اما آقای مجری گفت: «چرا؟ شما باید برای ما تعریف کنید. اینجوری شاید نوجوانهای دیگر هم متوجه رفتارشان بشوند.»
مدادسیاه نگاهی به همسرش مدادسفید انداخت: «خانم شما شروع میکنیدیا من؟»
مدادسفید سری به تأیید تکان داد و شروع کرد: «خب بنفشجان، بچهی تهتغاری خانوادهی ما بود... ما از روی رنگ پوستش اسمش را گذاشته بودیم مدادبنفش...»
مدادسیاه اضافه کرد: «البته او یک مدادبنفش معمولی نبود.»
مدادسفید گفت: «بله! از همان بچگی هروقت قهر میکرد، جیغهای بنفش میکشید!»
آقای مجری پرسید: «جیغهای بنفش؟ میتوانیم ببینیم؟»
مدادسیاه چندتایی کاغذ از کیفش درآورد، رو به دوربین گرفت و گفت: «نگاه کنید! ما حتی جیغهای بنفشش را هم نگه داشتهایم!»
مدادسفید گفت: «پدر و مادرها همهجوره بچههایشان را دوست دارند.»
آقای مجری پرسید: «پس بنفشجان از همان اول سر ناسازگاری گذاشته بود؟»
مدادسیاه دستی به سبیلهای نازکش کشید و گفت: «بله متأسفانه...»
مدادسفید گفت: «حتی موقع نقاشیهای خانوادگی هم از خط بیرون میزد!»
آقای مجری با چشمهای از حدقه درآمده نگاهشان کرد و گفت: «از خط بیرون میزد؟»
مدادسیاه آهی کشید و گفت: «بله! برای خود ما هم عجیب بود. ما بچههایمان رو جوری تربیت کرده بودیم که از خط بیرون نزنند. اما نمیدانم چرا او این کار را میکرد.»
مدادسفید گفت: «وقتی از او میخواستیم با دقت بیشتری رنگ کند، عصبانی میشد و کل صفحه را خطخطی میکرد.»
مدادسیاه ادامه داد: «ولی باز هم ما چیزی نگفتیم.»
مدادسفید گفت: «او به همهچیز اعتراض داشت. میگفت من و پدرش یک جفت آدمهای سیاه و سفیدیم و قدیمی فکر میکنیم!»
آقای مجری گفت: «چرا؟ دلیلش چی بود؟»
مدادسیاه جواب داد: «خب او میگفت اینروزها بیرونزدن از خط موقع رنگآمیزی، یکجور مُد بهحساب میآید! میگفت بروید نقاشیهای جدید را ببینید! اینروزها دیگر کسی اینجوری رنگ نمیکند!»
مدادسفید گفت: «حتی ابرها را هم بنفش میکرد.»
مدادسیاه اضافه کرد: «حتی یکبار خورشید را هم بنفش کرده بود!»
آقای مجری گفت: «وای... چه وحشتناک! پس میخواهید بگویید دیگر نمیشد کنترلش کرد؟»
مدادسیاه چند کاغذ از جیبش درآورد و گفت: «آخرینبار اینها را اتفاقی توی اتاقش دیدم...»
دوربین جلو رفت و روی نقاشیها زوم کرد. روی هربرگهی کاغذ، تصویری از یک سیگار نقاشی شده بود.»
آقای مجری گفت: «یعنی میخواهید بگویید دور از چشم شما این سیگارها را میکشید؟»
مدادسیاه گفت: «بله متأسفانه...»
آقای مجری گفت: «متأسفانه از اتاق فرمان اشاره میکنند که این قسمت را نمیتوانیم پخش کنیم، چون برای نوجوانها بدآموزی دارد و حتی پدر و مادرها هم ممکن است اعتراض کنند.»
مدادسفید گفت: «بله ما خودمان پدر و مادریم. خیلی خوب اینچیزها را درک میکنیم.»
مدادسیاه تمام نقاشیهای سیگاری را جلوی دوربین پاره کرد و گفت: «خدا را شکر که بهخیر گذشت...»
آقای مجری گفت: «خب ادامه بدهید. چه شد که بچهی شما به اشتباهش پی برد؟»
مدادسیاه گفت: «همیشه فکر میکرد فقط دوست و رفیقهایش درکش میکنند. برای همین بیشتر وقتش را با آنها میگذراند. اما یکروز دوستانش هم بهخاطر اشتباهی کوچک در نقاشی، برای همیشه تنهایش گذاشتند.»
مدادسفید گفت: «ما حتی از نقاشیهای جدیدش نمایشگاهی راه انداختیم، تا او دوباره روحیهاش را بهدست بیاورد.»
مدادسیاه گفت: «ما فقط با همدیگر تفاوت داشتیم. مثل همهی پدر و مادرها که با بچههایشان فرق دارند...اما چه کار میتوانستیم بکنیم؟ به هرحال ما پدر و مادرش بودیم و او هم بچهی ما بود!»
مدادسفید ادامه داد: «آنروزها مدام غصه میخورد و خودش را میتراشید.»
مدادسیاه گفت: «بله! آنقدر ضعیف شده بود که مدام نوکش میشکست و مجبور میشد خودش را بتراشد... اما این مشکل هم به کمک مادرش و دکتر خانوادگیمان آقای ماژیک حل شد که لازم میدانم همینجا از او تشکر کنم.»
آقای مجری گفت: «حتماً آنروزها توی خلوتش خیلی با خودش فکر کرده، درست است؟»
مدادسیاه جواب داد: «بله! چون یکبار مرا صدا زد و گفت دوست دارد مثل قدیم با ما نقاشی بچههای هشتساله را رنگ کند... دیگر آن نقاشیها بهنظرش تکراری نمیآمدند.»
مدادسفید گفت: «و جالب است بدانید که دیگر اصلاً از خط بیرون نمیزد!»
آقای مجری گفت: «چه خوب! یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟»
مدادسیاه گفت: «او برایمان یک نامه بنفش نوشته بود...»
مدادسفید گفت: «بگذارید نامه را برایتان بخوانم.»
آقای مجری گفت: «بله حتماً! فقط حواستان باشد که داریم به پایان برنامه نزدیک میشویم و خیلی وقت نداریم.»
مدادسفید شروع کرد به خواندن نامه:
پدر و مادر عزیزم!
مدادسیاه و مدادسفید نازنین!
شما من را با دنیای رنگارنگ آشنا کردید. من از شما یاد گرفتم که رنگها در نقاشیهای قدیمی و دوستیهای قدیمی هم پیدا میشوند. ممنون که اجازه دادید دنیاهای جدید را هم تجربه کنم. بابت تمام آن روزها که از شما دور شده بودم و تک و تنها برای خودم نقاشی میکشیدم متأسفم!
فرزند کوچک شما
مداد همیشهبنفش
آقای مجری گفت: «عالی است! شما پدر و مادری نمونه هستید!»
مدادسفید در حالی که اشکها را از گوشهی چشمش پاک میکرد، گفت: «در واقع بنفشجان باعث شد ما پدر و مادر نمونهای بشویم!»
مدادسیاه با بغض گفت: «بله! ما خیلی چیزها از او یاد گرفتیم!»
آقای مجری رو به دوربین کرد و با هیجان گفت: «همانطور که دیدید مدادبنفش متوجه شد تنها کسانی که همیشه حامی و پشتیبان او میمانند، پدر و مادرش هستند. پدر و مادری که حتی در روزهای سخت و پر از اشتباه هم او را رها نکردند. ما همه به مدادبنفش افتخار میکنیم.
اما شما بینندههای عزیز توی خانه! با ما تماس بگیرید و داستانتان را برایمان تعریف کنید. شاید شما مهمان بعدی برنامه ما باشید. تا درودی دیگر بدرود.»