همشهری آنلاین به نقل از روزنامه همشهری: قریب به اتفاق همسران شهدا خودشان انتخاب کردند که با رزمندگان ازدواج کنند و بهترین روزهایشان در تنهایی و فراق همسرشان بگذرد اما هیچوقت فکرش را نمیکردند این تنهایی دائمی باشد و بعد از این قرار است مشکلات زندگی را خودشان به دوش بکشند.
آنها میدانستند که هر لحظه امکان دارد شوهرانشان در جبهه جنگ شهید یا جانباز شود. چرا که معلوم نبود که جنگ چند سال ادامه خواهد داشت و چه اتفاقی در انتظار آنهاست. خود من زمانی که شهید عراقی به خواستگاریام آمد جانباز بود؛ یعنی یک پایش را در یکی از عملیاتها از دست داده بود. من اواخر سال ۱۳۶۴ وقتی که ۲۳ ساله بودم با شهید احمدرضا عراقی ازدواج کردم که او هم یک سال از من بزرگتر بودند. وقتی ازدواج کردم از شغلم که معلمی بود و تازه استخدام شده بودم، استعفا کردم. چون انتخابم این بود که همسر یک رزمنده باشم و همیشه در کنارش باشم. بعد از عروسی همراه همسرم به اهواز رفتیم و مدتی را در آنجا زندگی کردیم. چرا که اکثر مواقع همسرم جبهه بود و شاید ماهی یک، دوبار مرخصی میآمد. هر بار که همسرم میآمد مرخصی موقع رفتن اصرار میکردم که یکی دو روز بیشتر بماند اما او میگفت شرایط در جبهه خیلی سخت است و نمیتوانم دوستانم را آنجا تنها بگذارم.
با این حال همه دلخوشی من در آن مقطع که تازه ازدواج کرده بودیم نامههایی بود که برایم مینوشت. طبیعتا هر دختر جوانی که ازدواج میکند برنامههای زیادی برای آینده دارد و آرزوهایی که میخواهد در کنار همسر و همراهی او، آنها را بهدست بیاورد. اما شاید هیچکدام از آرزوهای ما زنان رزمندگان و شهدا محقق نشد.
چند ماهی از ازدواج ما نگذشته بود که همسرم در عملیات والفجر ۸ مجروح شد و ما خیلی سریع برای درمان به تهران برگشتیم. تقریبا حدود ۲ ماه در تهران بودیم و بعد از این که شرایط جسمی همسرم بهبود یافت دوباره به اهواز برگشتیم. البته این شرایط مختص من نبود و اکثر همسران رزمندگان از همان ماههای ابتدایی ازدواجشان و در واقع ماه عسلشان در بیمارستان و شهرهای جنگی میگذشت.
این روند مجروح شدن و حضور ما در بیمارستانها اما ادامهدار بود و دوباره شهید عراقی در عملیات کربلای۵ مجروح شد و این بار جراحت بیشتری داشتند و ما مجبور شدیم برگردیم تهران. یکماه گذشت و حالشان که بهتر شد مجدد به جبهه برگشتند. همچنین یادم میآید یکبار که 2هفتهای بود از ایشان بیخبر بودم همراه پدرم به خط مقدم رفتیم؛ خیلی وحشتناک بود تا اینکه خبردار شدیم باز مجروح شده و به بیمارستان اصفهان منتقل شدهاند.
میتوان گفت من همسرم را بیشتر در بیمارستانها میدیدم تا خانه. در طول مدتی که ما زندگی مشترکمان را آغاز کرده بودیم احمدرضا یا در بیمارستان بود یا جبهه جنگ. این در حالی است که وقتی یک شخص تصمیم میگیرد ازدواج کند درواقع میخواهد برنامه زندگیاش تغییر کند و بنای آن را باهمراهی یک نفر دیگر میچیند. اما جنگ همهچیز را یکباره تغییر داد. گویی اصلا نباید برای زندگی برنامهریزی کرد. هیچچیز قابل پیشبینی نبود. با این حال ما همه اینها را قبول کرده بودیم و میدانستیم زندگی با رزمندگان راحت نخواهد بود و سطح انتظارات خود را پایین آورده بودیم. اما شیرینیهایی که ما در آن روزها تجربه کردیم شاید هیچ وقت دختران جوان الان تجربه نکنند. بعد از تقریبا ۳۴ سال از آن روزها هنوز خاطراتش برایم شیرین است. همه دلخوشی من در مدت زندگی مشترکم تلفنها و همچنین نامههایی بود که همسرم از جبهه برایم مینوشتند. هنوز هم وقتی دلتنگ میشوم نامههای همسرم را میخوانم.
روزی که همسرم شهید شد(در عملیات کربلای ۸ فروردینماه) نیمه شعبان سال 66 بود. چون همیشه سابقه مجروح شدن داشتند وقتی دوباره خبر دادند من با خودم گفتم احتمالا دوباره مجروح شدند و اصلا انتظار نداشتم اینبار همسرم شهید شده باشد. اما وقتی رفتیم معراج دیگر فهمیدم او به آرزویش رسیده و شهید شده است. دلتنگی همه زندگی مرا پر کرده بود و تمامی نداشت چه الان و چه زمانی که احمدرضا هنوز شهید نشده بودند.
شهید عراقی واقعا همسر ایدهآل من بودند اما به هرحال سختیهایی هم در کنارش وجود داشت؛ نبودنها، تنهاییها، جنگ، ترس، جراحتهای زیاد و بستری شدن و حضور در بیمارستان بخش زیادی از زندگی کوتاه مشترک من بود. اما همه اینها را من تحمل میکردم و امید داشتم یک روز جنگ تمام شود و همسرم برای همیشه برگردد خانه. من هم مانند بسیاری از زنان و دختران دیگر بچهدار شوم و زندگی نرمالی خواهم داشت. اما جنگ همه اینها را از من گرفت و به جای آن همه آمال و آرزو حالا اما تنهایی نصیبم شده و امید دارم در آن دنیا خداوند اجر همه این سختیها را به مادران و زنان شهدا و جانبازان بدهد. جنگ انتخاب ما نبود اما ماندن در کنار مردان رزمنده انتخاب ما بود و هدف همه ما دفاع از وطن و اسلام بود. انقلابی که خونهای زیادی برای زنده نگهداشتن آن ریخته شده بود.
شاید الان زندگی من تا حدودی بهتر شده باشد اما در بهترین روزهای عمرم تنها بودم و این تنهایی رنج زیادی را برای اکثر زنان شهدا داشته و دارد.
آن زمان سهراه خرمشهر یک ایستگاه تلفن وجود داشت که برای رزمندگان بود و سربازان صف میایستادند تا هرکدام به خانوادههایشان زنگ بزنند. ما هم زنانی که آنجا غریب بودیم برخی روزها میرفتیم صف تلفن تا به خانوادههای خودمان زنگ بزنیم. از دلخوشی ما همین تلفنزدنها بود.
هرچند جنگ زندگی مرا بهگونهای دیگر رقم زد، با این حال باز افتخار میکنم که همسر شهید هستم و او را در راه یک هدف بزرگ از دست دادم. تنهایی من در راه یک هدف والا و بزرگ رقم خورده است.