لپهایش شل و وارفته بودند. رگهای آبی دستهایش از زیر پوست نازک شیری رنگش پیدا بودند. یک انگشتر، فقط یک انگشتر عقیق به انگشت دست راستش داشت. سرسجادهی نماز، قاب صورتش هالهی نور بود، عین فرشتهها بود.
شبهای تابستان، ما همه روی پشتبام میخوابیدیم؛ من کنار بیبی. با چشمهای نیمبسته خیرهی آسمان میشدم و همزمان گرمای تن بیبی را میبوییدم. بیبی، دستش را در موهای انبوه و سیاهم فرو میبرد و با انگشتهای زبرش، آرامآرام پوست سرم را نوازش میداد. طنین صدای مخملی و نرمش مرا به دنیای رؤیاهایم وصل میکرد. صدایش ترنم سحرآمیزی بود که با کلمات جادویی به پروازم درمیآورد.
آنوقت که من کاملاً آمادهی شنیدن بودم، بیبی بعد از بسمالله شروع میکرد و برایم قصه میبافت. با صدای قصهگوی شبهایم، ستارهها پایین میآمدند و گوش تیز میکردند. از لذت شنیدن قصههایش ستارههای آسمان جشن میگرفتند.
بیبی، قصهی «دیو شاخ سیاه» را میگفت. صدبار آن را شنیده بودم. هزاربار دیگر هم میگفت باز هم دوست داشتم بشنوم: «دیوه شاخهاشه تیز کرد، تو گوشاش پنبه چپاند، سمهاشه برق انداخت و راه افتاد...»
تا آخرش را از بَر بودم. همهی قصههاش را از حفظ بودم. میتوانستم با مکثها و فراز و فرودها، کلمه به کلمه تکرارشان کنم. قصهمتلهای بیبی را قلپقلپ با ولع مینوشیدم و باز هم تشنه بودم.
خدابیامرز خیلی سال است از میان ما رفته. او رفت و ما را تنها گذاشت. مایی که با قصههای او، با صدای گرم و نرم و دلنشینش بزرگ شدیم و قد کشیدیم و آنچه ماند، خاطرات خوب و شیرین و دلنشینی است که هیچگاه از یاد و خاطرم نمیروند.
بیبی گلی بود که از ما غنچهها همچون جان مواظبت میکرد و برایمان دل میسوزاند و تر و خشکمان میکرد.
بهشت سزاوار و زیر پایش!
پینوشت:
لاخ، واحد شمارش چیزهای دراز و باریک مانند مو و چوب.