تاریخ انتشار: ۱۳ آبان ۱۴۰۰ - ۱۰:۴۲

گلدان سفالی گوشه‌ی حیاط نشسته بود. خاک نداشت، دانه نداشت، جوانه نداشت، غنچه نداشت، گل هم نداشت. رنگ و رویش رفته بود ، تنهای تنها بود.

خورشید رفت، ماه آمد، ماه رفت، خورشید آمد، تا یک دختر جوان سراغ گلدان آمد. گلدان را رنگ و لعاب داد، خاک داد، دانه داد، آب داد تا این‌که امید در دل او متولد شد.
پیش از این گلدان معنای امید را نمی دانست، ولی حالا برای او امید برابر بود با زندگی. از تشعشع گرمای امید دل گلدان روشن بود.
دانه شد جوانه، جوانه شد ساقه و غنچه، غنچه شد گل سرخ، گلدان شد شازده‌کوچولو.
سارا دانش‌مهر از تبریز