به گزارش همشهری آنلاین*، تاکنون آثار زیادی از هاروکی موراکامی به زبان فارسی ازجمله «سامسای عاشق» به ترجمه آرزو مختاریان، «خیالپرداز واقعگریز» ترجمه مژگان رنجبر، «بعد از تاریکی» ترجمه معصومه عباسی و نتاج عمرانی و «موراکامی و هنر داستاننویسی» ترجمه مریم حسیننژاد به چاپ رسیده است.
اخیرا نیز کتاب «داستاننویسی به مثابه شغل» با ترجمه سیدآیت حسینی در ایران منتشر شده است. از هاروکی موراکامی در سالهای اخیر گفتوگوهای زیادی به چاپ رسیده. او بهطور ویژه چندبار با نشریه معتبر نیویورکر گفتوگو کرده است.
هاروکی موراکامی در گفتوگویی متاخر با نیویورکر از شگفتزدگی و حیرت از واکنشهای بهشدت پرشور نسبت به نخستین تلاشهایش در زمینه داستاننویسی گفته است. این حیرت و شگفتزدگی از استقبال غیرقابلانتظار از داستانهای اولیه باعث ایجاد بارقههایی در ذهن موراکامی شد تا او در ضمن اختصاص تماموقت خود به نویسندگی، شیوه داستاننویسی خود را کاملتر و نگارش داستانهایی با موضوعات پیچیدهتر را دنبال کند.
نوشتهها و روایات داستانی موراکامی تقریبا همواره مکاشفهآمیز و کنجکاویبرانگیز است. قهرمانان داستانهای موراکامی در پی یافتن راه چاره، اغلب عازم ماموریتهای اکتشافی میشوند. راهی که آنها میروند در برخی موارد میتواند به موقعیتی آشنا، در برخی موارد دیگر نیز به نتایج عمیق و اساسی بینجامد.
موراکامی در آثارش نشان داده که هم استاد تعلیق و هم استاد جامعهشناسی است. در پس زبان ساده وی اسراری عمیق نهفته است. او در داستانهایش درباره موجودات عجیب، ارواحی که در عالم پس از مرگ با یکدیگر دیدار میکنند و درباره افراد کوچکی که از تابلوهای نقاشی به بیرون میآیند نوشته است. اغلب آثار وی که تصویری رؤیاگونه از دنیا ارائه میدهند، در واقع تحقیقاتی هستند درباره ارتباطات گمشده. شخصیتهای داستانهای وی اغلب مانند افراد عادی در زمینه درک و شناخت یکدیگر، افرادی شکستخورده هستند.
موراکامی در ابتدای گفتوگو با نیویورکر به این اشاره کرده که آخرین باری که ما با هم گفتوگو کردیم، ۱۰ سال پیش بود. طی این ۱۰ سال خیلی اتفاقات مهمی رخ داده است. ازجمله اینکه من ۱۰ سال پیرتر شدهام که این مسئله مهمی برای من است. درحالیکه هر روز نسبت به روز قبل پیرتر میشوم، نسبت به دوران جوانی نگرش متفاوتتری نسبت به خود پیدا کردهام. امروز من بیشتر سعی میکنم مانند یک جنتلمن، آقا و باشخصیت، باادب و محترم باشم. البته همانطور که شما میدانید، سخت میتوان جنتلمن بودن و رماننویس بودن را در یک قالب گنجاند. من برای خود تعریفی متفاوت از نویسنده جنتلمن دارم؛ یک نویسنده جنتلمن، به مالیاتی که پرداخته فکر نمیکند، درباره همسران قبلیاش رمان نمینویسد و درباره نوبل ادبیات سخن نمیگوید. بنابراین درباره این موضوعات از من سؤال نپرسید که امکان دارد برایم مشکل ایجاد شود.
زمانی درباره عناصر غیرواقعی در کتابهایتان پرسیده بودم و شما گفته بودید: زمانی که من رمان مینویسم، دنیای واقعی و دنیای غیرواقعی درهممیآمیزند. شما در ادامه اینطور شرح داده بودید که اینگونه نیست که طبق طرح داستانی از پیش فرضشده واقعیت با غیرواقعیت در داستانهایم ترکیب شوند و در ادامه توضیح داده بودید که من هرچقدر تلاش میکنم درباره دنیای واقعی به شیوه واقعگرایانهتری بنویسم، دنیای غیرواقعی در رمانم ظهور و بروز بیشتری مییابد. شما افزوده بودید: برای من رمان مانند یک مهمانی است. هر کسی بخواهد میتواند وارد این مهمانی شود. هرکس هم که بخواهد میتواند در هر مقطعی مهمانی را ترک کند. بنابراین شما شخصیتها و افراد را به این مهمانی دعوت میکنید؟ در چه مقطعی از رمان به جایی میرسید که شخصیتها بدون دعوت وارد داستانتان میشوند؟
خوانندگان کتابهایم اغلب به من میگویند که در آثارم دنیایی غیرواقعی وجود دارد که قهرمان داستان وارد این دنیا میشود و سپس به دنیای واقعی برمیگردد. اما خود من هیچگاه مرزبندی خاصی بین دنیای واقعی و دنیای غیرواقعی را در رمانهایم قائل نبودهام. در خیلی از موارد دنیاهای غیرواقعی و دنیاهای واقعی داستانهایم در هم آنچنان تنیده شدهاند که نمیتوان آنها را از هم جدا کرد. تصور میکنم در ژاپن، دنیای غیرواقعی خیلی به زندگی واقعی ما نزدیک است و اگر ما تصمیم بگیریم به آن دنیا سفر کنیم، کار دشواری نخواهد بود اما من بر این باورم که در دنیای غرب، رفتن به آن دنیای غیرواقعی ساده نباشد. و برای رفتن به آن دنیای غیرواقعی شما باید سختیهایی را از سر بگذرانید اما در ژاپن، اگر شما بخواهید به دنیای غیرواقعی بروید، به آنجا میروید. بهعنوان مثال، در داستانهای من اگر شما به ته چاهی بروید، در آنجا با دنیایی دیگر روبهرو خواهید شد و بهطور دقیق نخواهید توانست تفاوت این دنیا با آن دنیا را درک کنید.
دنیای غیرواقعی یا سمت دیگر دنیا معمولا سیاه است؟
نه لزوما. من تصور میکنم که دنیای غیرواقعی مملو از عناصر کنجکاویبرانگیز است. اگر شما دری ببینید که میتوانید آن را باز کنید، این کار را میکنید و از طریق این در به اتاق دیگری میروید. چراکه کنجکاو هستید ببینید در آن اتاق دیگر چه خبر است. اما من در طول روزهای زندگیام چه میکنم. من حدود ساعت ۴ صبح بیدار میشوم و پشت میزم میروم و کارم را شروع میکنم. تمام این اتفاقات در دنیای واقعی رخ میدهد. من حتی بهطور واقعی قهوه میخورم. اما پس از شروع نگارش داستان یکباره به دنیای دیگری سفر میکنم. در را باز میکنم و وارد مکانی دیگر میشوم و نگاه میکنم ببینم آنجا چه خبر است. نمیدانم یا شاید هم برایم اهمیت نداشته باشد که این دنیایی که به آن وارد شدهام، دنیایی واقعی یا یک دنیای غیرواقعی است. من عمیقتر و عمیقتر میشوم و چنان خود را متمرکز بر نوشتن میکنم که وارد یک دنیای زیرزمینی میشوم. زمانی که در این دنیا هستم، چیزهای عجیبی را به چشم میبینم. اتفاقات و رویدادهای دنیای غیرواقعی بهنظرم طبیعی هستند. اگر هم سیاهیای در آنجا هست، این سیاهی به سمت من میآید و شاید هم با خود پیامی داشته باشد. من تلاش میکنم پیام آن را درک کنم. بنابراین من به همه جای آن دنیا نگاهی میاندازم و آنچه را میبینم توصیف میکنم. سپس از آن دنیا به دنیای واقعی برمیگردم. بازگشت مهم است. اگر در بازگشت به دنیای واقعی همچنان ذهنیت دنیای غیرواقعی را داشته باشیم، به وضعیت بسیار خطرناک و ترسناکی دچار خواهیم شد اما من در این مورد یک حرفهای هستم. پس میتوانم برگردم و ذهنم را دوباره با دنیای واقعی تطبیق دهم.
شما از آن دنیای غیرواقعی چیزهایی همراه خود میآورید؟
اینکه بخواهم از دنیا چیزی را همراه خود بیاورم، ترسناک است. من همهچیز را همانجایی که هست باقی میگذارم. زمانی که نمینویسم، فردی کاملا عادی هستم و روال زندگی روزمره و عادی را پی میگیرم. صبح زود از خواب برمیخیزم و شبها نیز حدود ساعت ۹ به خواب میروم. مگر اینکه یک بازی بیسبال در حال پخش باشد. من ورزش هم میکنم؛ میدوم و شنا میکنم. من فردی عادی هستم. بنابراین زمانی که بیرون از خانه میروم، اگر فردی به من بگوید: ببخشید آقای موراکامی خیلی از دیدار با شما خوشوقتم، خیلی تعجب میکنم. میدانید من فرد خاصی نیستم. چرا او از دیدن من خوشحال است؟ شاید بهخاطر این باشد که نویسنده هستم. زمانی که مینویسم به نوعی احساس میکنم فرد خاص یا حداقل عجیبی هستم.
شما این داستان را بارها تعریف کردهاید که ۴۰ سال قبل در جریان یک بازی بیسبال، درحالیکه در گذشته اصلا نویسندگی را تجربه نکرده بودید، یکباره به این نتیجه رسیدید که میتوانید یک نویسنده باشید. شما در کتاب خاطرات خود به این نکته اشاره کردید که در آن زمان من احساس کردم چیزی از آسمان به سمت زمین میآید و آن را با دستهای خود گرفتم. شما در اینباره توضیح دادید که چیزی که از آسمان آمد، استعداد نویسندگی بود یا شاید هم این ایده بود که من میتوانم با تلاش در زمینه نویسندگی، تواناییهای خود را بیازمایم. شما فکر میکنید این استعداد نویسندگی از کجا آمده و چرا برای شما که فردی عادی هستید، آمده است؟
نوعی درک بود. من به بازی بیسبال علاقه دارم و اغلب به زمین بازی بیسبال میروم. در سال ۱۹۷۸ زمانی که ۲۹ساله بودم، به استادیوم بازی بیسبال توکیو برای دیدن بازی تیم محبوبم رفتم. ضربه اول را که بازیکن تیممان با چوب بیسبال به توپ زد، باعث کسب یک امتیاز مهم شد. در همان زمان این احساس به من دست داد که میتوانم بنویسم. شاید نوعی حس بود یا درکی بود که در من ایجاد شده بود اما پیش از این من هیچ تجربهای در زمینه نویسندگی نداشتم. در آن زمان من صاحب یک کلوب موسیقی بودم و در آنجا ساندویچ درست میکردم. البته هنوز هم ساندویچهای خوبی درست میکنم. اما بعد از بازی من به مغازه لوازمالتحریری رفتم و تعدادی لوازم موردنیاز برای نویسندگی برای خودم گرفتم و شروع به نویسندگی کردم.
این داستان مربوط به ۴۰ سال قبل است. نویسندگی چه تغییری در شما ایجاد کرده است؟
من خیلی تغییر کردم. زمانی که نوشتن را آغاز کردم، چیزی درباره شیوه نوشتن نمیدانستم. من به شیوه بسیار عجیبی مینوشتم. با این حال مردم نثر و داستانپردازی من را دوست داشتند. امروز دیگر اهمیت چندانی به نخستین رمان خودم با نام «به آواز باد گوش بسپار»، نمیدهم. بهنظرم در آن زمان زود بود که بخواهم کتابی منتشر کنم. سالها پیش من در قطاری در توکیو در حال مطالعه کتاب نشسته بودم. دختری که در حال عبور از راهروی قطار بود، با دیدن من لحظهای ایستاد و پرسید: شما آقای موراکامی هستید؟ پاسخ دادم بله موراکامی هستم. او گفت: من یکی از طرفداران پروپاقرص کتابهای شما هستم و همه آنها را هم خواندهام. من از این بابت از او تشکر کردم و او در ادامه افزود: من از نخستین کتابتان خوشم آمد. فکر کنم این بهترین رمانی باشد که تاکنون نوشتهاید. اما بعد از این کتاب سبک نویسندگیتان تغییر کرده و بدتر شده است. داستان این مواجهه با یکی از خوانندگان کتابهایم را گفتم که بدانید فردی انتقادپذیر هستم. با این حال با نظر آن دختر موافق نیستم و تصور میکنم که در زمینه نویسندگی در حال بهتر شدنم. ۴۰ سال تلاش کردم بهتر بنویسم و تصور میکنم که به این هدف خود رسیدهام.
شما گفتید موضوع ۲ کتاب اولی که نوشته بودید، بسیار ساده بود و پس از آن قدری پیچیدهتر نوشتید و فهم کتابهای بعدیتان برای مخاطبان دشوارتر شد. با چه چالشی دست به گریبان هستید؟
زمانی که من این دو کتاب اول خود «به آواز باد گوش بسپار» و «پینبال» را نوشتم بهنظرم نوشتن آسان آمد، اما از کتابهایی که نوشته بودم احساس رضایت نمیکردم. هنوز هم از آنها راضی نیستم. پس از آنکه این دو کتاب اول را نوشتم، جاهطلبتر شدم و در ادامه کتاب «تعقیب گوسفند وحشی» را نوشتم که نخستین رمان طولانی من محسوب میشود. نگارش این کتاب ۳ یا ۴ سال زمان برد و من برای شکوفایی در نویسندگی همانگونه که بهطور کنایی و داستانی در این کتاب مطرح کردم باید«حفرهای میکندم تا به سرچشمه میرسیدم». بنابراین کتاب «در تعقیب گوسفند وحشی» را نقطه سرآغاز فعالیت خود در عرصه نویسندگی میدانم. ۳ سال آغازین نویسندگیام همزمان بهعنوان صاحب باشگاه موسیقی نیز کار میکردم. کارم در ساعت ۲ بعد از نیمهشب تمام میشد و سپس روی میز آشپزخانه به نوشتن کتاب میپرداختم. این میزان کار برایم خیلی سنگین بود. بعد از نگارش ۲ کتاب اول تصمیم گرفتم باشگاه موسیقی را بفروشم و بهطور کامل زمان خود را به نگارش کتاب اختصاص دهم.
از نظر من «کشتن کمانداتور» (کشتن فرمانده) کتاب بزرگی است. یکسالونیم برای نگارش این کتاب وقت صرف کردم. اما در ابتدا این کتاب را با نگارش یک یا ۲ پاراگراف آغاز کردم. این پاراگرافها را نوشتم و سپس نوشته را در کشو گذاشتم و چند وقت بعد بهطور کامل از یاد بردمش. اما ۳ یا ۶ ماه بعد ایده تبدیل این پاراگرافها به یک رمان، به ذهنم خطور کرد. من کار نوشتن را در حالی شروع کردم که برنامه زمانبندیشده و طرح داستانی خاصی نداشتم. فقط از بعد از همان پاراگرافهای اولیه نوشتن را شروع کردم و آن را به صورت مداوم ادامه دادم. داستان خودش من را تا پایان راهنمایی کرد. اگر شما طرحی در ذهن داشته باشید و پایان داستان را در زمان آغاز نگارش رمان در ذهن داشته باشید، دیگر نگارش رمان کار سرگرمکنندهای نخواهد بود. احتمال دارد یک نقاش ابتدا پیش از کشیدن یک نقاشی، طرح بزند اما من اینگونه کار نمیکنم. من یک بوم سفید در برابر خود قرار میدهم و قلموی نقاشی را در دست میگیرم و بدون پیشفرضی سوژه موردنظر خود را میکشم.
*آرش نهاوندی- روزنامهنگار و مترجم