همشهری آنلاین _ زهرا بلندی: او برای ازدواج با جانباز قطع نخاعی و مبتلا به عارضه شیمیایی فقط به ندای قلب خود گوش کرد و به خواسته آن بله گفت. «صدیقهسادات حسینی» همسر «علیاصغر میرزایی» جانباز ۷۵ درصد منطقه ۱۹، ۲۲ سال پیش با وجود مخالفتهای خانواده پای تصمیم خود ایستاد و با خواستگار جانبازش ازدواج کرد. او بعد از سالها زندگی مشترک همچنان پای همه خوشیها و ناخوشیهای این زندگی ایستاده و خم به ابرو نیاورده است. به مناسبت ولادت حضرت فاطمه(س) و روز زن روایت زندگی این بانوی عاشق و نمونه محله خانیآباد نو شمالی را میخوانید.
نزدیک فلکه ابنسینا محله خانیآباد نو شمالی در یک خانه ۲ طبقه ویلایی و باصفا زندگی میکنند. گلدانهای طبیعی با نظم خاصی در حیاط و راهرو ورودی چیده شده اند و طراوت و پاکیزگی در همه بخشهای خانه موج میزند. در حال خوشوبش با صدیقهسادات حسینی هستیم که علیاصغر میرزایی هم با کیسههای پر از میوه که روی پاهایش قرار داده است از راه میرسد. با دیدن او همسرش لبخند میزند و میگوید: «با وجود سختیهای تردد با ویلچر، هرچه اصرار میکنم اجازه نمیدهد من خرید مایحتاج خانه را بر عهده بگیرم و دوست دارد هرکاری از دستش بر میآید برای راحتی من انجام بدهد.» صدیقهسادات به محض قرار دادن سینی چای روی میز در کنار او مینشیند.
داستان ازدواج آنها سر درازی دارد. با یادآوری آن روزها لبخندهای از ته دل تحویل هم میدهند و هریک تلاش میکند روایت این قصه را به دیگری بسپارد. زور علیاصغر میچربد و صدیقهسادات لب به سخن میگشاید: «شاید ابتدا به نظر میرسید که از سر ایثار و از خودگذشتگی با آقای میرزایی ازدواج کردهام، اما هرچه گذشت فهمیدم که من به ندای قلبم گوش کردهام و از سر عشق او را به همسری پذیرفتهام.»
این بخشی از صحبتهای بانوی ۴۶ سالهای است که میگوید: «در شهرستان شال قزوین در خانوادهای مذهبی به دنیا آمدم. سالهای جنگ تحمیلی که همزمان با روزهای نوجوانی و جوانی من سپری شد، نقطه عطف زندگیام است. بیوقفه برنامهها و مطالب مربوط به سبک زندگی شهدا را دنبال میکردم و خیلی زود شیفتهمنش و ایثار آنها شدم.»
- همسایهای کهبانی ازدواجمان شد
صدیقهسادات با اشاره به اینکه آن روزها عاشق معنویت شهدا شده بود، میگوید: «من با دختران همسن و سالم کمی متفاوت بودم. در رویاهایم دنبال چیز دیگری میگشتم. همیشه به حال و هوای جانبازان و رزمندگان حسرت میخوردم و دوست داشتم سهمی هرچند کوچک در ایثار آنها داشته باشم.» او از رویاهایش و همچنین تصمیمی که قبل از آمدن خواستگار برای ازدواج با یک فرد جانباز گرفته بود یاد میکند و میگوید: «اعلام این تصمیم به خانواده توسط دختری که در فضای کوچک شهرستان زندگی میکرد کار راحتی نبود، اما با پذیرش هرنوع بازخوردی تصمیمم را به آنها اعلام کردم. با وجود مخالفتهای شدید خانواده پای حرفم ماندم و منتظر مشیت الهی نشستم.»
وی با مهربانی به چهره همسرش نگاه میکند و میگوید: «۲۵ سال پیش خدا آقای میرزایی را در مسیر زندگیام قرار داد. آن زمان برادرم در محله شریعتی جنوبی همسایه آقای میرزایی بود و من هم مهمان منزل برادر بودم. حضور پیدا کردن در مجالس قرآنی این محله باعث شد تا یکی از همسایهها که در جریان جزئیات زندگی آقای میرزایی بود متوجه ارادت من به شهدا و جانبازان بشود و از من برای این جانباز خواستگاری کند. ماجراهای زیادی برای جلب رضایت خانواده پشت سر گذاشتم، اما بالاخره این اتفاق افتاد و اکنون نه تنها من، بلکه همه اعضای خانواده هم از چنین انتخابی خشنود و احترام خاصی برای همسرم قائل هستند.»
خانم خانه میوههایی را که حین صحبت با حوصله پوست کنده به آقای میرزایی تعارف میکند و میگوید: «سختیهای زندگی با یک جانباز ۷۵ درصد و شیمیایی کار راحتی نیست، اما عشق که باشد هرکاری را میتوان با حال خوش و رضایت انجام داد، البته آقای میرزایی با وجود محدودیتهایی که دارد خود را پابند یک جا نکرده و از عهده کارهای زیادی مثل رانندگی، خرید، آشپزی و... بر میآید و در انجام همه کارهای خانه به من کمک میکند. در نخستین سالهای زندگی مشترکمان، خیلی از افراد تصمیمم را احساسی قلمداد میکردند. این در حالی است که اگر این تصمیم از سر احساس بوده هنوز هم احساسم برای چنین انتخابی پیروز است.»
- شاکرم خدا را برای داشتن صدیقه خانم
جانباز هممحلهای تمام مدتی که همسرش در حال صحبت کردن است با لبخندی پر از رضایت به چهرهاش خیره شده و زیرلب از او قدردانی میکند. علیاصغر با اشاره به اینکه ۵۲ سال پیش در شهر سراب به دنیا آمده و از سال ۱۳۵۸ همراه خانواده در منطقه ۱۹ سکونت پیدا کرده است، میگوید: «دوران سربازیام همزمان با جنگ تحمیلی بود و من در خط مقدم بهعنوان خطنگهدار خدمت میکردم. اواخر سال ۱۳۶۶ در منطقه عملیاتی سومار بر اثر ترکشی که به کمرم اصابت کرد، برای همیشه قطع نخاع شدم.»
بعد از کمی صحبت کردن به نفس نفس میافتد. به کپسول اکسیژنی که از داخل اتاق خواب پیداست، اشاره میکند که آن را برایش میآورند. میگوید: «قبل از اینکه قطع نخاع شوم وارد منطقه شیمیایی شده بودیم. خدا را شکر کهدرصد شیمیاییام بالا نیست، اما روز به روز با افزایش آلودگی هوا و بالا رفتن سن این درد هم رشد میکند.» وقتی از میرزایی میخواهیم تا درباره ازدواجش با صدیقهسادات صحبت کند، میگوید: «وضعیتم وخیم بود. تا حدود ۱۲ سال در آسایشگاه زندگی میکردم و سال ۱۳۷۵ بعد از خریدن یک خانه مستقل از آسایشگاه بیرون آمدم. مادر و خواهرهایم خیلی اصرار داشتند که ازدواج کنم، اما به دلیل شرایط جسمیام دوست نداشتم هیچوقت ازدواج کنم و سربار کسی باشم.»
او از رسم قدیمی همسایهداری در محله و باخبر بودن همسایهها از حال یکدیگر یاد میکند و میگوید: «فاطمه خانم یکی از همسایههای خوبمان که برایم مانند خواهر بود، باعث آشنایی ما شد. سال ۱۳۷۷ وقتی همراه خواهرم به دیدن او رفتیم با دیدن رضایت در چشمانش دیگر نتوانستم مقاومت کنم و برای رسیدن به او هرکاری از دستم بر میآمد انجام دادم.»
میرزایی با اشاره به اینکه سختیهای زندگی کم نیست، اما طاقتشان زیاد است، میگوید: «درحالی که با مشکلاتی مثل معلولیت، سرفههای شبانه، هزینههای درمان، رفتوآمد سخت و... روبهرو هستم، اما وقتی یاد نعمت بزرگی همچون صدیقه خانم میافتم همه غصههایم از یادم میرود.» وقتی از او میخواهیم تا در پایان درباره وضعیت معابر محله برای تردد معلولان صحبت کند، میگوید: «با درخواستم از شهرداری منطقه چندی پیش پل مقابل خانهمان مناسبسازی شده، اما نه فقط این محله یا منطقه، بلکه همه شهر در بحث مناسبسازی معابر برای معلولان ضعیف عمل کرده و رفع این معضل نیازمند همت بیشتری است.»