همشهری آنلاین - زهرا بلندی: خیلی کم سن و سال بود که پرستاری شد عادتش. بدون اینکه کسی ترغیبش کند، خودخواسته از خرید مایحتاج تا انجام امور روزانه سالمندان محله را به عهده میگرفت. هروقت متوجه میشد کسی بیمار شده هرکاری از دستش برمیآمد برای بهبودیاش انجام میداد.
خواندنیهای بیشتر را اینجا دنبال کنید
پرستار مجروحان عملیات بیتالمقدس
سالهای کودکی و نوجوانی «فرخنده شمس» در شهرستان مراغه اینگونه گذشت و تجربه زندگی به این سبک و سیاق در گذر زمان باعث شد برود سراغ اصلش؛ تبدیل شدن به یک پرستار واقعی. سال۵۵ به محله گلبرگ منطقه۸ تهران کوچ کردند و خودش را آماده کرد برای ورود به دانشگاه و خواندن درس پرستاری. تصمیمش را گرفت تا در حرفه مورد علاقهاش دانش و مهارت کسب کند و خیلی جدی در این حوزه مشغول کار شود. قبولیاش در دانشگاه مصادف شد با اوایل انقلاب و بعد هم آغاز جنگ تحمیلی.
وقتی میخواستم راهی خط مقدم شوم
فرخنده ۱۸-۱۹ساله آن روزگار، هنوز ابتدای راه بود و تا پرستار واقعی شدن فاصله داشت اما در روزهایی که جوانان وطن در خط مقدم جبهه جانشان را کف دست گذاشته بودند، با روحیهای مملو از نوعدوستی منتظر اعزام شدن به جبهه و قدم برداشتن در راه کمکرسانی به مجروحان جنگی بود: «همزمان با ادامه تحصیل، در انجمن اسلامی بیمارستان هم عضو شده بودم و وقتی اعلام شد جبهه نیازمند کادر درمان و پرستار است انگار نیرویی قدرتمند مرا برای رفتن فرامیخواند. ۲برادرم در جبهه بودند و پدرم هم در پادگان خدمت میکرد. در چنین شرایطی مجوز رفتن را به سختی از مادرم گرفتم و همراه دیگر دوستان و اعضای انجمن راهی اهواز شدیم. سال۶۱ بود. طی یک ماه استقرار در فرودگاه اهواز، وقایع مهمی مثل عملیات بیتالمقدس و آزادی خرمشهر را شاهد بودیم. قرار بود برویم خط مقدم، اما چون مدتی قبل تعدادی خانم را در خط مقدم اسیر کرده بودند _فکر کنم خانم ناهیدی هم جزو اسرای همان روزها بود_ به همین دلیل دیگر ما را به خط مقدم نفرستادند و در بیمارستانهای صحرایی اهواز تقسیمان کردند. من در بخش آی سی یوی فرودگاه اهواز مشغول شدم.»
اشکریزان برای مجروحی که انگار برادرم بود
مدت حضورش در بخش آی سی یو و مواجهه مکرر با مجروحان از نظر روحی خیلی به همش ریخته بود، اما با این حال، هوای برگشتن به خانه به سرش نمیزد: «دیدن جوانان ۱۸-۱۹سالهای که دست و پا و چشمها و جانشان را در جنگ از دست میدادند نه تنها باعث عقبنشینی و ترس من نمیشد، بلکه برای خدمت در این مسیر مصممترم میکرد و بیشتر از همیشه خودم را مدیون خدمتگزاری به مردم میدیدم.»
ذهنش پر از خاطرههای آن روزهاست. از این یاد به یادی دیگری میپرد و هرکدام را طوری با جزئیات و احساسی تعریف میکند که انگار زمان زیادی از آنها نگذشته. اشک در چشمانش حلقه زده: «مجروحان بدحال را پیش ما میآورند تا بعد از اینکه کمی وضعیتشان ثابت شد به بیمارستانهای دیگرشهرها انتقال داده شوند. یک بار یک مجروح را آوردند که پایش قطع شده بود. خونریزی استخوان فمور به حدی بود که نمیشد تشخیص داد مشکلش چیست. تنها کاری که توانستم انجام بدهم این بود که دستم را روی محل خونریزی بگذارم. در این حین فقط اشک میریختم و مجروح من را اینگونه آرام میکرد که: «خواهر چرا گریه میکنی؟» مجروح را به یکی از بیمارستانهای اهواز بردیم، اما در مسیر تا به بیمارستان برسیم شهید شد. بعد از به شهادت رسیدن آن مجروح به قدری گریههای من زیاد بود که همه فکر میکردند شاید آن مجروح برادرم بوده، اما اشکهای من از دیدن سختی شرایط آن شهید بند نمیآمد.»
آغاز زندگی مشترک با جانباز ۵۰درصد
بعد از عملیات یکماهه و آزادی خرمشهر وقتی به تهران برگشت بازهم دلش آرام و قرار نداشت، کماکان به همکاریاش با ستاد مجروحان جنگی انجمن اسلامی بیمارستان ادامه داد و حین تحصیل برای خدمت رفت بخش مجروحان جنگی بیمارستان لبافینژاد و ۶ماه هم در آنجا از مجروحان جنگی پرستاری کرد: «سال۶۲ از دانشگاه فارغالتحصیل شدم. آن روزها خیلی از دخترخانمها برای ادا کردن دینشان به جوانانی که برای خاک میهن به جبهه رفته بودند ازدواج با مجروحان جنگی را انتخاب میکردند. من هم یکی از آنها بودم. با خدای خودم عهد بستم که اگر روزی قصد داشتم ازدواج کنم، گزینه ازدواجم یک مجروح جنگی و جانباز باشد.»
همین اتفاق هم در مسیر زندگیاش رخ داد: «پسر ۲۱سالهای که پس از ۲۱ماه خدمت در جبهه، جانباز ۵۰درصد شده بود بعد از ترخیص موقت، برای عوض کردن پانسمانها، بررسی وضعیتش و گرفتن گاز و باند به بیمارستان لبافینژاد میآمد. طی این رفتوآمدها یک بار از من خواستگاری کرد. من هم با نیتی که در دل داشتم خانوادهام را راضی کردم که به او جواب مثبت بدهم. با پذیرش همه سختیهای پرستاری همیشگی از او، بعد از یک هفته با همسرم «محمد صفدری»، مجروح و جانباز ۵۰درصد جنگ، سر سفره عقد نشستیم.»
پرستار نمونه و فعال بیمارستان امام حسین(ع)
آدم یکجا نشستن نبود. در کنار کمک به ستاد مجروحان جنگی و نگهداری از همسر، نهتنها از پرستاری دست نکشید، بلکه زمان خدمت در بیمارستانهای مفید و امام حسین(ع) هم جزو پرستاران نمونه و فعال بود: «باید روحیه آمادهای داشته باشی تا بتوانی در شغل پرستاری دوام بیاوری، خیلیها درس پرستاری میخوانند اما وقتی وارد کار میشوند و از نزدیک سختیها را لمس میکنند، میبینند تاب تحمل ندارند و از کار کردن در این حوزه کنار میکشند. در سرما و گرما، شب و روز باید بروی سر شیفت. بارها همسر و دخترانم در خانه مریضاحوال بودند، اما من مجبور میشدم آنها را به یکی از نزدیکانم بسپارم و در بیمارستان بالای سر بیماران دیگر باشم. همه پرستارها این سختیها را گذراندهاند، اما عشق و علاقه است که قرص و محکم پای این انتخاب نگهت میدارد.»
تقدیرنامهای از مرکز پزشکی، آموزشی و درمانی امام حسین(ع) نشانمان میدهد: «سال۸۴ بود که در اثر ترکیب اسید و وایتکس در بیمارستان یک حادثه شیمیایی رخ داد و تعدادی از کارکنان دچار مصدومیت با گاز کلر شدند. دیدم از ساختمان دود بالا میآید. در آن لحظه بدون فکر دویدم رفتم بخش اورژانس برای کمکرسانی به مصدومان. برای همه عجیب بود که من جان خودم را به خطر انداخته بودم و بیوقفه به مصدومان رسیدگی میکردم. خب دست خودم نبود، این روحیه در وجودم بود و به کمترین چیزی که فکر میکردم نجات جان خودم بود. بعد از آن روز از طرف دانشگاه و بیمارستان از من تقدیر کردند.»
خانوادگی در صف اول گروه جهادی
بعد از ۲۵ سال خدمت در بخشها و بیمارستانهای مختلفی مثل بیمارستان مفید و بیمارستان امام حسین(ع)، سال ۸۹ بازنشسته شد، اما حتی بازنشستگی هم باعث نشد این بانو، پرستاری را کنار بگذارد: «دخترم صاحب ۲ فرزند دوقلو شده بود که یکی از آنها دچار بیماری بود و نیازمند مراقبت. دائم او را بیمارستان میبردم و در خانه هم خودم به او رسیدگی میکردم تا اینکه شرایطش بهتر شد. اما در همان برهه بود که کرونا آمد و دیدن نگرانیهای مردم دوباره اجازه نداد من یک جا بنشینم. دنبال این بودم که به هرطریقی به مردم کمک کنم. زنگ زدم به انجمن بازنشستگی دانشگاه علوم پزشکی و خودم را به عنوان نیروی داوطلب معرفی کردم. گفتند سامانه ۴۰۳۰ نیرو میخواهد و من هم فوراً به عنوان کارشناس در آنجا مشغول کار شدم. بعد از مدتی کار در آنجا با یک گروه جهادی پزشکی به نام یاس فاطمی آشنا شدم و با عدم نیاز سامانه ۴۰۳۰ به نیروی داوطلب، تصمیم گرفتم این بار همراه این گروه بشوم. حدود ۳سال است با این گروه همراهم. من به عنوان پرستار در بخش غربالگری با این گروه همراه میشوم. حداقل ماهی یک بار با سفر به نقاط محروم از روستاهای اطراف تهران تا روستاهای آبادان، مشهد و... به مردم کمتربرخوردار خدمات پزشکی عمومی، دندانپزشکی، مامایی، روانشناسی و... ارائه میکنیم. خوشبختانه همسرم هم در بخش تدارکات و پشتیبانی با ما همراه است و با خیال راحتتر در جایی که عشق و علاقهام آنجاست حتی حالا در سن ۶۲سالگی خدمتگزار مردمم هستم و تا هر روزی که جان در بدنم باشد به این کار ادامه خواهم داد.»
نظر شما