بابا لبخندی به پهنای صورت زد و جواب داد: «مگه نمیشنوی خانم؟! مژده بده، مژده!»
مامان نیمنگاهی به بابا انداخت، زیر گاز را خاموش کرد و به طرف تلویزیون رفت. هندزفری در گوشم بود و خیلی متوجه نمیشدم چه میگویند. ناگهان دیدم مادر دارد از ته دل میخندد. با خودم گفتم حتماً یارانهها ماهی یک میلیون تومان شدهاند یا شاید حقوق کارمندان افزایش یافته یا چه میدانم، تحریمها برداشته شده است.
مامان به طرفم آمد، هندزفری را از گوشم کشید و با اشتیاق گفت: «ستاره، ستاره، از ۱۵ آبان مدرسهها باز میشوند، خدایا شکرت!»
بدون هیچ حرفی با چشمهای درشتم به مادر، به اخبارگو و آن وزیر محترم بشاش نگاه کردم. چشمم به در افتاد، همان دری که آه میکشید. تحریمها نشکسته بود، کمر من بود که زیر فشار این درد نابهنگام میشکست! تمام هفت صبحها، امتحانات حضوری، سوت ناظم، معلمهای پیگیر از جلوی چشمانم رد شد. اما مادرم خوشحال و راضی بود. همان اول که اعلام کردند نوبت واکسیناسیون ۱۲ تا ۱۸سال است، نامم را نوشته بود و میگفت: «برای هرپدر و مادری، سلامتی فرزندانش مهم است.» مدیون هستید اگر آن فکرهای شومی که در سر من است در مخیلهتان بگنجد و ضربالمثل دوری و دوستی در ذهنتان تداعی شود!
آخرین پست را بارگذاری میکنم، عکس خودم رو به افق؛ تشکر میکنم از اپِ کاربردی فتوشاپ و در کپشن مینویسم: «یه پرنسس، هیچوقت گریه نمیکنه!»
به اتاقم میروم، آهنگ آقای چاووشی را پلی میکنم و همانطور که کتابهایم را جلد میکنم، هایهای اشک میریزم!
پریساسادات مناجاتی از کرج
عکس: سارا حیدریپور از رشت