ولی حالا منتظرم تا غول چراغ جادویی پیدا شود و مرا به یک آرزو برساند. منتظرم بیاید و میتوانستم تو را به دکههای روزنامه برگردانم. و این قدرت را داشتم. اما من یک آدم معمولیام، با مشتی کلمهی به هم زنجیرشده روی کاغذ؛ که اگر نبودی، سرنوشتشان تکهتکهشدن هنگام پاککردن شیشه بود.
تو باید باشی، باید بمانی. برای نوشتههایی که اگر نباشی خوشترین سرنوشتشان کاغذ لای ظروف چینی در اسبابکشی است. برای ایدههایی که اگر نباشی، هنگام درسخواندن باید جسدشان را از بین انبوهی از اطلاعات بیرون کشید.
یک روز با خودم گفتم اگر روزی یکی از دوچرخههایم را گم کنم که اثری از من در آن بود، دوچرخه فراموشم میشود؟ و دیدم نه. چیزی که در حافظهی من است و شاید شعلهی کوچک اینروزهاست همین است که حتی بعد از گمشدن صفحههای کاغذی، حس جیغکشیدن و شادیکردن و قاطی نویسندهها شدن گم نمیشود. بگذار بعضیها دل خوش کنند به کاغذهایی که هرروز اسمشان را یدک میکشد و هیچ فکر نکنند که کاغذها روزی خمیر میشوند و اسمها فراموش. بهقول نویسندهای، آدمها ممکن است همدیگر را فراموش کنند، اما هرگز احساسی را که از بودن کنار چیزی دارند از یاد نخواهند برد.
و ما همین هستیم، احساسی که فراموش نمیشود، امید کوچکی که تسلیم نمیشود، گرچه ناامید است. آگاهی دارد، اما امیدوار است. صاحب اراده است و پیش میرود و زنده میماند تا روزی که چیزی برای فکرکردن، واژهای برای نوشتن و طرحی برای کشیدن وجود دارد.
زینب محمدی از تهران