آقای قبادی لحظهای برگشت و پشت سرش را نگاه کرد. آرمین سر جایش نشست. دستش میلرزید و نمیتوانست تندتند بنویسد. عرشیا نفس راحتی کشید، اسمش را بالای برگه نوشت. سعی کرد دستخطش شبیه آرمین باشد، اما وقتی آقای قبادی بالای سرش ایستاد. نفسش بند آمد. آرمین سریعتر نوشت، اما برگهها را که جمع میکردند، هنوز چند سؤال را جواب نداده بود.
زنگ تفریح، عرشیا با دو ساندویچ فلافل و نوشابه به استقبالش آمد. آرمین ساعت دیجیتالیاش را دور مچش بست. حس کرد با ساعت دیجیتال، خوشتیپ و پولدار بهنظر میرسد. آرام گفت: «دردسر نشه؟»
عرشیا جرعهای از نوشابه را سر کشید: «چه دردسری؟... بگو جایزهی شاگرد اولیات بوده.»
آرمین پوزخند زد: «مدرسه و اینهمه ولخرجی!» بعد احتمال دیگری به ذهنش رسید: «اگه مامان و بابات بپرسن ساعتت چی شده؟»
عرشیا با خونسردی ساندویچش را گاز زد: «یه بهونهای میآرم... حالا مطمئنی بالای ۱۸ میشم؟»
آرمین اخم کرد: «میشم؟ مگه تو امتحان دادی؟»
عرشیا زد روی شانهی آرمین: «اگه بالای ۱۸ بشم، گوشی رو ازم نمیگیرن!» بعد به ساعت اشاره کرد: «هم اسپرته، هم ضدآب...»
آرمین بطری خالی را از راه دور پرت کرد در سطل زباله: «بسه دیگه بازارگرمی!» بعد بیاشتها به ساندویچ گاز زد: «فقط بهخاطر ساعت نبود؛ خواستم تو عالم رفاقت یهکاری برات کرده باشم!»
عرشیا با دهان پر گفت: «خیلی مردی!» بعد هیجانزده ادامه داد: «جون تو قبادی که وایساد بالای سرم، گفتم خر بیار و باقالی بار کن!»
آرمین با دقت ساعت را نگاه کرد: «خدا کنه بو نبره! خیلی تیزه!»
به خانه که رسید. مادر نشسته بود پشت میز کارش. بساط رنگ و پالت پهن بود، تلویزیون هم روشن.
مادر همانطور که حواسش به مستندی دربارهی قنات بود، رنگآمیزی نگارهی گل و مرغ را کامل میکرد. با دقت روی پالت، رنگها را ترکیب میکرد و رنگ جدیدی میساخت.
آرمین گفت: «امشب قسمت جدید سریال رو ببینیم؟»
مادر آرام گفت: «باشه برای فرداشب... هشت صبح برای بچهها کلاس جبرانی گذاشتم دانشگاه و این سفارش رو هم باید تموم کنم.»
آرمین همانطور که تندتند به عرشیا پیامک میداد، به قنات خشکشده نگاه کرد. پیرمرد سفیدپوشی با صورتی آفتابسوخته توضیح میداد «اگر قنات بریزد، لباس سفید کفنش میشود».
مرد جوانی که کنار پیرمرد ایستاده بود، با لهجهی یزدی گفت: «بعضی از قناتهای ایران، قدمتی هزارساله دارند.» بعد وارد تونلی تاریک شد که ۱۰متر زیر زمین بود.
مادر به آرمین نگاه کرد که سیبزمینیها را یکی ریز و یک درشت، خلالی خرد میکند. آرمین توی فکر بود و گفت: «هزارسال پیش با چه ابزاری این تونل عمیق رو میکندن؟»
مادر به قنات قدیمی نگاه کرد: «این دیگه از اسرار معماری ایرانیه!» بعد قلمموی نازکش را با دستمال پارچهای خشک کرد و گفت: «میدونستی توی بعضی شهرهای کویری، مهریهی زنها قنات بوده؟» و تازه متوجه ساعت روی مچ آرمین شد: «ساعت خریدی؟»
آرمین بیتفاوت گفت: «هدیهست.»
مادر، قلممو را در لیوان آب شست: «کی داده؟»
آرمین چراغمطالعه را برای مادر روشن کرد: «چشمهاتون ضعیفتر میشه.» و شمرده گفت: «عرشیا.»
مادر از پشت ذرهبین بزرگی که به پایهای وصل بود و با آن خطوط ریز را واضحتر میدید، به آرمین نگاه کرد: «چرا باید چنین هدیهی گرونی بهت بده؟»
آرمین شانه بالا انداخت: «داده دیگه.» مادر تا خواست سؤال دیگری بکند، آرمین کلافه گفت: «تو رو به روح بابا گیر نده!»
آنشب، آرمین خواب پیرمرد کفنپوش را دید که با صورتی خسته نگاهش میکرد. هیچصدایی نمیشنید جز تیکتاک ساعت. ناگهان صورت پیرمرد عوض شد. بابا در لباس پیرمرد بود و بالای سر جنازهی جوانکی ایستاده بود. جوانک خودش بود! صدای تیکتاک ساعت بلند تر میشد.
روز بعد، ساعت را گذاشت روی میز. عرشیا نگاهش کرد: «چی شد یههو؟»
آرمین حرفی نزد. روزی که آقای قبادی، برگههای فیزیک را داد، مادر بعد از کلاس زبان آمد جلوی آموزشگاه. آرمین دلش شور زد. حتماً اتفاقی افتاده بود. چون مادر هیچوقت نمیآمد دنبالش. پشت چراغقرمز که توقف کرد. آرام گفت: «خودت میدونی که قولم یادم نرفته. گفتم ساعت دیجیتال برات میخرم، یعنی حتماً میخرم. فقط باید صبر کنی، صاحبخونه تو تمدید اجاره خیلی گذاشته روی کرایه!»
آرمین معنی حرفهای مادر را نمیفهمید: «من که چیزی نگفتم!»
مادر گوشیاش را به طرف آرمین گرفت: «پس این چیه؟»
آرمین استوری مادر عرشیا را دید؛ برگهی فیزیک عرشیا و نمرهی ۱۷. سعی کرد آرام حرف بزند: «نازِ شَستش! خونده، نمرهی بالا هم گرفته!»
مادر به آرمین نگاه کرد: «چرا بهش تقلب رسوندی؟»
آرمین کلافه گفت: «پوآرو شدی مامان؟»
مادر جدی شد: «فکر کردم بزرگ شدی و این چیزها رو درک میکنی!»
چراغراهنما قرمز شد. ماشینها حرکت کردند، اما مادر حواسش جای دیگری بود: «معاملهتون سر ساعت بود؟» آرمین اخم کرد: «ساعت رو پس دادم.»
عرشیا پیامک فرستاد: «بابام رفته روی اعصابم! میگه قرارمون بالای ۱۸ بود، نه ۱۷... حالا بگو یه نمره چه فرقی میکنه!»
مادر ناراحت گفت: «چرا این کار رو کردی؟»
آرمین به مادر نگاه نکرد: «دلم براش سوخت، باباش گفته بود که اگه اینبار تجدید بشه، گوشی رو ازش میگیره.» بعد به عرشیا پیامک زد: «همهچی لو رفت... مامانت همهچی رو خراب کرد.»
عرشیا نوشت: «چهربطی به مامانم داره؟»
آرمین نوشت: «بعد میگم... به مامان قول دادم که همهچی رو به قبادی بگم.»
عرشیا چند ایموجی عصبانی فرستاد و زیرش نوشت: «ما قرار گذاشتیم... چرا بچهبازی در میآری؟»
باران ریزی شروع شد. آرمین نگاهش به نورهای رنگی روی شیشهی خیس ماشین بود.
نظر شما