همه سکوت کردند و از صفحهی تلفنهمراه چشم دوختند به بابا که قصهاش را بگوید.
بابا گفت: «دیروز ماشین را زیر درخت چنار قدیمی پارک کردم. نم باران زده بود و خودتان میدانید پاییز چهقدر خوشگل است. کمی جلوتر، داخل بانک شدم. کارم که تمام شد به سمت ماشین رفتم. میخواستم سوار ماشین شوم که چیز سنگینی به سقف ماشین خورد. با خودم فکر میکردم یعنی چهکسی به سمت ماشین سنگ پرتاب کرده؟ اینطرف و آنطرف را نگاه کردم... و بعد کلاغی قار کشید! دیدم ساعتمچی براقی روی سقف افتاده و کلاغ هم بیتابانه دور و برش میچرخد. سقف ماشین کمی فرو رفته بود. شیشهی ساعت، ترک خورده بود اما هنوز کار میکرد.
گفتم: «آهای کلاغ! این ساعت مچی گران است. و دزدی کار پسندیدهای نیست. از کجا این ساعت را یافتی ناقلا؟» به بالا نگاه کردم. روی شاخههای درخت، لانهی کلاغ را دیدم. با خود فکر کردم غیر از این ساعتمچی، چه اشیای دیگری در لانهی کلاغها هست؟
کلاغ هنوز دور ماشین میچرخید. فکر کردم انصاف نیست. ساعت را از او بگیرم و بروم. یاد لقمهی نان و پنیری افتادم که فرحخانم برایم گذاشته بود که در اداره بخورم. چون میدانید من عادت دارم صبحانهام را ساعت ۱۰ بخورم. لقمهی نان و پنیر را زیر درخت چنار گذاشتم. ساعت به دستم میآمد... راستش احساس کردم روباه شدهام... همان روبه پرفریب و حیلت ساز! که لقمهی پنیر را از زاغک بیچاره دزدید! راه افتادم طرف اداره. کمی جلوتر، شکمم مالش میرفت. قار و قور میکرد. به ساعت جدیدم نگاه کردم. درست ساعت عدد ۱۰ را نشان میداد.»
همه تعجب کردند. گفتند قصهی مندرآوردی خوبی بود آقاسعید!
با اینکه پدرم هی ساعت شکسته را از پشت تلفنهمراه نشان میداد، هیچکس قصهاش را باور نمیکرد. ما میدانستیم ساعت پدر از دستش توی کوچه باز شده و افتاده و شکسته! بعد پدر زد زیر خنده و راستش را به همه گفت. همانلحظه کلاغی میخواست ساعتش را بردارد و پدر اجازه نداده. اما پدرم با اینکه نویسنده نیست، قشنگ قصه جور میکند و در شب یلدا یا هرمهمانی، قصههای او همه را سرگرم میکند.
امشب یلدا که به شیوهی آنلاین برگزار شد، قصهی بابا از بقیهی قصهها جالبتر بود.