من هم از آنیکی در پیاده شدم. صدای کفش پاشنهبلند خاله گوشم را قلقلک میداد. روی سنگریزهها که راه میرفت قرچقرچ صدا میدادند. تا رسیدیم دم جگرکی، یک نفر بیرون آمد و جلوی منقل ایستاد.
نیشش تا بناگوش باز بود و دندانهای نصفهنیمهاش پیدا بودند. کنار دستش، زیر قلمروی مگسها، چند سیخ جگر، دل و قلوه بود. خاله تا آنها را دید خندهاش گرفت و رو به پیرمرد گفت: «اینها رو میدی دست مردم؟!»
پیرمرد دستهای پشمالویش را به هم مالید و گفت: «نه آبجی، اینها برای نمایشن. خوبها توی رستورانن. خیالت تخت! کسی نیست که از جیگرهای ما راضی نباشه.»
خاله پوزخندی زد: «نمایشتون اینه، خدا به داد پشت پرده برسه!»
پیرمرد غیبش زد و بعد با یکعالمه سیخ برگشت. گوشتها را جلوی چشم خاله برد.
- اینها کشتار روز هستن؛ تمیزِ تمیز، سالمِ سالم. ملتفتی؟ حالا بگو چند تا میخوای؟
با طمأنینه حرف میزد و هرکلمه رو چندبار تکرار میکرد. خاله سرش را پایین آورد و گفت: «شیش سیخ جیگر. حالا سیخی چندهزاره؟ شیشهزار؟»
مرد دستش را روی شکمش گذاشت. عین تخته، تخت بود. کجکی خندید. به جگرکی آنور جاده اشاره کرد و گفت: «این جیگرها اصل جیگرن. اون رستوران رو ببین، جیگر میده پنجهزار. موندهست. گذشت زمانی که جیگر سیخی شیشهزار بود. الآن دوازده هزار تومنه. بزنم؟»
خاله گفت: «بله. بزنید.»
پیرمرد دمپاییاش را روی زمین کشید و توی آشپزخونه رفت و یک دقیقه نشده با یک سینی جگر آمد. جگرها به آدم چشمک میزدند. آخ که دهانم آب افتاده بود و دلم به تاپ تاپ.
هوای کندوان سرد بود. دستهایم را به هم مالیدم و شال کاموایی خاله را دور خودم پیچیدم. پیرمرد جگرها را روی منقل گذاشته بود و باد میزد. یکدفعه از خاله پرسید: «بچهی کجایی؟»
خاله خودش را زد به نشنیدن. سرش را سمت کوهها گرفت و به من گفت: «ببین ابرها چهقدر قشنگ شدن! جلوی کوهها مثل بستنی شدن!»
پیرمرد دوباره گفت: «آبجی، بچهی کجایی؟» خاله سمت او برگشت.
پرسید: «بله؟»
پیرمرد صدایش را بالاتر برد و گفت: «پرسیدم بچهی کجایی؟»
خندهام گرفته بود. شال را جلوی دهانم گرفتم و خندهام را قورت دادم.
خاله گفت: «گیلان.»
با یک دستش جگرها را اینور و آنور میکرد. گفت: «به به! چایی، برنج سدری، هاشمی و دیلمانی، کدو، ترب. خودم هم اصالتاً گیلانی هستم.»
خاله خندهاش گرفت.
پیرمرد جگرها را لای نان گذاشت و یکی از آن نمکدانهای در صورتی را هم برداشت و توی سینی گذاشت. خاله پرسید: «چهقدر تقدیم کنم؟»
پیرمرد گفت: «حالا چون همولایتی هستیم شیش سیخ جیگر، سیخی شیشهزار!»
خاله تشکر کرد و سینی جگر را از دست پیرمرد گرفت. توی ماشین نشستیم. بوی جگر پیچیده بود تو ماشین. دلم قیلیویلی میرفت. شروع به خوردن کردم. آقای عباسپور هم دو سهتا جگر خورد. خاله سینی را برد روی میز رستوران گذاشت و پولش را حساب کرد. راه افتادیم. کمی که رفتیم دلم پیچ میرفت. انگار معدهام گره خورده بود. حالت تهوع داشتم. خاله روی دستش میزد و میگفت: «مگه چی خوردی که حالت بد شده؟ بمیرم! »
مثل مار به خودم میپیچیدم. خاله دوبار زد روی دستش و گفت: «نکنه برای جیگر این پیرمرده بوده؟ جیگر مونده بهمون داد؟ همولایتی بودن جواب نداد. پس چرا من چیزیم نشده؟!»
بعد از آقای عباسپور پرسید: «دل شما چی؟ پیچمیچ نمیره؟»
مها دانیالی از متلقو
آقای عباسپور ترمز کرد و انگار میخواست چیزی بگوید، سرش را خاراند و از توی آینه به خاله نگاه کرد. دو، سه دقیقهای بود که کسی حرف نمیزد، تا اینکه آقای عباسپور با هِنوهونی خواست چکُش بزند به سکوت ماشین، اما خاله که یادش افتاده بود به من قول جگر داده، از ماشین پیاده شد.
کد خبر 636972
نظر شما