تاریخ انتشار: ۲ اردیبهشت ۱۴۰۰ - ۱۱:۳۹

فکر می‌کنم خوشحالی بوی رنگ بدهد. منظورم آن رنگ‌هایی نیست که مامان از حقوق کوچکش برایم می‌خرید. منظورم بوی رنگی است که وقتی وارد خانه‌ی آقای بابا شدیم می‌آمد.

غم بوی هسته‌ی خرما می‌دهد. مثل وقتی مامان خرماهای کنار استکان چایش را می‌خورد و در اتاق آخری خانه‌ی مادربزرگ کز می‌کرد زیر پتو. می‌گفت سرما خورده و خسته‌ است، اما من از آن بچه‌کوچولوهای خنگول نبودم. می‌فهمیدم دارد گریه می‌کند. مامان می‌گفت چشم‌هایم آن‌قدر قشنگ و معجزه‌آسا هستند که همه‌چیز خوب حالی‌شان می‌شود. مامان رویش نمی‌شد از بابا بزرگ پول بیش‌تری بگیرد. شاید باهوش بودم، اما من بابا نداشتم.
* * *
مامان بهم گفت آن‌قدر بزرگ شده‌ام که شرایط را درک کنم. وقتی گفت مردی که باهامان آمده رستوران تا من را ببیند همکارش نیست، همه‌چیز توی رستوران مثل کیفم صورتی و هیجان‌انگیز شد. باورم نمی‌شد بابام باشد! وقتی پرسیدم مرد بابام است، هردو خندیدند. مامان گفت قرار است با هم زندگی کنیم. رستوران بوی سیب‌زمینی سرخ‌کرده‌ی سوخته می‌داد. تعجب همین بو را باید بدهد. تا آن موقع از کلمات زیادی استفاده کرده بودم که تویشان «بابا» داشت؛ بابابزرگ، بابای سمیه، برو بابا، نه بابا... اما وقتی توی چشم‌های همکار مامان نگاه کردم هیچ کلمه‌ی باباداری توی دهانم نچرخید. این‌جوری او شد «آقای بابا». می‌دانید خانه‌ی نو چه بویی می‌دهد؟ من نمی‌دانستم، چون سال‌ها توی خانه‌ی مادربزرگ بودم. آن‌جا قدیمی و محکم بود. مثل پدربزرگ که شبیه کوه سال‌ها مراقبم بود.
* * *
کلید را که چرخاند توی در خانه‌ی جدید بوی رنگ و خانه‌ی نو بیش‌تر شد. خوشحال بودم. قرار بود یک اتاق مال خودم باشد. فهمیدم ترس بوی کتاب نو می‌دهد. بعضی شب‌ها از تنهایی توی آن اتاق تازه می‌ترسیدم. اما کتابی را که آقای بابا بهم هدیه بود می‌خواندم تا قوی باشم. اولین روزهایی که با مامان و آقای بابا بین کارتن‌های پر از وسیله نشستیم تا جشن بگیریم، بوی دل‌تنگی می‌داد. من دلم برای بوی قرمه‌سبزی مادربزرگ، شعرهای عجیب پدربزرگ و جمع‌شدن خاله‌ها و دایی‌ها تنگ شده بود. وقتی با مامان از توی فلاسک چای دارچین ریخت و بیسکویت از توی کیفش درآورد فهمیدم شاید دل‌تنگی بوی چای دارچین بدهد.
اشادا جوادی‌فر، ۱۵ساله از اندیشه