همدمش کاغذ بود و یک خودکار. معشوقش داستانش بود و دلیل زندگانیاش، شخصیت مورد علاقهاش در داستان.
زندگی از دید او متفاوت بود. نمیترسید. در واقع چیزی برای از دستدادن نداشت که بترسد.
شاید هم داشت؛ داستانهایش... آنها را مانند فرزند خود میدانست و همین باعث میشد تنها ترسش دوری از داستانها و نوشتن باشد.
دنیایش مانند بقیه نبود. همهجا رنگینکمانی پر از مرغعشق نبود. دنیایش سیاه سیاه بود، اما در عمق تاریکی همیشه نور را پیدا میکرد. همین باعث میشد دنیایش سیاه و سفید شود. شاید از نظر بقیه قشنگ نبود، اما تنها چیزی بود که میخواست.
زینب مهدوی
۱۶ساله از تهران
عکس: نرگس خورشیدی از خرمآباد
نظر شما