به گزارش همشهری آنلاین، روز دوشنبه، ۲۵ مارس ۱۹۴۶، آلبر کامو، سوار بر کشتی باری اورگان، به بندر نیویورک رفت. اولین منظرهای که او دید و در یادداشت روزانه خود به آن اشاره کرد، جزیره کنی بود. او را به یاد دروازه اورلئان پاریس انداخت و آن را افسردهکننده یافت. آسمان خاکستری تیره بود و هوا سرد. آسمانخراشهای دوردست و مملو از مه منهتن او را سرد و بیحرکت به جا گذاشتند. او با آنفولانزا، تب و یک ماموریت وارد آمریکا شد. او ۳۲ سال داشت (اگرچه ای.جی. لیبلینگ، روزنامهنگار نیویورکر، بعدها گفت که به سختی بیستساله به نظر میرسید) و آن زمان کامو، افسانهای در حال شکل گرفتن بود: وجدان اروپا. وجدانی سرسخت که مانند آنفولانزای او مسری بود.
اولین کسانی که از کامو استقبال کردند، بازرسان مهاجرت بودند که بعد از بازجویی طولانی او را بازداشت کردند، تا اینکه اداره خدمات فرهنگی فرانسه مداخله کرد. کامو قبل از ورود به خاک امریکا به دلیل عضویت سابقش در حزب کمونیست، خدمتش در گروه مقاومت فرانسه و اینکه هم فرانسوی و هم فیلسوف بود، تحت نظر افبیآی قرار داشت. کامو از طاعونی خبر میداد که همه میدانستند اروپا را ویران کرده است، اما کمتر کسی متوجه این نکته بود که قبلا آمریکا را نیز آلوده کرده است. کامو به عنوان سفیر فرهنگی از یک فرانسه درهمشکسته به ایالات متحده پیروز دعوت شده بود.
از او که جسورترین نویسنده جوان نسل خود شناخته میشد، انتظار میرفت که جزئیات مربوط به فلسفه، ادبیات و تئاتر کنونی فرانسه را با نیویورکیها در میان بگذارد، اما این چیزی نبود که امریکاییها با آن مواجه شدند. آنها مردی را که دعوت کرده بودند، نمیشناختند. کسانی که رمان «بیگانه» او را خوانده بودند، با بیگانهای روبهرو شدند. کامو بعدا توضیح داد که آنچه درباره «مورسو» شخصیت اصلی رمان بیگانه، بیش از هرچیز تحسین او را برمیانگیخت این بود که او از دروغ گفتن امتناع میکرد. همین امر درباره خالق مورسو نیز صادق بود. نیویورک یک اگزیستانسیالیست را دعوت کرده بود، اما اکنون با یک اخلاقگرا مواجه بود. به جای همینگوی فرانسوی، یک ارمیای الجزایری به امریکا آمده بود.
عصر پنجشنبه، ۲۸ مارس، تمام صندلیها و فضای باز در آمفیتئاتر دانشگاه کلمبیا پر شد. عده زیادی در صف ورود ایستاده بودند و امیدوار به اینکه بتوانند وارد شوند، اما شانسی نداشتند. استقبال بیسابقهای بود. هیچ سخنران فرانسویزبانی در دانشگاه کلمبیا بیش از ۲۰۰ تا ۳۰۰ مخاطب را به خود جذب نکرده بود، و آن روز چهار تا پنج برابر این تعداد، آمده بودند تا سخنرانی کامو را درباره «بحران انسانی» بشنوند. چیزی که آنها شنیدند، سخنان فرهنگی نبود که انتظارش را داشتند. در عوض، این مسلما پیامبرانهترین و مشوشکنندهترین سخنرانی کامو بود.
در آن شب، در کمتر از سی دقیقه، او به نحوی توانست عمیقترین ترسها و سختترین چالشهای خود را با کلماتی بیان کند که در ۷۵ سالی که از مرگ کامو میگذرد، هیچکدام ضرورت و اهمیت خود را از دست ندادهاند. قبل از اینکه به صحبتهای او در آن شب بپردازیم، عنوان منتخب سخنرانی کوتاه او نیز به بررسی دقیق نیاز دارد. با نگاهی به یادداشتهای منتشرشدهاش، که در آنها کامو از ۱۹۳۵ تا ۱۹۵۹ خاطرات و افکارش را شرح داده است، میدانیم که او به عنوانها اهمیت زیادی میداد، روی آنها کار میکرد و آنقدر میآزمودشان تا به عنوان مناسب برسد. «بحران انسانی» هم از این قاعده مستثنی نبود. «بحران» میتوانست به بسیاری از موارد اضطراری احتمالی یا فعلی اشاره کند: اقتصادی، سیاسی، پزشکی، اقلیمی و غیره. و «انسانی»، یعنی مسئله وضعیت اضطراری جهانی بود، نه منطقهای یا ملی. با این حال، اگر منظور کامو این بود، پس او عنوان خود را نسبتا بیدقت انتخاب کرده بود، زیرا با آنچه از پس آن میآمد، مطابقت نداشت. اما همانطور که اغلب درباره کامو اتفاق میافتد، ما باید عمیقتر شویم و از بدیهیات روشن فراتر رویم، تا به معنای مد نظر او پی ببریم.
هر خواننده آثار کامو میداند که او غرق در اسطوره، چه یونانی و چه مسیحی بود. زمانی که کامو متن «بحران انسانی» را نوشت، اسطورهای که او را به خود مشغول کرده بود، پرومتئوس هزیود بود، که تجسد آن در آثاری چون سوءتفاهم، طاعون، آدمکشان عادل و انسان طاغی هویدا است. در اثر هزیود، شخصیت پرومتئوس با چیزی تعریف میشود که نه صرفا یک بحران عادی، بلکه بحرانی است که بشریت را تعریف میکند و آن را در مسیر منحصربهفرد و برگشتناپذیر خود قرار میدهد. لحظهای حیاتی برای تصمیمگیری مطرح است که بازگشتی از آن وجود ندارد. لحظهای از «بحران» به این معنا، لحظهای است که در آن خطی ترسیم شده است، چیزی که امروز میتوانیم آن را «خط قرمز» بنامیم یا آنچه که عبور از آن مجاز نیست. یک لحظه بحران، به بیان ساده، نقطه عطفی حیاتی است؛ زمان حسابرسی. پس سوال این است که کامو چه خطی میدید که بشریت در شرف عبور از آن بود یا قبلا از آن عبور کرده بود. و با رد شدن از این خط، چه چیزی در خطر بود؟
برای آنچه که در معرض خطر قرار داشت، پاسخ روشن بود: انسانیت، پیوند مشترکی که ما را به عنوان یک گونه و به طور کمتر انتزاعی، به عنوان جامعهای فراتر از مرزهای سیاسی و جغرافیایی تعریف میکند. «جنگ خوب» - همانطور که نامگذاریش کرده بودند - تمام شد و برنده معلوم شد. اما «بحران» به پایان نرسیده بود. آنچه کامو آن را «مبارزه برای زندگی و انسانیت» مینامید، بیدرنگ و ادامهدار بود. «جنگ خوب» آفتی را رها کرده و جهان در وضعیت طاعون باقی مانده بود. کامو از چیزی حرف زد که اروپاییها میدانستند، اما هنوز بسیاری از امریکاییها از آن بیخبر بودند.
مردم فرانسه احساس میکردند که بشر هنوز در معرض تهدید است. و همچنین احساس میکردند که برای ادامه زندگی باید نوع بشر را از بحرانی که سراسر جهان را فرا گرفته، نجات دهند.
وظیفه کامو در آن شب در دانشگاه کلمبیا متقاعد کردن یک جمعیت مشتاق فرانکوفیل بود که برای دیدن یک چهره مشهور فرهنگی آمده بودند که «بله. یک بحران انسانی وجود دارد.» این که هنوز وجود دارد، نه اینکه «بود» و تمام شده است. برای انجام این کار، کامو ابرقدرت خود را به کار گرفت. او داستانهایی تعریف کرد، ۴ داستان کوتاه، تا شکافی را پر کند که میان آگاهی افراد حاضر و مردمی را که نمایندهشان بود، وجود داشت.
برای کامو و هموطنان فرانسویاش، این داستانها بسیار آشنا بودند، «درباره زمانی که جهان شروع به فراموشی میکند، اما قلبهای ما هنوز در حال سوختن است.»
او تکههای روایی از زندگی روزمره در اروپای اشغالی را انتخاب کرد؛ خاطراتی که مانند ترکش از تنی زخمی جدا میشوند. از سوی دیگر، مخاطبان کامو، اکثرا دانشجویان آمریکایی خونسرد و امیدوار بودند. آنها نمیتوانستند چیزی را فراموش کنند که نه هرگز میدانستند و نه حتی به آن آگاهی چندانی داشتند. اینها داستانهایی بودند که به بهترین شکل به عنوان تمثیل به کار گرفته شدند و کامو آن شب با حاضران در جلسه سخنرانی در میان گذاشت:
یک) در یک آپارتمان که توسط گشتاپو در دل اروپا اشغال شده است، دو مرد متهم که هنوز در حال خونریزی هستند، پس از یک شب بازجویی، خود را دستبسته مییابند. زن صاحبخانه با روحیه خوب و با دقت انجام کارهای خانه را شروع میکند؛ احتمالا به تازگی صبحانهاش را تمام کرده است. او که توسط یکی از مردان شکنجهشده سرزنش میشود، با عصبانیت پاسخ میدهد: «من هرگز در کار مستاجرانم دخالت نمیکنم.»
دو) در لئون، یکی از رفقای من برای دور سوم بازجویی از سلولش بیرون کشیده میشود. از آنجایی که در جلسه قبلی گوشهایش به شدت پاره شده بود، دور سرش را با بانداژ بستهاند. افسر آلمانی که از او بازجویی میکند، همان مردی است که جلسات قبلی را اداره میکرد. و با این حال، با نگرانی محبتآمیز از او میپرسد: «گوشهایت چطور است؟»
سه) در یونان، پس از یک عملیات مقاومت زیرزمینی، یک افسر آلمانی برای اعدام سه برادری که دستگیر کرده است، آماده میشود. مادر پیرشان خود را به پای او میاندازد و او حاضر میشود یکی از آنها را نجات دهد، اما فقط به شرطی که پیرزن خود یکی را انتخاب کند. او بزرگترین برادر را نتخاب میکند زیرا همسر و فرزند دارد، اما انتخاب او دو نفر دیگر را به مرگ محکوم میکند. درست چیزی که افسر آلمانی میخواست.
چهار) گروهی از زنان تبعیدی از جمله یکی از رفقای ما، از طریق سوئیس به فرانسه بازگردانده میشوند. به محض ورود به خاک سوئیس، به یک مراسم تشییع جنازه برمیخورند. و صرف دیدن این منظره خنده هیستریک آنها را برمیانگیزد. میگویند: «اینجا با مردهها اینطوری رفتار میشود!»
کامو در مقدمه گفتار خود با این چهار تمثیل، میدانست اگر نتواند با آنها مخاطبانش را در مورد بحران انسانی - بیماری اخلاقی که آنها و دنیایشان را آلوده کرده است - متقاعد کند، ادامه دادن باقی سخنرانی، دیگر هیچ فایدهای نخواهد داشت.
اگر کسی بگوید که اینها داستانهای جنگی و روایتهایی ناخوشایند از دوران تاریکی هستند که مدتهاست گذشته است، نکته اصلی، نکته مورد نظر کامو را از دست میدهد. کامو میدانست چیزی که در هیچکدام از این داستانها یافت نمیشود، گمشدهای است که احتمالا برای همیشه از دست رفته است.
او این نکته را چند ماه بعد به وضوح بیان کرد و نوشت: «سالهایی که ما پشت سر گذاشتیم چیزی را در ما کشته است. و این چیز همان اعتمادی است که انسان به خودش داشت. چیزی که به او این باور را میداد که اگر به زبان مشترک انسانیت صحبت کند، همیشه میتواند واکنشهای انسانی را در انسان دیگری برانگیزد.» ما ممکن است برای مرگ یا مرگ بشریت بهانههایی بتراشیم، اما واقعیت این است که «در دنیای امروز ما میتوانیم مرگ یا شکنجه یک انسان را با احساس بیتفاوتی، نگرانی دوستانه، علاقه علمی یا انفعال ساده نظاره کنیم».
کامو ادامه میدهد: «بله، بحرانی انسانی وجود دارد. ... از آنجایی که رنج انسان به عنوان یک وظیفه تا حدی خستهکننده پذیرفته شده است، همتراز با تامین مایحتاج یا مجبور شدن به ایستادن در صف یک اونس کره.»
کامو نسبت به رضایت متداول پس از جنگ هشدار داد؛ آرامشی کاذب ناشی ازاین واقعیت که هیتلر مرده و رایش سوم سقوط کرده بود. بله، هیولای مارمانند مرده بود، اما کامو اعتقاد داشت: «ما میدانیم که زهر او از بین نرفته است، که هر یک از ما آن را در قلب خود حمل میکنیم.»
کامو در جهان پس از جنگ در اطراف خود، شواهد دلسردکنندهای از بیتفاوتی مرگباری در جامعه جهانی دید که بسیاری تصور میکردند مهار و کنترل شده است. کامو گفت: «به اطرافتان نگاه کنید و ببینید که هنوز همینطور است. خشونت ما را خفه کرده است. بیاعتمادی، کینه، طمع، و رقابت برای قدرت، درون هر ملت و به طور کلی جهان، سازنده جهانی تاریک و ناامید است که در آن هر انسانی محکوم به زندگی در محدوده زمان حال است... شاید شما که در این آمریکای هنوز شاد زندگی میکنید، این را نمیبینید یا نمیتوانید آن را به وضوح ببینید. اما مردانی که من از آنها صحبت میکنم سالها آن را دیدهاند و این شر را با گوشت و پوست خود احساس کردهاند و آن را در چهره کسانی که دوستشان داشتند و در اعماق قلبهای بیمارشان خواندهاند... »
احتمالا کامو ادب مهمان بودن را رعایت کرد و به آن عملی اشاره نکرد که بیش از هر چیزی مصداق بحران انسانی بود و نشان داد که بشریت چقدر به انقراض انسانیت نزدیک است. کامو در ۸ آگوست ۱۹۴۵، دو روز پس از هولوکاست هستهای هیروشیما، نوشت: «میتوان همه چیز را در یک جمله خلاصه کرد. تمدن ماشینی به درجه نهایی وحشیگری خود دست یافته است.» کامو گفت که نفس کشیدن در این دنیا چقدر سخت است و مسلما او به ریه بیمارش اشاره نمیکرد. او به سادگی بیان کرد: «احتمالا آخرین فرصت به نوع بشر داده شده است.»
منبع: ترجمه با تلخیص از لیتهاب؛ برگرفته از کتاب آلبر کامو و بحران انسانی: کشف و کاوش اثر رابرت میگر.