تاریخ انتشار: ۱۷ تیر ۱۴۰۰ - ۱۰:۱۵

بابا نشسته روی مبل پشت سرم و نچ‌نچ می‌کند. من هم مثل همیشه، آداب تماشای فوتبال را رعایت کرده‌ام. کاسه‌ی تخمه، بغل‌دستم است و جلوی تلویزیون دراز کشیده‌ام.

از شانس من خانه‌ی ما برعکس همه‌ی خانه‌هاست. در خانه‌های دیگر، بقیه می‌خواهند سریال ببینند و پدر خانواده می‌خواهد فوتبال ببیند، اما در خانه‌ی ما بابا منتظر قسمت صد و چهل و سوم یک سریال کره‌ای است که حتی دیدن پنج دقیقه‌اش هم برایم ملال‌آور است.
بابا کز کرده گوشه‌ی مبل و سرش توی گوشی‌ است. هردو دقیقه یک‌بار می‌پرسد: «چند دقیقه‌ی دیگه مونده؟» و من هردو دقیقه یک‌بار، ۹۰دقیقه را منهای عدد ثانیه‌شمار بالای صفحه می‌کنم و به بابا می‌گویم. از عمد پشت‌سرهم می‌پرسد که بی‌خیال تلویزیون شوم و با لپ‌تاپ فوتبال را آنلاین تماشا کنم. به خودم می‌گویم بالأخره خسته می‌شود و می‌رود سراغ کارش، اما دقیقه‌ی ۲۰ بازی، پنالتی می‌شود. روی دو زانویم می‌نشینم و خیره می‌شوم به صفحه‌ی تلویزیون که یک‌دفعه تصویر بازیگر کره‌ای روی صفحه می‌آید. یک نگاه به بابا می‌کنم و یک نگاه به کنترل تلویزیون که توی دستش است. قبل از این‌که چیزی بگویم می‌گوید: «می‌خوام سریال ببینم. حالا اون‌ها ببرن یا ببازن چی به تو می‌رسه؟ ها؟» کنترل را از دست بابا می‌قاپم و می‌گویم: «تا فردا پنج‌بار تکرارش پخش می‌شه. تکرارهاش رو ببین. اصلاً خودم واسه‌ات دانلودش می‌کنم، بعد بازی هرچندبار دوست‌داشتی تماشاش کن!» بابا به خودش می‌آید و می‌بیند کنترل در دستش نیست و من عصبانی از این‌که پنالتیِ گل‌شده را ندیده‌ام، خیره شده‌ام به تلویزیون.
بابا برگ برنده‌اش را رو می‌کند: «یا فوتبال یا پلی‌استیشن!» کار بیخ پیدا می‌کند! اول فکر می‌کنم خودم را نبازم و فوتبال را ببینم، اما هدیه‌گرفتن پلی‌استیشن، ارزش ندیدن یک مسابقه را دارد. خیلی باشکوه کنترل را می‌گذارم روی مبل و می‌روم سمت لپ‌تاپ. بابا جایم را می‌گیرد. دراز می‌کشد روبه‌روی تلویزیون و کاسه‌ی تخمه را پر می‌کند.
بازی که تمام می‌شود حسابی حالم گرفته ‌است. من و تیم موردعلاقه‌ام پنج به هیچ باخته‌ایم؛ من به بابا، آن‌ها به تیم روبه‌رو! صبح فردا بابا باز هم روی کاناپه نشسته. پایین صفحه‌ی تلویزیون نوشته: «تکرار قسمت ۱۴۳». می‌دانم که بابا هم نتیجه‌ی بازی را دیده. کنارش که می‌نشینم، می‌گوید: «دیدی گفتم هیچی به تو نمی‌رسه؟ حالا چه پنج هیچ، چه بیش‌تر!» می‌خندم. بابا هم می‌خندد. ادامه می‌دهد: «اولش رو نذاشتی ببینم. هیچی نفهمیدم. برو بذار ببینم چی می‌شه!» همین‌که سریال شروع می‌شود، برق می‌رود. سینی پر از پوست تخمه را از روی کاناپه برمی‌دارم، نخودی می‌خندم رو به بابا می‌گویم: «پنج به یک، به نفع تو!»
محمدحسین شیرویه، ۱۶ساله از اصفهان