در مورد این که این فیلم معنا گرا خوانده می شود شاید بهتر است تکلیفمان را با واژه معنا گرا مشخص کنیم .فیلم مرد حصیری با هیچ وصله ای در این دسته بندی اخیر جا نمیگیرد مگر این که ترسناک بودن فیلم تعبیر به معنا گرایی شود و الا حضور یک فرقه افراطی تخیلی در یک فیلم و نمایش مناسک آنها نمی تواند به آن بار معنایی ببخشد، هر چند این تعبیر معنا گرایی ظاهرا هنوز تعریف مشخصی ندارد و هر فیلمی را بر اساس سلیقه می توان در این تعریف گنجاند .
نیل لابوت ،کارگردان فیلم با داشتن فیلمهایی مثل پرستار بتی (2000) و دارایی (2002)و شکل چیزها(2003) در کارنامه خود،این بار در تلاشی نسبتا نا فرجام فیلم ترسناک و موفق مرد حصیری به کارگردانی رابین هاردی با فیلمنامه آنتونی شافر در سال 1973 را، با همان نام بازسازی کرده است.
در این فیلم نیکلاس کیج در نقش مامور پلیس کالیفرنیا با نام ادوارد مالوس ، در یکی از روزهای کاری خود با حادثه دلخراشی روبرو میشود، ادوارد، ماشین مادر و کودکی را نگه داشته و در حین صحبت با آنهاست که در همین لحظه کامیونی با ماشین برخورد کرده و ماشین آتش میگیرد و تلاش ادوارد برای نجات جان مادر و دختر به جایی نمی رسد .
او پس از این حادثه مدام دچار ناراحتی عصبی است و در خواب و بیداری کابوس این تصادف را میبیند و برای فرار از این کابوس قرص های آرام بخش مصرف میکند، در همین حین نامهای بدون نشانی از نامزد سابقاش (ویلو) به دستش میرسد. ویلو با گفتن این که دخترش در جزیره دور افتادهای ناپدید شده از ادوارد میخواهد که به او کمک کند. با این که نسخه اصلی فیلم مرد حصیری در آن سالها فیلم موفقی بود اما فیلم حاضر به رغم گرتهبرداری نسبتا کاملی از فیلم قدیمی نمی تواند مخاطب را به دنبال خود بکشد .فیلم شروع نسبتا خوبی دارد و سکانس تصادف پس از روند آرام و بیتحرک ابتدای فیلم تا حدی تکان دهنده است و این می تواند آغاز خوبی برای یک فیلم دلهره آور باشد اما از لحظه ای که مالوس برای جستجوی دخترک به جزیره می رود، وارد سیری غیر منطقی و غیر قابل باور می شویم. از همان ابتدا با تمهیدات اغراق آمیزی در رفتار ساکنان و نحوه زندگی آنها مواجهیم.
از سویی آنچه که فیلم قبلی و عجیب بودن مردم جزیره را با توجیهی قابل قبول به تصویر می کشید یعنی فرقه مذهبی شرک آمیز اهالی جزیره، در این فیلم به صورت کاریکاتوروار و بی سلیقه ای تبدیل به ترسیم فمینیسم افراطی در معنای ضدیت شدید با مردان آن هم در فرمی بیرحمانه و اغراقآمیز شده است .
زنان جزیره در قالب موجوداتی عجیب و غریب و کینه توز ، کارشان نگهداری از زنبور هاست و به تبعیت ازقوانین طبیعت مثل ساختار اجتماعی زنبورها در این جزیره هم مردها مثل زنبورهای نر وظیفه کارگری را به عهده دارند و زن های حاکم بر جزیره از مردها صرفا به عنوان کارگرهایی لال و بی زبان و منفعل و فرمانبر استفاده می کنند. زنان که یکدیگر را خواهر می نامند، تحت نظر پیرزنی به نام سامرسیزل مراسم های عجیب و غریب مذهبی را برای الهه بزرگ برگزار میکنند. نحوه به تصویر کشیدن این نظام زن سالارانه و فمینیستی که فقط در جهت نفی مردان عمل میکند آن قدر اغراق آمیز و پر از کینه است که فیلم را از خط سیر مناسب ژانر خود خارج کرده و بیشتر از این که به عنوان فیلمی ترسناک باشد تبدیل به کاریکاتوری اغراق آ میز و فاقد معنی و روایتی شعارگونه علیه نظام زن سالاری شده است.
مرد در دام این زنان گرفتار شده و قرار است برای مراسم امسال با کشاندن ادوارد به این جزیره اورا به عنوان قربانی در آدمک حصیری بزرگی بسوزانند. روند فیلم جوری است که نه فقط زنان را از فرط نفرت و بیمنطقی و بیرحمی زیر سؤال می برد و به نوعی آنها را مجنون توصیف می کند ،بلکه در نقطه مقابل مرد را هم که مثلا قهرمان داستان است ( و قرار است در انتها مخاطب از سوختن او شوکه شود) ،مانند ابلهی پرسر و صدا در وضعیتی مسخره قرار داده است درست مثل میمونی که در قفسی اسیر شده و توسط یک عده آدم بیمار و هیستریک مورد آزار قرار گرفته است. نتیجه اینکه تکلیف لابوت با خودش روشن نیست از سویی قصدش به سخره کشیدن و تخطئه نظام زن سالاری است و از طرفی ،مرد قصه اش را آن قدر نادان و بیعرضه و ناتوان و سست شخصیت پردازی کرده که به راحتی و با یکی دو ژست فریبنده یا ترحمبرانگیز ویلو سرش کلاه می رود وباقی مردان هم که وضعشان بدتر از ادوارد است و در سکوت و رضا تن به خواسته زنان داده اند.
اولین اشتباه لابوت به عنوان کارگردان ، بازسازی این فیلم از روی نسخه کلاسیک و قدیمی مرد حصیری است چرا که دوباره سازی فیلم های موفق به هر دلیل ، ریسک بزرگی است که احتمال شکست در آن زیاد است. درست مثل اقتباس از رمانهای بزرگ و محبوب؛ در هر دوی این موارد احتمال اینکه کار خوب دربیاید و یا حتی در حد کار قبلی باشد بسیار پایین است .مثل گاس ون سنت که فیلم روانی هیچکاک را پلان به پلان بازسازی کرد و حاصل کار بسیار ضعیف از آب در آمد...مشکل روایت فیلم مرد حصیری وجود یک سری حوادث بی منطق است که با ورود ادوارد به جزیره آغاز می شوند.
حوادثی که به رغم بر انگیختن حس مختصری از تعلیق و کنجکاوی در تماشاگر نمی توان آنها را ترسناک نامید. سیر حوادث در روند روایت و چیدمان وقایع منطق باور پذیری ندارد .هر فیلمی به فراخور ژانر و روایت و ساختار خود جهانی مخصوص به خود دارد .جهانی که مخاطب به محض ورود به آن به رغم درگیر شدن با داستانی ترسناک و یا حتی تخیلی باید بتواند آن را باور کند و از پس همین باورهاست که در ساختار کلی فیلمی ترسناک ، حس ترس در موقعیتهای خاص تولید میشود . اما در مرد حصیری لابوت، نه تنها حس ترس ایجاد نمی شود بلکه بیشتر شاهد زنجیرهای از حوادث بی معنی هستیم که علاوه بر قهرمان فیلم ( نیکلاس کیج ) مخاطب را هم گیج و سردر گم کرده و به مضحکه می کشد و حاصل کار پازلی رنگارنگ از وقایعی است که با کابوس های ادوارد آمیخته شده و می خواهند ترسناک باشند اما به جای آن گاهی با واکنش های شتابزده ادوارد به کمدی نزدیک میشوند.لابوت تلاش کرده تا تصویری بیمارگونه و روان پریش از زنان فیلمش نشان دهد. زنانی که به خاطر سالها ظلم مردان ، حالا کاملا بر عکس عمل کرده و به نوعی مردان را به بند کشیده اند اما این تصویر بیش از آن که منتقدانه باشد، انتقام جویانه است .زنان حتی آنها که چهره هایی معصوم دارند آن قدر پلیدند که هر ابراز توجه و محبت آنها هم از سر دروغ است .
نیکلاس کیج در نقش شخصیت اصلی فیلم با وجود کارنامهای درخشان در بازیگری در طی سالهای متمادی ، این بار چندان چشمگیر ظاهر نمی شود و شاید به تبع شخصیت پردازی ضعیف ادوارد در فیلمنامه ، بازی او هم بسیار عجولانه و نسنجیده است . این کاراکتر آن قدر ابله به نظر می رسد که اصلا در قالب پلیس پذیرفتنی نیست. در مجموع می توان ضعف عمده فیلم را نا کارآمد بودن کارکرد اصلی آن در ژانر خود دانست، اگر از یکی دو پلان غافلگیر کننده بگذریم فیلم اصلا ترسناک نیست .حتی پلان هایی که در کابوس ادوارد می بینیم یاحوادثی که در دل سیاهی شب و در پی اتفاقات عجیب برای ادوارد پیش می آید آن قدر پراکنده و بی ربط و مصنوعیاند که نمیتوانند تاثیرگذار باشند.
حتی سوختن ناباورانه ادوارد در آتش هم بیشتر به شوخی شبیه است تا این که مخاطب را دچار دلهره کند . کارگردان تلاش خاصی در جهت میزانسن دهی خوب و ایجاد ساختاری که بتواند دلهره آور باشد، ندارد .موسیقی فیلم هم در فرمی بسیار کلیشه ای به رغم تلاشی نا فرجام در جهت ایجاد تعلیق ، حضوری آزار دهنده و تحمیلی دارد و به طور خلاصه باید گفت به نظر می رسد نیل لابوت در بازسازی اثر مورد علاقه اش چندان موفق نبوده است و شاید بهتر است اصلا سراغ بازسازی اثری که به کمال خود رسیده نرفت و خاطره آن را در ذهن مخاطب مخدوش نکرد.