« ببخشید! اشتباه گرفتم.» یکی از مسابقه هایی است که چندی پیش در دوچرخه برگزار شده. در این بخش آثار برنده ها را بخوانید.

مادر

   تو آن طرف خیابانی و من به محض اینکه نگاهت می‌کنم، می‌فهمم که خودت هستی. همانی که همیشه دنبالش می‌گشتم.

   بدوبدو می‌آیم و در شلوغی خیابان چادرت را می‌چسبم تا دوباره گمت نکنم مثل سال پیش. آن موقع من خیلی کوچک بودم و نمی‌توانستم چادرت را بچسبم که گم شدم؛ اما حالا می‌توانم.

   تو هنوز مرا ندیده‌ای. حتماً اگر ببینی خوشحال می‌شوی، بغلم می‌کنی و سرم را می‌گذاری روی سینه‌ات و می‌گویی «دختر گلم»؛ مثل تو فیلم‌ها.

تصویرگری از آزاده عبدی

   خیلی تند راه می‌روی. مجبورم دنبالت بروم. سر خیابان می‌ایستی تا تاکسی بگیری. خیلی دوست دارم زودتر نگاهم کنی و صدایت کنم.

   وقتی می‌خواهی سوار تاکسی شوی، تازه متوجهم می‌شوی. من هم می‌خواهم سوار شوم.

   نگاهم می‌کنی. نگاهت خیلی سرد است، خیلی. یخ می‌کنم. با صدایی که خودم هم نمی‌شنوم می‌گویم: «ببخشید! اشتباه گرفتم...»

   قبل از اینکه سوار شوم، در تاکسی را می‌بندی و شلوغی خیابان تو را قورت می‌دهد.
بغضی سنگین راه گلویم را گرفته. از دور صدای مربی پرورشگاه را می‌شنوم که با نگرانی صدایم می‌کند و خیابان که در اشک‌هایم غرق می‌شود...

مهرناز حسن‌آبادی از سمنان رتبه اول

پنجاه تومانی

   جلوی دکه شلوغ بود. مجله‌ام را انتخاب کردم، کناری ایستادم و به تماشای روزنامه‌ها مشغول شدم. بعد از چند لحظه، چند نفر کارشان را تمام کردند و رفتند. خلوت شد. خواستم جلو بروم که پیرزنی آمد و به تماشای مجله‌ها مشغول شد. برای اینکه او مثل من معطل نشود، منتظر ماندم تا کارش تمام شود. پیرزن چشم‌هایش را تنگ کرد و به مجله‌ها چشم دوخت. کاملاً واضح بود که نمی‌تواند نام مجله‌ها را بخواند. پس با صدای ریز و لرزانش از صاحب دکه پرسید: «آقا، مجله... دارید؟...»

   صاحب دکه مجله‌ای را برداشت و جلوی پیرزن گذاشت و گفت: «250 تومان.» پیرزن در حالی که کیف دستی کوچک و قدیمی‌اش را باز می‌کرد، گفت: «اوه! چقدر گران!» و از کیفش 200 تومان درآورد و جلوی مرد صاحب دکه گذاشت و گفت: «یک دقیقه صبر کن. فکر کنم سکه 50 تومانی داشته باشم.» و دوباره مشغول گشتن شد.

تصویرگری ازسعیده ترکاشوند

   بعد از چند لحظه، دستش را از کیف درآورد و به طرف مرد دراز کرد. داشتم از تعجب شاخ درمی‌آوردم. حتماً به خاطر ضعف چشم‌هایش به جای 50 تومانی، ربع سکه درآورده بود.
بدون اینکه لحظه‌ای معطل کنم، با صدای بلند رو به پیرزن گفتم: «ببخشید خانم، شما ملوک‌خانوم هستید؟...»

   پیرزن دست‌هایش را عقب کشید. خیالم راحت شد. رو به من نگاه کرد و گفت: «نه جانم!»

   از قصد، مستقیم به دستش خیره شدم و گفتم: «ببخشید! اشتباه گرفتم.»

   پیرزن لبخندی زد و با تعجب رد نگاه مرا گرفت. متوجه ربع سکه شد و بعد به من نگاه کرد، با لبخند سرم را تکان دادم. پیرزن ربع سکه را داخل کیفش گذاشت و یک 50 تومانی درآورد و جلوی صاحب دکه گذاشت. مرد، که انگار به‌شدت عصبانی شده بود و به من چپ‌چپ نگاه می‌کرد، پول را برداشت و مجله را تحویل پیرزن داد...

زهرا آهنگران از تهران-رتبه دوم

بخشید اشتباه گرفتم

   - این سفیده خوبه مامان. همین رو می‌خوام. بریم بخریم دیگه، بریم...

   - ببخشید می‌شه بذارین رد شیم.

   از جلوی مغازه کنار می‌روم. خانمی دست بچه‌اش را گرفته و از پله‌ها پایین می‌روند. بچه کفشش را که رویش باربی دارد نشانم می‌دهد و می‌خندد. دلم غش می‌رود. چسبی است و رویش باربی دارد. مامان را صدا می‌زنم و جوابم را نمی‌دهد. به شیشه مغازه نگاه می‌کنم. کفش‌ها به ترتیب چیده شده‌اند. دوست داشتم کفشی را که رویش گل قرمز دارد هم بپوشم. نمی‌دانم کفش پاشنه دار بخرم یا کتانی؟ از صدای کفش مامان خوشم می‌آید. دنبال مامان می‌گردم. جلوی مغازه بعدی پیدایش می‌کنم. هیچ‌وقت حرف من را گوش نمی‌دهد و می‌گوید:« بیا مغازه بعدی بهترش  رو دارن.» روسری‌ام را سفت می‌کنم و جلو می‌روم. کفشم پایم را می‌زند. به شیشه مغازه نگاه می‌کنم. کفش صورتی قشنگی می‌بینم. مامان را پیدا می‌کنم.

   - مواظب باش دختر، کفشم رو لگد کردی!

   آرام می‌گویم: «ببخشید!»

تصویرگری از فاطمه محسنی

   همیشه مامان را از دور می‌شناسم. چادرش را طوری سر می‌کند که بالایش تیز می‌ایستد. بعضی وقت‌ها آن را زیر بغلش می‌زند. کنار مامان می‌ایستم. کفش را نشانش می‌دهم و می‌گویم: «ببین خیلی قشنگه . برام بخر.» جوابم را نمی‌دهد. توی مغازه را نگاه می‌کنم. دختری همان کفش را  می‌پوشد. دوباره پیش مامان می‌روم. چادرش را می‌کشم و می‌گم: «حداقل نگاه کن ببین کدوم رو می‌گویم.» مامان چادرش را زیر بغلش می‌زند و نیشگونی از بازویم می‌گیرد. دستم را می‌کشد و به مغازه بعدی می‌برد. به ویترین نگاه می‌کنم. از این کفش‌ها خوشم نمی‌آید. چادرش را دوباره می‌کشم. نگاهم به کفش می‌افتد. مامان از این کفش‌ها ندارد. دستم را می‌کشد و به مغازه بعدی می‌برد. دستم را از توی دستش بیرون می‌کشم و بغض می‌کنم. رویش را طرفم می‌کند. نگاهم می‌کند، من هم نگاهش می‌کنم. مامان نیست، بلند گریه می‌کنم.

   - چرا گریه می‌کنی؟ بچه‌ام کو؟ تو کی هستی؟

   سرش را می‌گرداند. بچه‌اش را می‌بیند که به طرفش می‌دود. دستش را می‌گیرد و می‌گوید: «ببخشید! اشتباه گرفتم.»

   دنبال مامان می‌گردم، به آنجایی که با مامان بودیم برمی‌گردم. نیست. یکی از پشت صدایم می‌زند. برمی‌گردم. مامان است. عصبانی داد می‌زند: «مریم، مگه با تو نیستم؟ بیا ببینم این کفش اندازه‌ات هست یانه؟» می‌دوم.

سحر سجادنیا از تهران، رتبه سوم