پنجشنبه ۹ اردیبهشت ۱۴۰۰ - ۱۱:۰۷
۰ نفر

صدیقه حسینی: مدادسیاه در همان آغاز برنامه، دستی به موهای پاک‌کنی‌اش کشید و گفت: «راستش حالا که همه‌چیز درست شده، خیلی دوست ندارم از آن‌روزها حرف بزنم.»

بازگــشت مــداد بنفــش

اما آقای مجری گفت: «چرا؟ شما باید برای ما تعریف کنید. این‌جوری شاید نوجوان‌های دیگر هم متوجه رفتارشان بشوند.»
مدادسیاه نگاهی به همسرش مدادسفید انداخت: «خانم شما شروع می‌کنیدیا من؟»
مدادسفید سری به تأیید تکان داد و شروع کرد: «خب بنفش‌جان، بچه‌ی ته‌تغاری خانواده‌ی ما بود... ما از روی رنگ پوستش اسمش را گذاشته بودیم مدادبنفش...»
مدادسیاه اضافه کرد: «البته او یک مدادبنفش معمولی نبود.»
مدادسفید گفت: «بله! از همان بچگی هروقت قهر می‌کرد، جیغ‌های بنفش می‌کشید!»
آقای مجری پرسید: «جیغ‌های بنفش؟ می‌توانیم ببینیم؟»
مدادسیاه چندتایی کاغذ از کیفش درآورد، رو به دوربین گرفت و گفت: «نگاه کنید! ما حتی جیغ‌های بنفشش را هم نگه داشته‌ایم!»
مدادسفید گفت: «پدر و مادرها همه‌جوره بچه‌هایشان را دوست دارند.»
آقای مجری پرسید: «پس بنفش‌جان از همان اول سر ناسازگاری گذاشته بود؟»
مدادسیاه دستی به سبیل‌های نازکش کشید و گفت: «بله متأسفانه...»
مدادسفید گفت: «حتی موقع نقاشی‌های خانوادگی هم از خط بیرون می‌زد!»
آقای مجری با چشم‌های از حدقه درآمده نگاهشان کرد و گفت: «از خط بیرون می‌زد؟»
مدادسیاه آهی کشید و گفت: «بله! برای خود ما هم عجیب بود. ما بچه‌هایمان رو جوری تربیت کرده بودیم که از خط بیرون نزنند. اما نمی‌دانم چرا او این کار را می‌کرد.»
مدادسفید گفت: «وقتی از او می‌خواستیم با دقت بیش‌تری رنگ کند، عصبانی می‌شد و کل صفحه را خط‌خطی می‌کرد.»
مدادسیاه ادامه داد: «ولی باز هم ما چیزی نگفتیم.»
مدادسفید گفت: «او به همه‌چیز اعتراض داشت. می‌گفت من و پدرش یک جفت آدم‌های سیاه و سفیدیم و قدیمی فکر می‌کنیم!»
آقای مجری گفت: «چرا؟ دلیلش چی بود؟»
مدادسیاه جواب داد: «خب او می‌گفت این‌روزها بیرون‌زدن از خط موقع رنگ‌آمیزی، یک‌جور مُد به‌حساب می‌آید! می‌گفت بروید نقاشی‌های جدید را ببینید! این‌روزها دیگر کسی این‌جوری رنگ نمی‌کند!»
مدادسفید گفت: «حتی ابرها را هم بنفش می‌کرد.»
مدادسیاه اضافه کرد: «حتی یک‌بار خورشید را هم بنفش کرده بود!»
آقای مجری گفت: «وای... چه وحشتناک! پس می‌خواهید بگویید دیگر نمی‌شد کنترلش کرد؟»
مدادسیاه چند کاغذ از جیبش درآورد و گفت: «آخرین‌بار این‌ها را اتفاقی توی اتاقش دیدم...»
دوربین جلو رفت و روی نقاشی‌ها زوم کرد. روی هربرگه‌ی کاغذ، تصویری از یک سیگار نقاشی شده بود.»
آقای مجری گفت: «یعنی می‌خواهید بگویید دور از چشم شما این سیگارها را می‌کشید؟»
مدادسیاه گفت: «بله متأسفانه...»
آقای مجری گفت: «متأسفانه از اتاق فرمان اشاره می‌کنند که این قسمت را نمی‌توانیم پخش کنیم، چون برای نوجوان‌ها بدآموزی دارد و حتی پدر و مادرها هم ممکن است اعتراض کنند.»
مدادسفید گفت: «بله ما خودمان پدر و مادریم. خیلی خوب این‌چیزها را درک می‌کنیم.»
مدادسیاه تمام نقاشی‌های سیگاری را جلوی دوربین پاره کرد و گفت: «خدا را شکر که به‌خیر گذشت...»
آقای مجری گفت: «خب ادامه بدهید. چه شد که بچه‌ی شما به اشتباهش پی برد؟»
مدادسیاه گفت: «همیشه فکر می‌کرد فقط دوست و رفیق‌هایش درکش می‌کنند. برای همین بیش‌تر وقتش را با آن‌ها می‌گذراند. اما یک‌روز دوستانش هم به‌خاطر اشتباهی کوچک در نقاشی، برای همیشه تنهایش گذاشتند.»
مدادسفید گفت: «ما حتی از نقاشی‌های جدیدش نمایشگاهی راه انداختیم، تا او دوباره روحیه‌اش را به‌دست بیاورد.»
مدادسیاه گفت: «ما فقط با هم‌دیگر تفاوت داشتیم. مثل همه‌ی پدر و مادرها که با بچه‌هایشان فرق دارند...اما چه کار می‌توانستیم بکنیم؟ به هرحال ما پدر و مادرش بودیم و او هم بچه‌ی ما بود!»
مدادسفید ادامه داد: «آن‌روزها مدام غصه می‌خورد و خودش را می‌تراشید.»
مدادسیاه گفت: «بله! آن‌قدر ضعیف شده بود که مدام نوکش می‌شکست و مجبور می‌شد خودش را بتراشد... اما این مشکل هم به کمک مادرش و دکتر خانوادگی‌مان آقای ماژیک حل شد که لازم می‌دانم همین‌جا از او تشکر کنم.»
آقای مجری گفت: «حتماً آن‌روزها توی خلوتش خیلی با خودش فکر کرده،‌ درست است؟»
مدادسیاه جواب داد: «بله! چون یک‌بار مرا صدا زد و گفت دوست دارد مثل قدیم‌ با ما نقاشی بچه‌های هشت‌ساله را رنگ کند... دیگر آن نقاشی‌ها به‌نظرش تکراری نمی‌آمدند.»
مدادسفید گفت: «و جالب است بدانید که دیگر اصلاً از خط بیرون نمی‌زد!»
آقای مجری گفت: «چه خوب! یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟»
مدادسیاه گفت: «او برایمان یک نامه بنفش نوشته بود...»
مدادسفید گفت: «بگذارید نامه را برایتان بخوانم.»
آقای مجری گفت: «بله حتماً! فقط حواستان باشد که داریم به پایان برنامه نزدیک می‌شویم و خیلی وقت نداریم.»
مدادسفید شروع کرد به خواندن نامه:

پدر و مادر عزیزم!
مدادسیاه و مدادسفید نازنین!
شما من را با دنیای رنگارنگ آشنا کردید. من از شما یاد گرفتم که رنگ‌ها در نقاشی‌های قدیمی و دوستی‌های قدیمی هم پیدا می‌شوند. ممنون که اجازه دادید دنیاهای جدید را هم تجربه کنم. بابت تمام آن روزها که از شما دور شده بودم و تک و تنها برای خودم نقاشی می‌کشیدم متأسفم!
فرزند کوچک شما
مداد همیشه‌بنفش

آقای مجری گفت: «عالی است! شما پدر و مادری نمونه‌ هستید!»
مدادسفید در حالی که اشک‌ها را از گوشه‌ی چشمش پاک می‌کرد، گفت: «در واقع بنفش‌جان باعث شد ما پدر و مادر نمونه‌ای بشویم!»
مدادسیاه با بغض گفت: «بله! ما خیلی چیزها از او یاد گرفتیم!»
آقای مجری رو به دوربین کرد و با هیجان گفت: «همان‌طور که دیدید مدادبنفش متوجه شد تنها کسانی که همیشه حامی و پشتیبان او می‌مانند، پدر و مادرش هستند. پدر و مادری که حتی در روزهای سخت و پر از اشتباه هم او را رها نکردند. ما همه به مدادبنفش افتخار می‌کنیم.
اما شما بیننده‌های عزیز توی خانه! با ما تماس بگیرید و داستانتان را برایمان تعریف کنید. شاید شما مهمان بعدی برنامه ما باشید. تا درودی دیگر بدرود.»‌

کد خبر 597785

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha