تیر میبندند.
من نمیفهمم چرا کسی هم برای من توضیح نمیدهد که موضوع چیست. شاید فکر میکنند که یک بچة هشت ساله, چه میتواند بفهمد از این چیزها شاید هم میگویند دانستن و ندانستنش چه فرقی برایش میکند! شاید هم از گوشهای موشهای دیوارها میترسند! نمیدانم.
عمو مجبور است به خاطر کارش بیرون برود یا برای سر و گوش آب دادن میرود, نمیدانم. اما هر روز میرود و میآید و خبرهای تازه میآورد.
ــ امروز توی شاهچراغ, یک نفر را با تیر زدند, مرده, یک بچه را هم کول گرفته بود. پدر و پسر را به هم دوختند.
ــ میگویند آ سید عبدالحسین دستغیب را هم گرفتهاند.
باز نمیفهمم موضوع چیست راستش بدم نمیآید بدانم موضوع از چه قرار است ـ صرفاً از سر کنجکاوی ـ , اما دانستنش, خیلی هم برایم حیاتی نیست. هرچه هست, به نظرم, مربوط به عالم بزرگترهاست. درک نمیکنم چرا باید این طور بشود. برایم قابل لمس نیست که اصلاً چرا این طور شده است. لحن عمو هم آن طور نیست که لااقل در ذهن, تکلیفم را روشن کند که باید طرفدار کدام سو باشم. به همین سبب, تصمیم نگرفتهام که دلم میخواهد کدام طرف پیروز شود. حتی گاهی به خودم میگویم: «چرا باید یک عده, کاری بکنند که مأمورهای دولت به طرفشان تیراندازی کند؟» هرچه هست, این چیزها بازی ما را به هم ریخته است. شادیهای کوچک روزانة ما را به هم زده است. دیگر نمیتوانیم به راحتی هر روز به خانة هم برویم و یا در کوچة بنبستمان, جلو خانههایمان جمع شویم و بازی کنیم.
نمیدانم دکانها بستهاند یا مادربزرگ جرأت نمیکند به زیر بازارچه برود و برای ما چیزی بخرد, هرچه هست, از روزی که این وضع پیش آمده, تنقلات هر روزی ما هم دچار وقفه و گاه تعطیلی شده است. باید به همان خوردنیهایی که داخل خانه پیدا میشود اکتفا کنیم و پشت درگاهیِ اتاقمان, رو به حیاط بنشینیم و با اسباببازیهایمان بازی کنیم. هر وقت هم که از بازی خسته شدیم چشم به باغچة کوچک گوشه حیاط یا پشتبامِ رو به رو بدوزیم و به صداهایی که گهگاه از بیرون میآید, گوش بسپاریم.
آقا, اشتباه میکند بیخودی مردم را به کشتن میدهد و خودش را هم به دردسر میاندازد, بعضی از آقایان هم همین را میگویند. مگر میشود با حکومت درافتاد!
این تنها چیزی است که از صحبت بعضی بزرگترها ناخواسته در گوشم مینشیند و چون اسرار مگویی, در گوشهای از ذهنم حک میشود. اما هنوز زود است که کسی به من بگوید این «آقا» کیست, و موضوع چیست.
***
با مصطفی وارد اتاق مهمانخانهشان میشویم. یک اتاق پنجدری نسبتاً بزرگ, در ارتفاع چند متری از کف حیاط. مثلاً طبقة دوم خانه.
خیلی وقت نیست با او آشنا شدهام؛ و این اولین بار است که به خانهشان میآیم. دیدارهایمان عمدتاً در مسجد حاج میرزا کریم بوده است؛ شبهای سهشنبه. جلسة مخصوص جوانها, بچههای دبیرستانی, هنرستانی, و تک و توکی هم دانشجو و معلم و ... آشناییمان هم از همانجا بوده است. هر دو, عضو گروه نمایش رادویی جلسه هستیم, و با هم, در یک نمایش هم بازی کردهایم. مجموعهای از اضداد است. آن قدر پخته و مهربان است, که گاهی تعجبم را برمیانگیزد که بچهای در این سن و سال, چهطور میتواند اینچنین باشد, و گاه جسارتهایی ازش سر میزند که آن هم به حیرتم میاندازد.
سینی شربت در دست, از اول ردیف جنوبی جمعیت نشسته در شبستان شروع میکند و جلو میآید. بعد از من, دو مرد نسبتاً جا افتاده نشستهاند. در مجموع, قیافه و وضعی متفاوت با ما دارند. به مقابل آنها که میرسد, مردها دستشان را به طرف سینی دراز میکنند تا مثل بقیه, لیوانی شربت بردارند. اما او, با این وانمود که انگار حواسش نیست با سرعتی ناگهانی, سینی را از جلو آنها رد میکند و دستهای آن دو, با بهت و وارفتگی, در هوا خشک میشود. بعد هم سینی را جلو نفر بعد از آنها میگیرد ولی پشتش را به آن دو میکند و طوری میایستد که آنها نتوانند شربت بردارند.
آخر جلسه که میبینمش, میپرسم: «شیطان, چرا به آن دو نفر شربت ندادی؟»
ــ مگر نمیدانی؟
ــ چی را؟
ــ این پدرسوختهها ساواکیاند, قیافهشان که از دور داد میزند.
ــ فقط از روی قیافهشان میگویی؟
ــ نه بچهها میشناسندشان. به آسید علی اصغر هم که نشانشان دادیم گفتند درست است. میگویی نه, امشب که بعد از جلسه, آقا میروند خانه, برو دنبالشان. تا درِ خانة آقا میروند, و تا مطمئن نشوند او رفته توی خانه, نمیروند پی کارشان.
و باز, شیطنتش گل میکند. آن دو را که هنوز سر جای قبلی نشستهاند و با کسی حرف میزنند نشانم میدهد و میگوید: طرف چپ سینه, زیر کت آن درازتره را نگاه کن....
برجسته به نظر میرسد, انگار چیز نسبتاً بزرگی را توی جیب بغل کتش قایم کرده است.
ــ ضبط صوت است. میکروفونش را هم نگاه کن ـ زده زیر سگک کمر شلوارش ـ بدبخت فکر میکند دیده نمیشود! حالا صبر کن؛ ببین چه جور اذیتش میکنم!
موضوع را جدی نمیگیرم.
مشغول ورق زدن کتاب که از کتابخانة مسجد امانت گرفتهام هستم, که از گوشهای پیدا میشود. دستم را میگیرد و میکشد, میبرد نزدیک منبر, کنار آقا سید علیاصغر دستغیب. فکر میکنم با او کاری دارد, اما بعد توجهم را به آن دو ساواکی جلب میکند که در چند قدمی آنجا ایستادهاند, و به ظاهر, خودشان را به صحبت با یکدیگر, مشغول نشان میدهند.
بچهها, دو نفر دو نفر یا چند نفر چند نفر, نشسته یا ایستاده گُله به گُله جمع شدهاند و با هم صحبت میکنند همیشه همین طور است. همیشه آخر جلسه تا ساعتی, اغلب بچهها به خانه نمیروند و گرم حرف زدن با هم میشوند. راستش این, زندهترین مسجدی است که در عمرم دیدهام. تا این زمان, هیچ مسجد و هیچ روحانیای نتوانسته است تا این حد مرا به خود جذب کند گمان میکنم دیگران هم همین احساس مرا دارند.
ــ معلوم نیست چرا بعضیها آلتشان را میزنند به کمرشان!
صدای تمسخرآلود مصطفی است. اما سر که برمیگردانم, اثری از او نمیبینم. انگار قطرهای آب, که به زمین فرو رفته باشد.
ساواکیها با غیظ برمیگردند تا صاحب صدا را بشناسند؛ ولی من میدانم که نمیتوانند....
***
ــ چرا پردهها را میاندازی؟
ــ مگر نمیبینی از پشتبام رو به رو, توی اتاق, دید دارد.
ــ خوب داشته باشد!
ــ معلوم میشود خیلی سادهای هنوز.
چراغ اتاق را روشن میکند و بقچة کوچکی را که توی دستش است, زمین میگذارد از داخل بقچه, تعدادی عکس و چندین ورقه کاغذ را, که ظاهراً بُنچاق و سند و این جور چیزهاست برمیدارد و کناری میگذارد, و دستمالی را که به دقت بستهبندی شده است, از میان آنها درمیآورد.
برای اولین بار, چشمم به چهرة «آقا» میافتد: عکس سیاه و سفید واضحی است, تصویری سه رخ, از روحانی خوشسیمای میانسالی با عمامه و عبای مشکی, محاسن جوگندمی, بینیای ظریف و خوشترکیب و چشمانی نه زیاد درشت و نه ریز, اما نافذ و گیرا, در زیر ابروهای پرپشت. عکس طوری است که انسان احساس میکند هالهای از نور گرداگرد سر مرد روحانی تصویر شده. بالای سر تصویر, نوار مشکی هلالی شکلی ترسیم شده که در آن, به خط نستعلیق سفید معلق بین عربی و فارسی, نوشته شده است: «مرجع و زعیم عالیقدر شیعیان جهان, آیتالله العظمی الخمینی».
خاصیت آن فضای خاص و آنگونه مشاهدة عکس با ویژگی نهفته در تصویر یا هر چیز دیگر, باعث میشود که حسی تازه در من انگیخته شود: احساس کسی که دفعتاً, گنجی پیدا کرده است, هم شاد و ذوقزده و بیقرار و هم در هول و ولا. سینه انگار برای نفس, قفس شده ست. یا شاید درهای بستة اتاق ـ اتاقی که پیش از آمدن ما هم گویا روزها درش بسته بوده ـ هوا را برای تنفس سنگین کرده است. نمیدانم هر چه هست, گرفتار آمیزهای از بهجت روح و رنج و فرسودگی تن هستم. از آن لحظههایی است که دوستش داری, اما احساس میکنی زیاد هم نمیتوانی در آن دوام بیاوری, مصطفی هم انگار همین حال را دارد, با این حال مرا میفهمد, چون به فاصلة کوتاهی, عکس را به همان ترتیب سابق سر جایش میگذارد و بقچه را میبندد....
***
بکاء الفاقدین. چه حسرتبار و ندامت خیز و استخوانسوز است گریه بر چیزی که از کف رفته, و یقین داری که دیگر هم فراچنگ نمیآید.
خودزدنها و شیونها و آه و فریادهای بریده و ناخودآگاه و گهگاه؛ و بعد, از حال رفتن؛ غش؛ بیهوشی؛ از خود بیخودی که یعنی قالب تن, تاب فشار درونی روح را نیارود و فرسود و ترک برداشت و روح ـ بخشی از روح ـ از شکافی از آن, بیرون زد؛ ولو به لحظاتی؛ بیهوشی, بیهوشی, بیهوشی.... گاه نیز, فرسایش کاملِ جسم و ترکیدن آن در مقابل فشار خردکنندة روح آشوبزده و ناآرام درون: مرگ.
اینکه در دشت بیانتها, به دنبال سیل جمعیتی که شاید خود نیز به درستی نمیداند که به کدام نقطه میرود, روانم. نه؛ مثل اینکه راه آشناست. بله؛ جادة بهشتزهراست. اما جادة اصلی آنقدر پر است که گروهی ترجیح میدهند از میان زمینهای خاکی و گاه حتی لبههای کرتهای مزرعهها به پیش بروند.
سرانجام انگار میرسیم. این را از جمعیتی که میایستد و دیگر پیش نمیرود و تنها گاه موج برمیدارد, درمییابم. فضایی باز است که با کانتینرهایی مرزبندی شده است.
صدای رادیو از بلندگویی میآید:
ــ هزارها مجروح سرپایی, صدها مجروح بستری و چندین نفر جانباخته,....
صدای آژیر, هراس در دل میافکند. بیماربرها مکرر میآیند و پر میشوند و میروند. تخت روانهای زیتونی رنگ, بر سر دست به میان جمعیت میرود. از میان دستههای مردان سینهزن و زنان عزادار, گهگاه, تنی درهم کوفته و وارفته و لَخت, بر سرِ دستها بالا میآید. دستها مثل دو بیرق در باد, در طرفین بدن در اهتزاز است. سر, گویی بر روی گردنی بدون استخوان و مهره, با حرکت حاملان, به تکان درمیآید. پای پلاستیکی ـ فلزی یکی, از مفصل درآمده و بر سر دست یکی از کسان اطراف تخت روان است. چشمها به تاق سر چسبیده, از لای پلکهای نمیهباز, تنها سفیده پیداست. دهان نیمهباز. مثل لبی که برای سخنی میرفته تا گشوده شود, اما در نیمه راه مانده است. عرق, عرق, عرق. دانههای درشت عرق, بر زمینة رنگ باخته و مهتابی صورت.
ــ آقاع تو را به روح امام, برو کنار! راه را باز کنید, برادرها!
لحنی آشفته, آمیزهای از خشم, عجز, گریه, کلافگی, التماس, اعتراض, بریدگی و خستگی.
ــ خواهر, تو را به زهرا برو کنار, حالش خیلی بد است.
بیماربرها کفاف نمیدهند. کفایت نمیکنند. هر بیماربر, دو بیهوش. باز اما, جا کم است. بعضی از پاترولها و وانتبارهایی هم که برای خدمات دیگر در آن حوالی مستقراَند, به کمک میآیند. سه نفر, چهار نفر, اگر بشود حتی بیشتر, عقب یک وانتبار, زیر آفتاب داغ, میان تراکم جمعیت.
ــ این جور که حالشان بدتر میشود, آقا!
ــ چه کنیم برادر؛ چه کنیم! بالاخره باید کاری برایشان کرد! بهتر از این نیست که...
صدای گاز ماشین, باقی کلماتش را در خود به تحلیل میبرد. باز اما, صفِ دراز به دراز افتادهها بر تختروانها, و گاه بر خاک. از همه مظلومتر, زنان. گرمازده, اما محجوب. دستی مَحرَم, تار گیسوی بیرون زده در لحظه بیخودی را به زیر مقنعه میراند و چادر را مرتب میکند. اگر مرگی هم در راه است, گو پوشیده بهتر.
عرق. خستگی. فقرِ توان زانوان. ضعفِ دل.
«ساعت چند است؟»
روزی است به درازی یک قرن. ساعتِ مکانیکی بیرون, یک بعد از ظهر را نشان میدهد؛ اما ساعت درون, گویی روی لحظة ابدیت ایستاده و به خواب رفته است.
«سایهای...؟»
نیست. مگر در روز محشر هم سایهای هست. آفتاب از بالای سر میتابد. چشمها در مغز سرها جاگرفتهاند. حدقهشان خشک شده است و چشمها میسوزند. کسی کسی را نمیبیند. هر کسی, فقط حضور دیگران را در کنار خود حس میکند. اما بسیار اگر هنر کند, تنها خود را بتواند ببیند. سرها به درون خود و غرقِ یاد دوست.
«پس لااقل حاشیهای. نقطهای در کنار کانون آشوب و مرکز گرداب بلا. جایی که بشود لحظهای روی دو پا نشست و کمر شکسته را فرصت استراحت و ترمیم داد. وقفهای تا بتوان در آن, این غذای ثقیل را در معدة رنجور روان هضم کرد و از این درد جانکاه کاست.»
از مرد ناشناسی که در کنار دستم است و حالتی آشفتهتر از خودم دارد, میپرسم: «یعنی چه میشود بعد؟»
میگوید: «من فرصت نکردهام که مرگش را باور کنم. هر وقت به این باور رسیدم, آن وقت تو از «بعد», از من بپرس.»
.....
راستش امام ما را بد عادت کرد. دنبال هرچه میگشتیم, در او نزدیک به کمال بود. جاذبه و شعشعة وجود او, به ما فرصت نداد تا بتوانیم چشم به نقاطی دیگر بدوزیم, و یا اگر هم دوختیم, کسی یا چیزی را به نظر بیاوریم. این, نه گناه او بود و نه گناه دیگران. چرا.... شایدگناه او آن بود که بیشتر از آنکه باید, عظیم بود, و گناه آن دیگرها نیز آنکه در فضایی سربرآورده بودند که چنین عظمتی, در آن, تجلّی کرده بود. از همین رو بود که به چشم نمیآمدند؛ حال آنکه بودند؛ و قابل رؤیت نیز بودند.
... منبع نوری که چشمها ـ چشمهای اغلب ضعیف و بیمار ـ را میآزارد و به آب میاندازد, خورشیدی که گرمایش, تنهای ناآزموده و ناورزیده را میسوزاند و ملتهب میسازد, که مانع از آن است که جز خودش هیچ چیز دیده شود و به نظر آید, به یکباره ناپدید میشود.
برای یک لحظه, چشمهای خیره به آن, تیره و تار میشود. هیچ چیز دیده نمیشود. گویا جهان و هر چه در آن است, در محاق و تاریکی فرورفته است. زمانة آخر, انگار فرارسیده است. حرارت زندگیبخش خورشید, گویی از زمین رفته است. اینک است که همه چیز سرد شود و بِفسُرد و بمیرد و دوران یخبندان و مرگ زمین فرارسد.
همه, با وحشت چشمها را میمالند. چندی, هیچکس را جرأت پا از پا برداشتن نیست. تاریکی غلیظ مثل اینکه تا اعماق حلق و اندرون همه نفوذ میکند.
«آیا همگی, در این سیاهی مطلق, غرق خواهیم شد؟»
مالش دیدگان و... چشم, کمکم که انس میگیرد, در آن دورها, کورسوهایی میبیند: نقطههای نورانی کوچک بسیار. لحظه به لحظه که چشم تطابق طبیعی خود را بیشتر به دست میآورد, نقطهها بزرگتر و درخشانتر میشوند و محیط پیرامون, روشنتر. آنگاه, آرام آرام, آدمها و اشیاء ابعاد طبیعی خود را باز مییابند. چشم میبیند.
دیگر از آن روشنایی خیره کنندة پیشین, خبری نیست, اما میشود دید.... میشود زیست.
«کسی چه میداند! شاید «غیرطبیعی» ـ برای چشمان ناورزیدة ما ـ آن روشنایی انبوه بود, و «طبیعی» همین باشد!»
ــ شکر. خدایا به داده و ندادهات شکر.
درد عشقی کشیدهام که مپرس
زهر هجری چشیدهام که مپرس
گشتهام در جهـان و آخــر کـار
دلبـری برگزیـدهام که مپــرس
همچو حافظ غریب در ره عشق
به مقــامی رسیدهام که مپـرس
***
ــ برای سلامتی «آقا» مرجع و زعیم عالیقدر, صلوات بفرست!
ــ اللهم صل علی محمد و آل محمد
در حین صلوات, سرها, با چشمهای اندکی غیرعادی و گشاد شده که در نگاههای لرزان آنها بیمی گنگ موج میزند, چندان که مثلاً جلب توجه نکنند, به اطراف میچرخند تا صاحب صدا را بشناسند اما بیهوده است.
ختم تازه تمام شده و بچهها دارند از مسجد دانشگاه خارج میشوند.
ــ صلوات دوم را بلندتر ختم کن!
ولی قبل از آنکه بچهها فرصت فرستادن سومین صلوات را پیدا کنند, از جلو در خروجی مسجد, صدای همهمهای بلند میشود, به دنبال آن صدای پا. گریز. شکستن شیشه. برخورد باتومها با بدنها و استخوانها...
ــ درود بر خمینی!
ــ بچهها گارد...!
تو در نماز عشق چه خواندی,
که سالهاست
بالای دار رفتی و
این شحنههای پیر هنوز,
از نام تو پرهیز میکنند ....
***
به ناگاه توفانی سهمگین برمیخیزد و همراه با صدایی یکنواخت و کرکننده, غباری غلیظ, خورشید را از چشمها پنهان میکند و زمین و زمان را میپوشاند و جمعیت را درمینوردد. هلیکوپتر حامل پیکر امام است که سرگردان, به دنبال نقطهای خالی از جمعیت, برای نشستن است. مردم, دلخون, ولی نجیب و شکیبا, عقب مینشینند. صدای شیون اما, دوباره اوج میگیرد.
ــ عزا عزاست امروز, روز عزاست امروز؛ خمینی بتشکن؛ پیش خداست امروز.
دستهای, بر سر زنان و شیونکنان, سر از پا ناشناخته به جلو هجوم میبرند. از همین روست شاید که برخی کفش به پا ندارند؛ اغلب سِکندری میخورند, و گاه موجی میشوند و روی هم میریزند. برخی زیر دست و پا میمانند.
این بار, مُحرم چه زود آمد. و چه طولانی محرمی خواهیم داشت امسال.
«محرم... صفر...»
با این حساب, امسال, با صفر, چهار ماه عزا داریم ما. چهار ماه حرام. تا دراز زمانی, بر عاشقانت حرام خواهد شد شادی و سرور پس از تو, ای امام.
ــ ز روح بلند تو شرمندهایم, که تو زیر خاکی و ما زندهایم.
اینک اما, چرا کوهها چون پنبة زده شده, پود پود نمیشوند؟ چرا اقیانوسها نمیخشکند؟ چرا دل زمین به تلاطم درنمیآید تا آنچه را در اندرونش است بیرون بریزد؟ چرا خورشید, تیره و خاموش نمیگردد؟ آسمان چرا نمیغرد؟ اسرافیل چرا در صور خود نمیدمد؟ مگر نه اینکه روز محشر است؟ مگر نه اینکه هیچکس, به فکر دیگری نیست که هیچ, به یاد خود هم نیست؟ پس چرا ما از هم نمیپاشیم؟...
ــ تسلیت عرض میکنم آقای....
چه میبینم؟ آیا خودش است که سیاه پوشیده و با چشمهای سرخ شده از اشک, غم گرفته و افسرده به من مینگرد؟
ــ متشکرم. اما... متشکرم....
ــ میفهمم چی میخواهید بگویید. حق با شماست. اما واقعیت این است که من, صرفنظر از همة فکرهایی که دربارهام میکنند, اگر حتی مال این مملکت هم نبودم, با تمام وجود به چنین مردی احترام میگذاشتم...
ــ برادر, آرام بگیر. خواهر قدری ضجه نزن. همه رو به قبله. همه رو به قبله. میخواهیم زیارتنامة اماممان را بخوانیم:
.... السّلامُ عَلَیکَ یَوم وُلِدَت وَ یویم مُتّ وَ یَوم تُبعَثُ حَیّاً ...
خرداد 68 ـ تهران
دلنوشتههای فراق
آیات لبخند
علی هوشمند:
تو بودی و آیینه و آب بود
غزل بود و شبهای مهتاب بود
تو بودی و دنیای ما شب نداشت
و پیشانی آسمان تب نداشت
تو بودی و باران غزل میسرود
نگاهت ره عشق را میگشود
تو بودی و تشویش معنا نداشت
سکوت شباندیش معنا نداشت
تو از معبد یاسها آمدی
تو از باغ گیلاسها آمدی
نگاه تو خورشید را نشر داد
و لبخند تو عید را نشر داد
لبت انتشارات لبخند بود
لبت غرق آیات لبخند بود
تو چون سورة نور نازل شدی
تو از مشعل طور نازل شدی
کسی چون تو با عشق سازش نکرد
گل سرخها را نوازش نکرد
همه نیتت شوق پرواز بود
در اندیشهات ذوق پرواز بود
تو از داغ گلها خبر داشتی
ز احساس افرا خبر داشتی
تو ای روح دریا, تو ای روح موج
تو ای معنی واژة ناب اوج
تو ای حامی نخلهای صبور
تو ای بازوی جاشوان جسور
جنوب عطش در عزایت گریست
دل پاک بندر برایت گریست
تو رفتی دل از داغ لبریز شد
غزلهای باران غمانگیز شد
تو رفتی و لبخند بر لب فسرد
و بغضی گلوی غزل را فشرد
تو رفتی و دنیا سیهپوش ماند
و فانوس خورشید خاموش ماند
شکوفاترین باغ بودی امام
چه زیبا غزل میسرودی امام
وقتی رفت
طیبه رئیسی:
باغی ستاره در ردایش بود وقتی رفت
فریاد خلقی در صدایش بود وقتی رفت
آن شب که چشم آسمان یکریز میبارید
آواز باران در عزایش بود وقتی رفت
خورشید, سرد و خسته و تنها به خود لرزید
در آسمانها جای پایش بود وقتی رفت
بر بالهای باد, در هفت آسمان تا عشق
بال ملایک ناخدایش بود وقتی رفت
ای کاش برمیگشت و ما را در غمش میدید
فرشی ز دلها زیر پایش بود وقتی رفت
خدایا نفهمیدم آن پیر را
هادی سعیدی:
تو در فهم دنیا نگنجیدهای
ز دنیا چه جز رنج و غم دیدهای؟
ترا جان زهرا (س) چه دیدی ز ما
بزرگا, اماما, چه دیدی ز ما
تو بودی و فریاد و بُغضی خموش
تو بودی و از شوکران نوش نوش
تو بودی, تو بودی در اینجا غریب
تو بودی و آرام و صبر و شکیب
چه بیهوش و خاموش واماندهایم
که در این سفر از تو جا ماندهایم
تو خود مرگ میخواستی از خدا
و ما بی تو ماندیم, نفرین به ما
ز روح بلند تو شرمندهایم
اگر چند از درد آکندهایم
دریغا دلت را نفهمیدهایم
و امروز داغ تو را دیدهایم
نگاه جهانی به چشم تو بود
و خورشید از آن چشم پر میگشود
عجب مانده قومی غریب و یتیم
که از کوچه باغت نیامد نسیم
خدایا نفهمیدم آن پیر را
و عذری نمانده است تقصیر را
خدایا ز کوچیدن آفتاب
برای اسیران چه دارم جواب
همانان که میخواستند از خدا
به پابوسش آیند از کربلا
سبکبال سوی خدا میروی
«به مهمانی لالهها میروی»
ببین لالههای تو باز آمدند
شهیدان تو را پیشواز آمدند
بهشت از نگاهت چراغانی است
خدا خود مهیای مهمانی است
پیمبر ترا مانده در انتظار
که بنشاندت مهربان در کنار
علی چشم بر راه تو دوختهست
دگرباره غمگین و دلسوختهست
و از داغ تو قلب زهرا شکست
غریبانه مهدی به ماتم نشست
برایت زمین و زمان ضجّه زد
افق در افق آسمان ضجّه زد
چرا ماندم و دیدم این روز را
چنین لحظههای توانسوز را
مگر میتوان بیتو ماند ای امام
برای تو مرثیه خواند ای امام
چه بیهوش و خاموش واماندهایم
که در این سفر از تو جا ماندهایم
هو العزیز
سید ابوالقاسم حسینی «ژرفا»:
آن روز دیدی عشق با یاران چه میکرد
با شوره زار چشمها باران چه میکرد
دیدی زلال چشم مست آسمانیش
با جان خاکآلود هشیاران چه میکرد
بیداریش آشوب خواب مردگان بود
هم خواب او دیدی به بیداران چه میکرد
دیدی نهال رسته از لطف بهاریش
بی دست و پا در پای جوباران چه میکرد
فرش قدوم سادة خدمتگزاری
دیدی سپاه اشک سرداران چه میکرد
این سیل را آرام روحش رام میداشت
ورنه خدا داند به کهساران چه میکرد
ابر آمد و طوفان گرفت و دود برخاست
غم بین که در جان عزاداران چه میکرد
مظلوم ما را کاین چنین مسموم کردند
جز شهد جان در جام دلداران چه میکرد؟
آن شب که بر سنگیندلان زنجیر غم زد
در حلقة شوق سبکباران چه میکرد؟
در سوک بهار
امیر برزگر:
قامت هرچه سرو بود خمید
رنگ از چهرة بهار پرید
ماه خرداد عین بهمن شد
روز بازار آه و شیون شد
نغمه در نای عندلیب شکست
شاخة هر گل نجیب شکست
رودها از خروش افتادند
چشمهساران ز جوش افتادند
خاتم عشق را نگین افتاد
لرزه بر پیکر زمین افتاد
خلق در سوگ او سهیم شدند
امّتی یکشبه یتیم شدند
گرچه روح خدا نمیمیرد
جای او را کسی نمیگیرد
لیک با این همه ز درگه دوست
آنکه هستی به دست قدرت اوست
دارم امید طالعی فیروز
روزگاری نکوتر از دیروز
درد بسیار در دل من بود
که هم اکنون زمان گفتن بود
غم گلوی قلم گرفت و فشرد
نامه را سیل اشک با خود برد
مثنوی ناتمام و ابتر ماند
طبع خشکید و دیدة تر ماند
تیر خسته
میرعظیم رفیقنیا:
بر دوش میبریم کمانگیر خسته را
ماتم گرفته سینة شمشیر خسته را
فریاد میکشیم: « دل از دست دادهایم
از دست دادهایم همه, میر خسته را»
ما کودکان عشق عزادار ماندنیم
دیدیم پرکشیدن پا میر خسته را
این موجهای گریه مگر رام میشوند؟
موجی نمیبرد غم تکبیر خسته را؟
خورشید گریه کرد, دل آسمان گرفت
باران ندید بیشة بیشیر خسته را
«خرداد» میرسد همه از حال میرویم
دارد چه کس توان بکشد «تیر» خسته را
اهل بیت بهار
محمدکاظم کاظمی:
بنشین زار زار گریه کنیم
مثل ابر بهار گریه کنیم
ناله در سینهها شکست امشب
دل آئینهها شکست امشب
از سرم دست برنمیداری
آه ای غم چه مردمآزاری
آه یارب چه سخت بود آن شب
واقعاً قحط بخت بود آن شب
حرف دلهای تنگ بود اینجا
صحبت فرق و سنگ بود اینجا
کبک و گنجشک و سار در ماتم
اهل بیت بهار در ماتم
شانه و رنج, رنج دربدری
سینه و داغ, داغ بیپدری
رخت بستی ازین خراب شده
خُم رها کرده و شراب شده
آی سجاده آشنایت کو
آی گلدسته همنوایت کو
با غمی دل گداز تنهائیم
ما و فیضیه باز تنهائیم
بنشین سوگوار گریه کنیم
مثل ابر بهار گریه کنیم
ناله در سینهها شکست امشب
دل آئینهها شکست امشب
پای تقدیر لنگ میشد کاش
قاصد مرگ سنگ میشد کاش
ای زمین سینهات کباب شود
ای اجل خانهات خراب شود
این چه فصل شراره باری بود
مرگ ای مرگ این چه کاری بود
کاشکی اشتباه میکردی
بهسوی ما نگاه میکردی
ای زمین سینهات کباب شود
ای اجل خانهات خراب شود
لحظهای دست از سرم بردار
آه ای اشک راحتم بگذار
چرخ! این فتنهها بس است دگر
از برای خدا بس است دگر