هرپنجشنبه بهخاطر من قرمهسبزی بار میگذاشت. پشت تلفن، منتظر تمامشدن حرفها و گلایههایی میماند که از مادرم میکردم. بعضی روزها یواشکی به خانهاش زنگ میزدم که «بیا، من رو ببر پیش خودت.»
مادربزرگم از خودش کم میگذاشت که لبخند روی لبهایم خشک نشود. همیشه پشت و پناهم بود و کم از مادر نداشت! سالها گذشت که فهمیدم هیچ قصهای، قصههای مادربزرگم نمیشود و هیچ خوانندهای صدای گرم او را ندارد. تا متوجه شدم هیچکس مثل او مرا در آغوش نمیگیرد. قدر مادربزرگهایتان را بدانید. قلبهای مهربانشان چشم به در خانه است. بهشان بگویید چهقدر دوستشان دارید. تا دیر نشده بجنبید!
زینب حموله، ۱۶ساله از تهران
تاریخ انتشار: ۲۹ مهر ۱۴۰۰ - ۰۹:۲۵
مادربزرگم زمستان به زمستان برایم شال و کلاه میبافت. کیلو کیلو پرتقال میخرید و میگفت ویتامینث دارد. بهارِ پنجسالگیام، اولین چادر نماز گلگلیام را دوخت. هیچوقت دست خالی به خانهمان نیامد. در زنبیلش همیشه خوراکیهای جورواجورداشت.