همشهری آنلاین _ پریسا نوری: قرار گفتوگویمان با «پولاد» در طبقه دوم این ساختمان قدیمی است؛ در دفتر کاری که با یک میز و چند صندلی، یک قاب عکس خانوادگی و ۲ ماکت فلزی موتورسیکلت به سادگی تزیین شده. از هر دری حرف میزنیم. کیمیایی دوم از دوره کودکی و نوجوانیاش میگوید؛ از روزگاری که در ایران شاهد موج مهاجرت مردم به خارج و در آلمان شاهد فرو ریختن دیوار برلین و پیامدهایش بود. سپس نقبی به خاطرات مشترک با پدرش در محلههای جنوب تهران و لوکیشن فیلمهای «سلطان»، «جرم» و... میزند؛ از مرام و صفای اهالی جنوب شهر میگوید و درباره فیلمهایش حرف میزند و... .
همین ابتدای گفتوگو از موتورسواریتان بگویید. به نظر میرسد مثل نقشهایتان در «متروپل» و «مرگ تدریجی یک رؤیا» در دنیای واقعی هم با موتور رفتوآمد میکنید؟
بله. سالهاست تنها وسیله نقلیهام موتور است و در هر فیلمی که بازی میکنم، وقتی کارگردان میبیند با موتور رفتوآمد میکنم اغلب، سکانسهای موتورسواری هم اضافه میکنند. موتورسواری را خیلی دوست دارم. چون وقتی سوار موتور هستی در اتمسفر شهر نفس میکشی. بوی غذا، بوی چمنها و خنکی آب و بوی زندگی را حس میکنی. اینها را با ماشین نمیتوانی تجربه کنی. با موتور در ترافیک عجیب و غریب تهران نمیمانی و از همه مهمتر در مصرف سوخت و کاهش آلودگی هوا سهیم میشوی. من ۷ لیتر بنزین به موتور میزنم و ۳ هفته با آن همه جا میروم. در حالی که مصرف ماشین خیلی بیشتر است.
در روزگاری که برخی سلبریتیها با ماشینهای لوکس ۸ سیلندر و بادیگارد در شهر رفتوآمد میکنند، مردم وقتی شما را سوار موتور میبینند برخوردشان چطور است؟
طبعاً دوست دارند و احساس صمیمیت میکنند. مردم کسانی را که به عمد طبقهشان را به رخ بکشند یا خودشان را تافته جدا ببینند، دوست ندارند. مردم میخواهند هنرمندان را به اصطلاح خاکی و از خودشان بدانند. وقتی پشت چراغ قرمز هستم موتورسوارها میآیند کنارم و خوشوبشی میکنند و تا چراغ سبز شود حرف میزنیم. این یکی دیگر از محاسن موتورسواری است که راحت با آدمها ارتباط برقرار میکنی. در واقع میتوانی آدمها را بشنوی.
برگردیم به دهه ۶۰؛ سالهای کودکیتان را کجا گذراندید؟
من برخلاف پدرم بچه جنوب شهر نیستم. در خیابان توانیر به دنیا آمدم. بعد آمدیم به خانهای در نیاوران. ۷ ساله بودم که در فیلم «سرب» به کارگردانی پدرم بازی کردم و برای نمایش آن در یک جشنواره به آلمان رفتیم. آن زمان خیلی از مردم در حال مهاجرت به خارج بودند. مادر من هم خواست که ما همانجا زندگی کنیم. به همین دلیل تا ۱۸ سالگی در آلمان ماندیم و بعد به ایران آمدم.
از زندگی در آلمان بگویید.
دوره سختی بود. سال ۱۹۸۹ که دیوار برلین برچیده شد در آلمان بودیم. یک دگرگونی اجتماعی و اقتصادی سریع در حال وقوع بود و فضای عجیب و غریبی در این کشور حاکم شده بود. ۸ سال طول کشید که دولت آلمان اجازه دهد وارد شهر شویم. این شرایط برای مادرم که به سرطان مبتلا شده بود، خیلی سخت گذشت. بعد که وارد شدیم سالهای نخست در محلههای متوسط و پایین زندگی میکردیم. در این محلهها گروههای خلافکار بسیاری بودند؛ بهطوری که از ساعت ۶ عصر جرأت نمیکردی بیرون بروی. بعد کمکم به محلههای بهتری رفتیم و اوضاع بهتر شد.
در ۱۸ سالگی برای بازی در فیلم «سلطان» به کارگردانی پدرتان به ایران برگشتید. آن زمان کجا ساکن شدید؟
اوایل یک خانه ویلایی کوچک در فرمانیه اجاره کردیم و بعد یک آپارتمان خریدیم. آن زمان در فرمانیه همه خانهها ویلایی بود و فقط ۲ مجتمع آپارتمانی وجود داشت که ما در یکی از آنها خانه خریدیم به قیمت یک میلیون و ۲۰۰ هزار تومان. من هنوز هم در این خانه زندگی میکنم.
تا چند سال پیش شما را بیشتر به واسطه حضور در فیلمهای پدرتان میشناختیم؛ هر چند که در آثار سایر کارگردانان نیز حضور داشتید. اما وجه مشترک همه این کارها بازی در نقشهای جدی بود. تا اینکه در سهگانه گشت ارشاد با بازی در نقش طنز کلیشهها را شکستید.
بله. همیشه دوست داشتم کار طنز انجام بدهم و فیلم «گشت ارشاد» به آن چیزی که در ذهنم بود نزدیکتر بود. در واقع میخواستم قالب خود را بشکنم. چون ما لازم داریم که نگذاریم گلمان خشک شود و کلیشه شویم. در واقع از «عطا» در «گشت ارشاد» تا «رضا سرچشمه» فیلم «جرم» یک دنیا فاصله هست و به درستی طی کردن این فاصله موفقیت است.
حالا سینمای جدی را بیشتر دوست دارید یا کمدی؟
سینمای جدی را بیشتر میپسندم.
فیلم «معکوس» نخستین تجربه کارگردانیتان بود و بعد از اکران آن در صفحه شخصیتان در فضای مجازی با سینمای ایران خداحافظی کردید. اما به فاصله ۲۴ ساعت منصرف شدید. در این مدت چه اتفاقی افتاد؟
بعد از اینکه معکوس را ساختم یکسری مشکلات اجرایی را دیدم و اتفاقات ناخوشایند در جشنواره فجر پیش آمد و احساس کردم این فضا آن چیزی نیست که دلم میخواست در آن کار کنم. شاید رفتن به جشنواره برای خیلیها آرزو باشد ولی برای من که در خانواده سینما بزرگ شدم، کافی نیست. تعهد من به مردم فراتر از اینهاست. به همین دلیل تصمیم گرفتم از سینما خداحافظی کنم. اما بعد با مشورت دوستانم به این نتیجه رسیدم که اگر هم قرار به خداحافظی است نباید از روی ضعف یا عصبانیت باشد. پدرم هم گفتند که اگر میخواهی در این جامعه دوام بیاوری باید قوی ترباشی و... اینها در مجموع باعث شد که از خداحافظی انصراف بدهم.
پدرتان اهل قلم است و کتاب و شعر مینویسد. شما در این زمینه هم میراثدار پدر هستید؟
تا حدودی بله. من شعر، فیلمنامه و نقد فیلم مینویسم. البته برای فیلمهای آنور آبی. چون این طرف ممکن است دلخوری پیش آید و به کسی بربخورد..
آخرین بار کی سینما رفتید و چه فیلمی دیدید؟
۲۰ روز پیش فیلم «پوست» را دیدم.
اگر بازیگر نمیشدید، دوست داشتید چه کاره شوید؟
نویسنده یا موزیسین میشدم. الان هم پیانو و ۳، ۴ساز دیگر میزنم.
اهل انتقاد شنیدن هستید؟ برخوردتان با منتقدان در کوچه و خیابان چیست؟
بله. اغلب کسانی که آدم را میبینند تعریف میکنند و اصولاً هنگام رؤیت انتقاد نمیکنند. من با انتقاد درست مشکلی ندارم. ولی یک مرزی هست بین نقد و کدورت. یک جایی میبینی طرف اصلاً از تو خوشش نمیآید و به همین دلیل از کارهایت انتقاد میکند؛ این فرق دارد.
- مردم نواب و بازارچه پدرم را خیلی دوست دارند
بیشتر سکانسهای فیلمهای سینمایی در محلههای جنوب شهر کلید خورده و در آن لوطیگری و مرامبازی پررنگ است. پولاد خاطرهای از پشت صحنه یکی از این فیلمها تعریف میکند: «برای فیلم سلطان مدتی در محله قپون طیب کار میکردیم. یک جایی خیلی داغون بود و کار در آن سخت. انتهای یک کوچه فیلمبرداری داشتیم. تا سکانس شروع میشد ۲ بچه از بالای دیوار سنگ میانداختند و صدا درمیآوردند و ما مجبور بودیم کات بدهیم. کیانوش گرامی که همبازی ما بود در آن فیلم آمد و یکی دو بار دوستانه به آنان تذکر داد و آخر سر با آنها رفیق شد. آنها هم رفتند و با همه اعضای خانوادهشان برگشتند. خانوادهها وقتی فهمیدند فیلمبرداری فیلم مسعود کیمیایی است خیلی ذوق کردند و فضای فیلمبرداری صمیمی شد و تا آخر فیلم خیلی متعهد و همپای ما بودند و کمک میکردند مشکلی پیش نیاید. خیلی مهر و عشق دادند. کلاَ مردم جنوب شهر بهخصوص سمت نواب و بازارچه پدرم را خیلی دوست دارند و برایش احترام زیادی قائل هستند.»
- بزرگترین رؤیا
رؤیای من این است که این نام و سبکی که پدرم در سینما با سالها تلاش و خون دل خوردن به دست آورده، تداوم پیدا کند و ماندگار شود و من هم بتوانم نماینده درستی برای پدرم باشم. طوری که میراثی را که پدر تا اینجا آورده، بتوانم به خوبی حفظ کنم. درست مثل استاد شجریان و پسرشان. اینکه برای رسیدن به این رؤیا خودم را به هیچ جریانی نفروشم و هنر را فقط برای هنر بخواهم برایم خیلی مهم است. آن روزی که صرفاً برای پول هرکاری را بپذیرم فاجعه است.
- بازیگرانی که دوست دارم
در ایران بازیگران خوب خیلی داریم. نمیشود گفت کدام بهتر هستند. اما از نظر من «خسرو شکیبایی»، «بهروز وثوقی» و «عزتاللهانتظامی» تکرارنشدنی هستند. از بازیگران خارجی هم بازی «پل نیومن» را خیلی دوست دارم.
- زندگی در خانه مادری
ما جمعاً تجربه زندگی در ۳ خانه را داشتیم. خانواده پدری من در خانه قدیمی و سنتی در خیابان بهار زندگی میکردند که یک حوض بزرگ داشت و این خانه هنوز سرپاست. پدرم ۵ سال پیش توانست خانهای نزدیک موزه سینما بخرد و من هم سالهاست در این خانه که به نوعی خانه مادریام است، زندگی میکنم.
- بهترین بازیام
فیلمی به نام «خائنکشی» که هنوز اکران نشده. کارگردان آن پدرم است و داستان فیلم در دهه ۳۰ و دوره مصدق میگذرد.
- مسعودخان! تویی!؟
صحبت به مرام و مسلک اهالی جنوب شهر که میرسد، پولاد به یاد خاطرهای میافتد: «پدرم بچه خیابان ری و کوچه آبشار است. محله قدیمی و مردمش را خیلی دوست دارد ولی من آن طبقه را چندان نمیشناختم. یک روز جمعه بابا دلش گرفته بود، با هم رفتیم خیابان ری. وقتی دید خانههای قدیمی خراب شده و بافت محله عوض شده خیلی ناراحت شد. قدم زنان میرفتیم و بابا برایم از خاطرات و آدمهای قدیم کوچه میگفت. صاحب یک میوهفروشی قدیمی پیرمردی بود که جلو آمد و کمی بابا را نگاه کرد و گفت: «مسعود خان! تویی؟...» خلاصه اینکه پیرمرد همبازی کودکی بابا از آب درآمد و ساعتی با هم خاطره بازی کردند. چیزی که برایم جالب بود این بود که پیرمرد مسعود کیمیایی را نشناخت، مسعود همبازی بچگیاش را شناخت. موقع خداحافظی یک خوشه انگور گذاشت داخل پاکت و به ما داد. آنقدر این مهربانی چسبید که خدا میداند. من هم اینور زندگی کردم و هم آنور آب. همه عشقی که ما را اینجا نگه میدارد همین مهر عجیب و غریب و جادویی است که در این آدمهای جنوب شهر وجود دارد. چیزی که در هیچ جای دنیا نمیتوانی پیدا کنی.»
برای دیدن عکس های بیشتر به لینک زیر وارد شوید