یاسر هدایتی: عادت کرده‌ایم. عادت کرده‌ایم به خط خبری که پر از مرگ است.

آرامگاه مولانا

داریم صبحانه می‌خوریم، تلویزیون یا رادیو روشن است. روزنامه می‌خوانیم، در تاکسی نشسته‌ایم. مرگ اما خبر نمی‌دهد، خبر می‌کند. جنگ، زلزله، سیل، بمبگذاری، تصادف خودروها، تجاوز، سرقت، زیاده‌خواهی و ترمز‌بریدن‌ها. این‌ها سرفصل می‌شوند و جان آدم‌هاست که برگ درخت می‌شود در پاییز روزگار. آن قدر عادت کرده‌ایم که انگاری گوش جانمان کرخت شده و دیگر از شنیدن خبر حتی مرگ‌های چندصدنفری نیز دردمان نمی‌آید. نه اینکه مرگ بصیرتمان داده باشد. گفتم گوش‌جانمان کرخت شده و انگار دیگر هیچ سلولی برای تحریک شدن نمانده، شاید لحظه‌ای... .

این وضعیت کمابیش جاری دقیقه‌های گذرانمان، اما برای برخی اینگونه نیست. برخی که هنوز جانشان کرخت سوز و سردی‌های مدرنیته نشده و هنوز شبیه کودکان مفطور به فلسفه به مرگ نگاه می‌کنند، به این اثیری‌ترین راز زندگی. در این میان اما در فرهنگ باشکوه ما کسانی نیز به‌سان استادانی پیامبرگونه، پیرمعرفت و بلد حکمت زندگی‌اند. کسانی که بودند و هستند تا ما بیشتر و بهتر از رازهای جاودانه وجود فرهنگی خود بدانیم. و امروز هشتم مهرماه، روز بزرگداشت یکی از بزرگ‌ترین این استادان است.

جلال‌الدین محمدبلخی(مولانا) مردی که جهان دانایی و مهربانی، همیشه تمام قد به احترامش از جای برخاسته و برخواهد خاست، این روز را در تقویم فارسی به نام خود آراسته است. مردی که اغراق نیست اگر گفته شود آثار و اندیشه‌هایش از قرن هفتم هجری تا امروز تکیه‌گاه بسیاری از جست‌وجوگران خرد و روشنی است. واسطگی میان غنای متون درجه یک اسلامی از کتاب و سنت تا فرهنگ عامه و مکتوب مردم، یکی از شاخصه‌های با اهمیت آثار و اندیشه‌های این معلم بزرگ فرهنگ اسلامی- ایرانی ماست. در تمامی این سال‌ها نیز به همین واسطه بسیاری از جست‌وجوگران بر آن بوده‌اند تا معنایاب تفسیرهای این استاد اعظم حکمت انسانی از بطن و متن انسان باشند. اما آنچه در ابتدای این مقدمه گفته شد و انگیزه‌ای که گفته آمد همه بهانه‌ای است برای پرداختن به یکی از دغدغه‌های مولانا از لابه‌لای معاریف سترگ به بیان آمده‌اش.

تحلیلی از مفهوم مرگ در نظر مولانا قصد این نوشتار خواهد بود؛ مرگی که آوار تلخ و ابرهای سیاه این روزهای انسان رها شده در رنج نوشدگی انسان معاصر است. شاید با جویاشدن مرگ اندیشی مولانا با هم بتوانیم شبیه مرحوم سپهری بگوییم، «و اگر مرگ نبود، دست ما در پی چیزی می‌گشت».

اصطلاح مرگ‌اندیشی در پژوهش‌های گفتمانی مدرنیته در حوزه‌های فلسفه، روانشناسی، هنر و ادبیات است که به صورتی غالب مورد توجه قرار گرفته است. از همین رو شاید کاربرد این اصطلاح و پژوهیدن و تحلیل معنایی آن در آثار اندیشمندی چون مولانا، از منظر فنی غریب باشد.

چرا که «مرگ‌اندیشی» در مدرنیته بر مبنای انسان‌شناسی فلسفی و معرفت پسادکارتی است که صورت‌بندی شده و آنچه امروز به ویژه در آثار فیلسوفان پست مدرن درباره مرگ مورد توجه قرار گرفته است، ماهیتا با آنچه در اثر و اندیشه متفکری چون مولانا مورد توجه است، تفاوت دارد. با این توصیف باید مقدمه تحلیل معناشناختی مرگ از منظر مولانا را در منظری حکمی(در توسع معنایی دقیق خودش یعنی جمع‌ خرد انفسی و آفاقی) بررسی کرد. گاتری یکی از شارحان بزرگ افلاطون در توضیح این جمله معروف افلاطون در رساله فایدون (64) که «فلسفه مشق مرگ است» می‌گوید: «فلسفه به معنای واقعی چیزی جز آمادگی برای مرگ نیست».

جدای از آنکه بخواهیم مبانی معرفت‌شناسانه تلقی افلاطون از دو اعتبار کلیدی این جمله و شرح آن یعنی «مرگ» و «فلسفه» را بررسی کنیم، باید این تلقی کلاسیک از مرگ را مورد توجه قرار دهیم که مرگ از منظر اندیشمندی مانند مولانا نیز نه تنها پایان بلکه خود آغاز است. پیش‌تر و بسیار مکرر تألیف و تدوین شده است که آبشخورهای معرفتی مولانا در درجه اول کلام الهی و سنت نبوی است و این یعنی تلقی مولانا از مفهوم مرگ نیز تلقی‌ای جدا از آنچه متون مقدس اسلامی از مرگ ارائه می‌کنند نیست بلکه شرح مبسوط و تحلیل و ممثل‌کردن معنای همان چیزی است که در بیان مقدس شارع درباره مفهوم مرگ آورده شده است. ابتدایی‌ترین مسئله در این باره راست انگاشتن مفهوم مرگ است. مولانا ذیل تأثیر فلسفه‌های مشرقی زمان خود به نفی واقعیت مرگ نمی‌رسد.

او توأمان « بودِ» حضرت حق،« نمودها» و مظاهر را نیز زندگان تلقی می‌کند و برای آنها زندگی قائل است و به پیروی نیز واقعیت مرگ را به‌مثابه اصلی تخطی‌ناپذیر می‌پذیرد با این توجه که این واقعیت، حقیقتی نیز در پس خود دارد که ناآگاهی و عدم درک آن است که رستگاری درست فهمیدن را از انسان دریغ می‌کند. فلسفه مرگی که مولانا آن را خود درک کرده و به تبیین آن می‌پردازد، نگاهی ویژه است؛ در دفتر چهارم مثنوی حکایتی هست ذیل عنوان «مطالبه‌کردن موسی علیه‌السلام حضرت را که خلقت خلقاً و اهلکتهم و جواب آمدن» که از بهترین تمثیلاتی است که مولانا به واسطه آن آنچه درباره فلسفه مرگ می‌اندیشد را به شیو‌ا‌ترین بیان، مطرح می‌کند. موسی در این داستان از حضرت حق از علت مرگ می‌پرسد؛ از اینکه چرا خداوند خود نقش می‌کند و خود خراب می‌کند.

‌گفت موسی ای خداوند حساب
نقش کردی باز چون کردی خراب

در این تعبیر موسی(ع) گویی مرگ را به معنای نیستی مطلق در نظر می‌گیرد و از حضرت، جویای آن است که ای تویی که(نر و ماده نقش کردی جان‌فزا) چرا پس از این آفرینش احسن و آنچه را که در نهایت حسن ایجاد کرده‌ای، ناگهانی به دیار عدم می‌فرستی. آنچه اما پاسخ فرشته وحی از جانب خداست با مثالی عملی همراه است.

موسیا تخمی بکار اندر زمین
تا تو خود هم وادهی انصاف این
موسی اطاعت می‌کند و زمینی را به زیر کشت می‌برد.
چون که موسی کشت و شد کشتش تمام
خوشه‌هایش یافت خوبی و نظام
داس بگرفت و مر آن را می‌برید
پس ندا از غیب در گوشش رسید
که چرا کشتی کنی و پروری
چون کمالی یافت آن را می‌بری؟
گفت یا رب زان کنم ویران و پست
که در اینجا دانه هست و کاه هست
دانه لایق نیست در انبار کاه
کاه در انبار گندم هم تباه
نیست حکمت این دو را آمیختن
فرق، واجب می‌کند دربیختن

بعد از این جواب موسی خطاب درس‌آموز خداوند است که ای موسی این حکمت را از که آموخته‌ای؟ موسی در جواب گفت: «تمییزم تو دادی ای خدا» مولانا پس از این استفهام حضرت حق، فلسفه مرگ را اینگونه توضیح می‌دهد که علت اصلی مرگ این جدا کردن و تباه نشدن نیکی‌هاست در «خاکدان» دنیا.

در خلایق‌ روح‌های پاک هست
روح‌های تیره گلناک هست
این صدف‌ها نیست در یک مرتبه
در یکی در است و در دیگر شبه
واجب است اظهار این نیک و تباه
همچنانک اظهار گندم‌ها ز کاه

این اما همه فلسفه مرگ از نگاه مولانا نیست چرا که در فرازهای دیگر نیز این حکیم سر برده در آفاق جان‌ها، درباره چرایی مرگ و معنای آن حرف‌ها دارد. اینکه به‌سان مادری که جویای فرزندش است «اصل‌ها را فرع‌ها مر در پی است» و دورماندگان از اصل، جویندگان وصل خواهند بود دلیل دیگری است بر اهمیت و ضرورت حکمی مرگ از نظر مولانا.

مولانا به پیروی از معارف قرآنی گاهی مرگ را حرکت از ساحتی وجودی به ساحتی دیگر نیز معرفی می‌کند؛ مانند اینکه نوزادی (انسان) از بطن مادر (ساحت دنیا) به زندگی (ساحت پس از مرگ) گام می‌نهد.
آنگونه که در داستانی در دفتر اول مثنوی توصیف می‌کند

مرگ می‌دیدم گه زادن ز تو
سخت خوفم بود افتادن ز تو
چون بزادم رستم از زندان تنگ
در جهانی خوش هوای خوب رنگ...

زاویه دیگر نگاه وجود شناختی مولانا به مرگ، نگاهی اگزیستانس به مرگ است؛ اینکه مرگ ضرورتی است وجودانگارانه.

آن یکی می‌گفت خوش بودی جهان
گر نبودی پای مرگ اندر میان
آن دگر گفت ار نبودی مرگ هیچ
که نیرزیدی جهان پیچ‌پیچ
خرمنی بودی به دشت افراشته
مهمل و ناکوفته بگذاشته

در وضعیت و توصیفی دیگر مولانا مرگ و زندگی را توأمان هم معرفی می‌کند و آن را رفت و برگشت زندگی می‌شناساند.

صورت از بی‌صورتی آمد برون
باز شد کانا الیه راجعون
پس تو را هر لحظه مرگ و رجعتی است
مصطفی فرمود دنیا ساعتی است...

با این تعابیر، مولانا مرگ را زندگی نوبه‌نو معرفی می‌کند و البته این نو شدن زندگی و چرخه مرگ و زندگی در بستر فکری مولاناست و اشتراکی معنوی با نظریه تناسخ و چرخه حیات هندوئیسم و بودیسم ندارد. مولانا با تمسک به آیه استرجاع به نوعی می‌خواهد این معنا را بسط دهد که وجود از هستی مطلق صادر شد و بر مبنای فلسفه خلقت مبتنی بر حدیث (کنز مخفی) ما با مرگ چیزی گم نمی‌کنیم، بلکه تنها در طبیعت جاریه الهی از نشئه‌ای به نشئه دیگر منتقل می‌شویم و آن هم در ذیل مشیت ‌ الهی.

نگاه دقیق به مفهوم مرگ در اندیشه مولانا متفرعات فراوان و بسط معنایی بسیار می‌خواهد چراکه مولانا جدای از نگاه حکمی گاه از منظری معلمی متشرع و اخلاقی‌ای منزه نیز به مرگ می‌اندیشد و درباره غفلت از مرگ و تنبه به مرگ پیش از مرگ (برحسب بیان نبوی که موتوا قبل ان تموتوا) نیز صحبت می‌کند. شادمانی و آزادیخوانی مرگ و قبض و تنگی مرگ نیز از صورت‌های مرگ‌اندیشانه مولاناست که البته هر کدام در محلی از حدیث مولانا محل توجه است. مردی که هم غزل می‌خواند و می‌گوید «مرگ ما هست عروسی ابد» یا «تشنه‌زارم به خون خویشتن» و از طرفی دیگر عتاب‌ها دارد از ترس از اجل برای مردمان که «در لحد کاین چشم را خاک آگند/ هستت آنچه گور را روشن کند؟»

با این درنگ مجمل در مرگ اندیشی مولانا می‌توان اینگونه گفت که مرگ‌اندیشی مولانا مجالی فراخ است برای زندگی که «چون جان‌ تو می‌ستانی چون شکرست مردن»

مولانا برای انسان چنبره زده و رها شده در رنج روزگار نوشده‌اش این زنگ را گوشزد دارد که مرگ آینه روی رف نهاده انسان است؛ آینه‌ای که پیشاروی اوست...

مرگ هر یک ای پسر همرنگ اوست
پیش دشمن، دشمن و بر دوست، دوست
پیش ترک آیینه را خوش رنگی است
پیش زنگی آیینه هم زنگی است
آنک می‌ترسی ز مرگ اندر فرار
آن زخود ترسانی ای جان هوش دار
روی زشت توست نه رخسار مرگ
جان تو همچون درخت و مرگ، برگ

کد خبر 117226

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز