این شوریده سری آنچنان خواننده را با خود همراه میسازد که یکی از پژوهندگان معاصر، مولوی را چونان آتش دانسته که شعلههایش به فرجام دامان خوانندگان و مخاطبانش را درخواهد گرفت. مولانا در غزلیات شمس، آشفتهدلی است که خود، کبریت جانش در پیوند با شعلههای وجودی دیگر؛ یعنی شمس تبریزی که خود شوریده جانی است دگر، برافروخته شده است.
با این حال، چنین جانی در مثنوی که شاهکار وی و شاید شاهکار عرفان اسلامی بهشمار میآید، از برافروختگی کمتری حکایت دارد. حتی در مقدمه این گلستان معنوی، با آنکه مولانا از زبان نی، زبان به شرح وضعیت خویش و درمجموع آدمی میگشاید، لحنی نه شورآفرین و صاعقهوار چونان غزلیات، که بیانی سراسر غمناک و غربتزا دارد.
این شیوه حکایتگویی نیوار در کل مثنوی گسترش مییابد. بهبیان دیگر: نینامه (آغاز مثنوی) کل مثنوی را در خود فشرده دارد و تمام حکایات مثنوی جزیی از آن را بازمیگویند؛ اما چرا از آن شوروحالهای جانافزا و وجدآفرین در مثنوی خبری نیست؟ درست نمیدانیم، اما این هست که مولانا چونان سنایی و عطار -دو خلف وی- خواسته تا اینک از زبان قصه، حکایت و تمثیل-گرچه این 3 خود یکی نیستند- درد غصه دل واگشاید. گویی مولانا کل جهان و آنچه را که بر آن گذشته، قصهای بیش نمیبیند. حتی آنجایی که قصد بیان نکتهای نغز و فلسفی دارد، از این زبان و بیان بهره میجوید.
مولانا قصه جهان را برای ما میخواند و نینامه فشرده قصه غصه این کهنهدیر است؛ قصهای که- برخلاف غزلیات شمس که حرکتی روبه پیش و ناکجا آبادی دارد- ما را به گذشتهای فرامیخواند که اینک از دسترس بیرون است و نیز طور عقل توان نیل به آن را ندارد. این گذشتهای است که تو(انسان) تنها میتوانی آن را بازخوانی و احیاناً در نبود آن در پیدا و نهان، سرشکی غمبار فروریزی. با اینوجود، این به آن معنا نیست که مولانا ما را به سستی و وانهادگی در برابر این رنج فرامیخواند، بلکه پنداری میخواهد ما را در متن این حقیقت قرار دهد تا جان و دل از توهم بپیراییم.
مولانا دراین جهان هست و آن را دیده و تجربه کرده و اکنون با بازخوانی آن میخواهد ما را با آن آشنا گرداند. با اینکار، مولانا میخواهد بهجهان معنا دهد. معنایی که مولانا متکلم وحده آن نیست بلکه از مشارکت ما در آن فراهم میشود. معنا در جایی یافت میشود که معنادهنده و خوانندهای وجود داشته باشد. متن اگر خوانده نشود نمیتوان گفت که معنا دارد. مولانا ما را به این خوانش فرامیخواند تا معنا را بیابیم. این معنا از راه نقل قصهها و حکایتها و گوشسپردن به آنها که درواقع نقل جهان است، فراهم میآید.
این گونه، هم قصهگویی مولانا و هم خوانش ما از این قصهها، خود کنشی میشود برای فهم جهان و حرکت در مدارهای آشکار و نهان آن. به همین دلیل، مولانا انحصارگرایی را در تمام وجوه آن نفی میکند و در هنگامههای بسیاری، از رویکردی جهانگرا سخن میگوید.
در اینجاست که مولانا از فضای سیال قصه که بهواقع جهان را در خود پوشیده دارد، برای گسترش گونهای نظام ارتباطی بین انسانها بهره میگیرد که میتوان امروزه از آن به فرهنگ گفتوگو تعبیر کرد. این فرهنگ درصدد یافتن زبانی مشترک برای بیان غمنامه هستی و انسان و حرکت بر شالوده آن است.