تاریخ انتشار: ۸ مهر ۱۴۰۰ - ۰۹:۳۹

خاطره‌های آوارشده، روی هم افتاده بودند. هوا پر از گرد و خاک بود. بعضی از بچه‌ها، غذا می‌دزدیدند. مردم به صدای آژیر عادت کرده بودند. هیچ‌کس خواب نداشت.

یکی از بچه‌ها که داشت به خاطره‌های تلنبارشده نگاه می‌کرد، گفت: «فاطمه به‌نظرت این جنگ کی تموم می‌شه؟ اصلاً تموم می‌شه؟ پدر برمی‌گرده؟»
فاطمه که داشت خاطره‌ها را می‌گشت گفت: «نمی‌دونم، اما مریم‌خانم گفت جنگ داره تموم می‌شه.»
علی گفت: «به‌نظرت پدر هم برمی‌گرده؟»
فاطمه جا خورد. آب دهانش را قورت داد و گفت: «اصلاً تو چرا نشستی حرف می‌زنی؟ بلند شو بیا دنبال غذا بگردیم توی این آوارها.»
علی گفت: «خاطره‌ها.»
- حالا هر چی.  بیا بگردیم.
علی دستش را برد توی سه‌تا تخته‌ی چوب و فریاد زد: «برنج... برنج!»
* * *
[علامتی که هم‌اکنون می‌شنوید، اعلام وضعیت قرمز است و معنی و مفهوم آن این است که حمله‌ی هوایی انجام خواهد شد. محل کار خود را ترک و به پناهگاه بروید.
اوووووووووووووووووووووووووووووووو]
- ای وای! موشک‌بارون!
- علی بدو بریم پناهگاه.
علی کیسه‌ی برنج را محکم چسبید و شروع به دویدن کرد.
درحالی‌که مردم می‌دویدند به سمت پناهگاه، خاطره‌های بیش‌تری از بین می‌رفت، خاطره‌های غذا خوردن و خندیدن بچه‌ها، خاطره‌های عشق پدرو مادرها به بچه‌ها.
علی و فاطمه از کوچه‌ای بسیار باریک گذشتند و با کفش‌های پاره، خودشان را به پناهگاه رساندند.
فاطمه از پله‌ها دوید توی پناهگاه و دست علی را گرفت و از جمعیت کشاند یک گوشه. علی سرش را گذاشت روی شانه‌ی فاطمه.
یک ساعتی گذشت. موشک‌باران تمام شد. علی و فاطمه از پناهگاه بیرون آمدند و به سمت خانه‌ روانه شدند. البته خانه‌شان که نه، خاطره‌شان.
* * *
داشت شب می‌شد. فاطمه و علی مثل همیشه به خانه‌ی مریم خانم رفتند. مریم‌خانم گفت: «بچه‌ها نون تموم شده. برین نون بگیرین. چهارتا.»
صف نانوایی شلوغ بود. بعد از این‌که چند نفر نان گرفتند، نوبت علی و فاطمه شد. علی گفت: «چهارتا نون لطفاً!»
نانوا گفت: «دوتاش صلواتی برای برادر شهیدم.»
فاطمه گفت: «خدا رحمتشون کنه.»
مردی جلو آمد و گفت: «چهارتا کم نیست؟ پنج‌تا چه‌طوره؟»
فاطمه سرش را برگرداند و بالا را نگاه کرد و فریاد زد: «اومد... اومد... پدر بالأخره اومد!»
جنگ تمام شده بود. پدر برگشته بود و آژیر هم دیگر صدا نمی‌داد.
حسنا صیاد، ۱۱ساله از تهران