سه‌شنبه ۱۲ بهمن ۱۴۰۰ - ۱۹:۲۶
۰ نفر

هفته‌نامه‌ی دوچرخه: ۲۱سال قبل، وقتی این بچه به دنیا آمد، من کجا بودم؟ آن‌روز پشت یکی از نیمکت‌های کلاس چهارم نشسته بودم و درسمان احتمالاً از بخش ساعت گذشته بود. از جغرافیا و هرچه جلگه و گسل است بدم می‌آمد، اما تا بگویی عاشق فارسی بودم. با این‌که هیچ‌وقت تکلیفم را با آن ندانستم و نفهمیدم بالأخره سخت است یا آسان!

عكاس نوجوان: پارسا زاهدي

مشق‌هایم خوش‌خط بودند. هرازگاهی برای مامان نامه‌ای می‌نوشتم و شبانه، وقتی همه خواب بودند، آن را روی در یخچال می‌چسباندم تا صبح که بیدار می‌شود بخواند. شب‌های بی‌خوابی با برادرم صدایمان را روی نوار کاستی ضبط می‌کردیم که پر از ترانه‌های قدیمی بود. بعد به صدای عجیب‌ و غریب‌ خودمان می‌خندیدیم. همه را پاک می‌کردیم و دوباره ضبط می‌کردیم.

دوچرخه آن‌روزها داشت کم‌کم از آب و گِل درمی‌آمد و جان می‌گرفت و برای خودش بچه‌معروف می‌شد. بار اول لابه‌لای روزنامه‌ی همشهری که بابا عادت داشت هر روز بخرد، سروکله‌اش توی خانه و زندگی‌مان پیدا شد. تا روزنامه را دست بابا می‌دیدم به اُمید این‌که امروز نوبت دوچرخه باشد می‌گفتم: «کوچولوهاش واسه‌ی من.»

اسمش را گذاشته بودند «دوچرخه» تا لابد یک دَم، جایی بند نشود! تندتند رکاب بزند، هفته به هفته، کوچه‌ها را یکی‌یکی ویراژ بدهد و بچه‌های هرمحل را پشت سرش راه بیندازد. از اسمش خوشم می‌آمد و جهان بدون مرز و امن و امانش را دوست داشتم و نوشته‌هایش را آن‌قدر می‌خواندم تا از بَر می‌شدم.

دوچرخه مدام رکاب می‌زد و آرزوهای من بیش‌تر و بزرگ‌تر می‌شدند؛ آن‌قدر که شب‌ها در رؤیای تحقق به خواب می‌رفتم و صبح‌ها به شوق همان‌ها چشم باز می‌کردم. درس خواندم، دانشگاه رفتم، باز درس خواندم، باز هم آرزو کردم و با رؤیاهایم دل‌گرم شدم. به بعضی از آرزوهایم رسیدم. بعضی‌ها را دیگر نخواستم، بعضی دیگر را با گذشت زمان پاک از یاد بردم و برای مابقی هنوز می‌جنگم. گاهی خسته می‌شوم، گاهی نااُمید می‌شوم و به گریه می‌افتم، اما رؤیا چیزی نیست که خاموشی بگیرد و راحتمان بگذارد. خواب و خوراک را از آدم می‌گیرد و لحظه‌ای دست از سرمان برنمی‌دارد. پس اُمیدوار می‌شوم و دوباره بلند می‌شوم و جور دیگری امتحان می‌کنم.

در گذر از تمام این سال‌ها، ناگزیر، ظاهر آدم‌بزرگی به خودم گرفته‌ام، اما روحم جایی در روزگاری که رها و بی‌پروا روی دوچرخه‌ی زردم رکاب می‌زدم یا شاید توی حیاط مدرسه، وسط خنده‌های یواشکی، نوجوان مانده. دوچرخه اما بدون تن‌دادن به این قوانین بزرگانه و بدون نقاب بزرگ‌سالی، پابرجا مانده و مرتب پره‌های رنگی به چرخ‌هایش اضافه کرده. هرسال جشن تولد گرفته و بی‌آن‌که از نوجوانی خداحافظی کند، پا به پای همه‌ی ما بزرگ شده. راستی، حواست که به تقویم هست؟ تولد دوچرخه است و شمع‌های روی کیک که فوت شوند به شکل رسمی اعلام می‌شود یک سال دیگر گذشته و از همان لحظه نوجوانی ۲۱ساله با ما سخن می‌گوید.

دوچرخه‌ی عزیز، من برای تمام این ۲۱سال خاطره می‌ایستم و شادی‌کنان برایت «تولدت مبارک» می‌خوانم.

فتانه خیشابه

  • از ته دل خوشحال شدم

این ماه، هم خبرهای خوب داشتیم، هم خبرهای بد. اول از همه فهمیدیم امتحانات حضوری شده. وقتی فهمیدم قاه‌قاه می‌خندیدم. ناگفته نماند که می‌دانستم چند روز دیگر که امتحانات شروع شود، زارزار گریه می‌کنم! خلاصه امتحانات حضوری دل و دماغی برایمان نگذاشت، ولی دوچرخه هم در این مدت حسابی درباره‌ی امتحانات حضوری برایمان نوشت و خیلی بهمان کمک کرد.

امروز که به اینستاگرام دوچرخه سر زدم، فهمیدم دوچرخه دارد ۲۱ساله می‌شود و بله، این همان خبر خوبی بود که مرا از حال‌وهوای درس و امتحانات نجات داد و خوشحالم کرد. دوچرخه با همه‌ی پستی و بلندی‌هایی که در راه داشته، از حرکت نایستاده، رکاب زده و حالا دارد ۲۱ساله می‌شود.

چند سال اخیر با او همراه بودم. برای شماره‌ی بعدی لحظه‌شماری می‌کردم. با برخی مطالبش به چیزهای زیادی پی ‌بردم. با بعضی از آن‌ها از ته دل خوشحال شدم یا این‌قدر آن را درک ‌کردم که انگار دوچرخه حرف دلم را زده. آره دوچرخه، ما خیلی خوشحالیم که داری ۲۱ساله می‌شوی. امیدواریم همیشه رکاب بزنی.

آی‌شن عبداللهی

۱۶ساله از تبریز

عکس: پارسا زاهدی از اندیشه

کد خبر 654334

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha