به گزارش همشهری آنلاین به نقل از ایسنا، یکم مهرماه امسال هفتادوچهارمین زادروز حسین منزوی، شاعر و غزلسرای معاصر است. به این مناسبت علیرضا حنیفی (شاعر و دندانپزشک) از چگونگی آشنایی خود با حسین منزوی و همنشینی با او در محفلهای شعری روایت میکند؛ او از آنچه منزوی از آن ناراضی بود، مناعت طبع این شاعر و آخرین دیدارهایش با او میگوید.
منزوی آدمی عاطفی و خاکی بود
حنیفی درباره نحوه آشنایی خود با حسین منزوی بیان میکند: آشناییمان از آنجا بود که یکی، دو تا از دوستان در فرهنگسرای اندیشه حدود سال ۷۴ با او آشنا شدند. بعد از آن بچهها با او قرار میگذاشتند و او به منزل ما آمد و به همین شکل شد که دفعات زیادی به مدت طولانی به منزل ما میآمد. او زمان طولانیای را در اختیار میگذاشت، با اینکه امروزه شاعری در حد حسین منزوی را بیشتر از پنج دقیقه نمیتوان دید؛ ولی او آن زمان مثلا از ساعت چهار بعدازظهر میآمد و گاهی حتی فردا صبح میرفت. با او از همه چیز صحبت میشد و محور همه چیز هم شعر بود.
حنیفی میافزاید: منزوی سال ۸۳ فوت کرد و من از سال ۷۹ که دیگر از حالت دانشجویی درآمدم و مشغول به کار شدم، کمتر او را دیدم. برای همین چهار، پنج سال آخر عمرش خیلی او را ندیدم و آخرین ملاقات من با او حدود سال ۸۰ بود.
او با اشاره به ویژگیهای شخصیتی حسین منزوی میگوید: یکی از ویژگیهای منزوی این بود که خیلی آدم عاطفی و البته خیلی هم خاکی بود.
معیارهایش را به جایگاه بهتر نمیفروخت
علیرضا حنیفی با بیان اینکه "آن زمان بزرگی او را به نسبت شاعران دیگر درک نمیکردیم" اظهار میکند: من همان موقع هم معتقد بودم که حسین منزوی در شعر کلاسیک بهترین است، همین حالا هم این اعتقاد را دارم، اما به اندازه حالا بزرگی او را به نسبت شاعران دیگر درک نمیکردیم و قدر نمیدانستیم. آن موقع بیشتر این حالت بود که محفلی ادبی شکل میگرفت و ما میتوانستیم از نزدیک با ایشان و ساعتهای طولانی کنار یکدیگر باشیم، اینها بیشتر برای ما جذابیت داشت. در عین حال که میدانستیم شعر او خیلی خوب است اما متاسفانه مثل چیزی که حالا میدانیم نبود.
او میگوید که در مراوده با حسین منزوی هر سوالی را میشد از او بپرسید و اینطور نبود که حتی مسائل شخصیاش را نگوید و اهل مخفی کردن باشد.
حنیفی همچنین بیان میکند: آن زمان از اینکه در عین حال که قدر شعرش را میدانستند اما به خودش بها نمیدادند، خیلی ناراضی بود و همیشه گوشه و کنار صحبتهایش این را میگفت؛ مصداق این شعرش است که «مرا ندیده بگیرید و بگذرید از من/ که جز ملال نصیبی نمیبرید از من/ زمین سوختهام ناامید و بیبرکت/ که جز مراتع نفرت نمیچرید از من»؛ این فضا خیلی در حرفهایش نمایان بود. البته مناعت طبع داشت، نه اینکه مدام به زبان بیاورد اما در تحلیلهایی که از فضاهای ادبی میآورد، به این مسئله گوشه و کنایه میزد.
او در ادامه میافزاید: منزوی طبعی داشت که همه اینها را به هیچ میفروخت. اینطور هم بود که این چیزها برایش ارزش چندانی نداشت. میدانست اگر یک ذره با استمدادتر و منطبق با معیارهای روز رفتار کند و در هنجارهای حکومتی و اجتماعی قرار بگیرد، وضعیتش متحول میشود و جایگاهش بالا میرود ولی به خاطر حالت طغیانگریای که ذاتا داشت که بخشی از آن از آزادگیاش بود، اعتنا نمیکرد و میگفت که «من همینطور راحتم» و در واقع معیارهای خودش را به اینکه بخواهد جایگاه بهتری پیدا کند نمیفروخت.
بهترین شاعران از نگاه حسین منزوی
حنیفی درباره نظر حسین منزوی درباره شعر نیمایی و سپید زمان خودش بیان میکند: شعر سپید اصلا محل بحث ما نبود، چون شعر سپید در دهههای اخیر بیشتر زیاد شده است. بحث ما بیشتر در حوزه شعر کلاسیک بود.
این شاعر با اشاره به خاطرهای میگوید: یک بار من با او تنها بودم، از او خواستم تا ۱۰ شاعری را که به نظرش بهترین شاعران امروز هستند برای من بنویسد. هیچ وقت فکر نمیکردم این مطلب اینقدر مهم باشد و آن برگه را هم نگه نداشتم. اسمهایی که یادم هست اینها بودند: قیصر امینپور، سیدحسن حسینی و یوسفعلی میرشکاک را از نسل معاصرتر نام بود و از قدیمیترها هم منوچهر آتشی، هوشنگ ابتهاج و محمدرضا شفیعیکدکنی را نوشت و دست آخر به من گفت که «بذار اسم خودمم بنویسم». عماد خراسانی را هم که خیلی دوست داشت به همراه منوچهر نیستانی در این لیست نوشت.
او در ادامه میگوید: حتی بعضی وقتها درباره مضمون شعرهایش از او سوال میکردم و به او میگفتم که این را برای کنش و واکنشهایی گفتهاید، گاهی تایید میکرد و توضیحاتی هم میداد که نمیشود گفت.
از شعر کسی الکی تعریف نمیکرد
علیرضا حنیفی از آخرین دیدارهایش با حسین منزوی میگوید: یکبار از تلفن عمومی به منزل ما زنگ زد و گفت که «من نزدیک سینما عصر جدید هستم و از من خواست پیش او بروم»، من رفتم و دو شعر جدید هم که گفته بودم برایش خواندم. اصلا تعارف نداشت، گفت که «اینها اصلا به درد نمیخورد»، رودربایستی نداشت که چون با کسی میپلکد بگوید که شعر او خوب است؛ تعریف الکی نمیکرد.
او میافزاید: بعد که من مشغول به کار شدم یک بار به من زنگ زد و گفت که میخواهد دندانهایش را درست کنم. به مطبم آمد و من دندانهایش را معاینه کردم. چون تازهکار بودم، برایم کیس خیلی سختی بود چون سنش بالا بود و کارش خیلی پیچیده. آن شب من کار جزئیای انجام دادم و او رفت و من دیدم اصلا بلد نیستم کار او را انجام دهم، برای همین دیگر پیگیرش نشدم. خودش هم چون زندگی منظمی نداشت دیگر به من زنگ نزد. پنج، شش ماه بعد به برادرم، مرتضی درباره من خیلی بد و بیراه گفته بود که این به حدود سال ۸۰ مربوط است. بعد از آن از تلویزیون شنیدم که فوت شده، نصف روز از پا افتادم. جمع ما که شامل دکتر عباس سودایی، دکتر کاوه جاسب، دکتر مرتضی نجفی، آقای حسن مستفید و من بودیم، بعد از فارغالتحصیلی پراکنده شدیم و از هم پاشیدیم و برخوردها کم شد، اما پیش از آن هر وقت که منزوی میآمد، زنگ میزد و یکی از ما را پیدا میکرد و هر کدام که شرایط پذیرایی از او را داشتیم، جمعمان آنجا شکل میگرفت.