آنقدر زیر آفتاب مانده بودند که چهارشنبه یقین داشت اگر برود و گوشش را بچسباند به یکی از آنها، صدای زودپزی را که به قلقل کردن افتاده باشد میشنود.
هوا تیره و تار بود و گرم. ابرها بیفایده بودند. مثل همان کلاه لبهبلند حصیری که سرش گذاشته بود. از پیشانیاش دانههای درشت عرق روی زمین میچکید. به کتانیهای کهنه و شلوار جین سفتی که پایش بود نگاه کرد. دلش برای لباسهایی که در خانه میپوشیدند تنگ شد. آزاد بودند و خنک. کمی بیشتر که فکر میکرد، به یاد میآورد که دلش برای چیزهای زیادی تنگ شده. برای آن بازارهای شلوغ، برای عطر میوه، برای بوی قند و گلاب لیوانهای کمرباریک شربت چهارچرخیها، برای فوتبال بازیکردن با توپ چهلتکهای که نخهایش سر باز کرده بود در زمینهای خاکی، برای پیرمردهایی که دار و ندارشان را، چه مرغ بود، چه خروس یا بوقلمون، زیر بغل میزدند و به بازار میآوردند. آنجا هم شهر شلوغی بود، اما سروصدایش را دوست نداشت. صدای داد و قال بود و بوق و فریاد. آنقدر بلند که صدای جیکجیک گنجشکها در آن گم میشد.
صاحبکارش لنگی را خیس کرده و گذاشته بود روی سرش. چشمغرهای به چهارشنبه رفت و او کارتن پاره را، که رویش قیمت هندوانه را نوشته بودند، بالاتر نگه داشت. آرزو کرد زودتر هوا تاریک شود و برگردد به همان آلونکشان. به قول پدر، حداقل در آن گوشهی تنگ و کوچکی که جای کاشانهشان را گرفته بود، امنیت داشتند. هرلحظه نگران این نبودند که چیزی منفجر شود و بفرستدشان هوا و قدکشیدن خواهر کوچولویش که تازه یاد گرفته بود بنویسد «بابا آب داد»، دلهره به جانشان نمیانداخت.
وقتی میخواستند از قندهار فرار کنند، فرصت نشده بود چیزی با خودشان بردارند. فقط آرزوهایشان برایشان مانده بود و آنها هم همان را بقچه کردند گرفتند دستشان، پناه آوردند اینجا. حواسشان نبود که در این دنیا آرزو از هرچیزی ارزانتر است. چهارشنبه با نگاهی بیتفاوت شهر را نگریست. مردی از ماشینش پیاده شده بود و با پلیس چانه میزد جریمه را کمتر بنویسد.
از میان ذهن شلوغ و درهمش، از لابهلای خاطرات خاکگرفته، پرندههایی به آن شهر پرکشیدند. پیرمردی هم با لباس گشاد و دستاری روی سرش دنبالشان دوید. طفلکی حق داشت، آخر نذر کرده بود برود بازار دم تکیهی خانهی باباولی و آن زبانبستهها را بدهد تا ازشان برای مراسم ختم خالهمهلا خوراک بسازند. آوارگی پرندهها در آن ناکجاآباد تقصیر خاطرات بهدردنخور چهارشنبه بود. آنها میتوانستند پرستوهایی باشند که پرواز بلدند. آنموقع احتمالاً بال میگشودند و در آسمان اوج میگرفتند و پشت سرشان را هم نگاه نمیکردند، اما چنین چیزی امکان نداشت. آنها فقط بوقلمونهایی بودند که کسی دوستشان نداشت. پرندگان زشتِ بیخاصیت.
پیرمرد خیالی در آن شهر غریب و شلوغ بهتش زد. چوبی را که با آن گلهی پرندهها را هدایت میکرد زمین انداخت و به پستویی در میان همان خاطرهها پناه برد؛ آنقدر سریع که دنبالهی دستارش برای لحظهای در هوا ثابت ماند. بوقلمونها غرغر کردند. یکیشان زیر لب خواند: «در این مسیر پرخم ناهموار، با خیال تو میلغزند، گاهی نصیب گندترین مرداب، گاهی به کام تشنه گلداناند.»
سیدمحمدصادق کاشفیمفرد از کرج
چهارشنبه بود و چهارشنبه زیر سایهبان وانت نشسته بود. آفتاب داغی بود، در آن بعدازظهر ابری، هرقدر هم آسمان دلش گرفته بود، آسفالت زیر همان نور کم برق میزد و میدرخشید. هندوانهها به کف آهنی وانت چسبیده بودند.
کد خبر 631765
نظر شما