همشهری آنلاین - بهاره خسروی و الهه کفایتی : دختر جوانی که یکشبه همه آرزهایش بر باد رفت، تنها و خسته از روزگار تلخش در سیبری و غم از دست دادن مادر راهی ایران میشود؛ کشوری که برایش سرنوشتی دیگر رقم زد. این بانوی مرحوم، یکی از اسرای لهستانی بود که اوایل دهه ۲۰ به اجبار راهی ایران شد و بعد از ازدواج زندگیاش تغییر کرد. بانویی که خیال میکرد همه اعضای خانواده و خواهران و برادرانش در جنگ کشته شدهاند، اما بعد از ۵۰ سال متوجه شد آنها زندهاند و هرکدام در گوشهای از دنیا زندگی میکنند. بر پایه همین شنیدهها، با «فریدون فریدوش»، فرزند او، درباره سرگذشت مادرش و ماجرای پیدا شدن داییها و خالههایش گفتوگو کردهایم.
گاهی اوقات سرنوشت بازیهای غریبی دارد. شاید راز اعجابانگیز زندگی و زیباییهایش همین گره خوردن با غیرمنتظرهها باشد. امیلیا دختر لهستانی پرانرژی و پرشوری بود. پدر خانواده از نظامیان ارتش لهستان بود که یک زندگی اشرافی برای خانوادهاش دست و پا کرده بود. امیلیا فرزند ارشد و دختر نازپرورده پدر و مادرش بود تا روزی که نطق هیتلر از رادیو پخش شد و با حمله آلمان به لهستان جنگ جهانی دوم رسماً کلید خورد. فریدوش با تعریف حال و هوای زندگی مادرش قبل از اسارت سر صحبت را باز میکند: «تا پیش از شروع جنگ جهانی، مادرم حتی نمیدانست ایران کجای کره زمین است. او در یک خانواده نظامی به دنیا آمد. زندگی مرفهی در شهر و دیارش داشت. تازه ۱۹ساله شده و قرار بود در دانشگاه، کشاورزی بخواند، اما با حمله آلمانها به لهستان، همراه اعضای خانوادهاش به اردوگاههای سیبری منتقل میشود. در واقع، این اسرا بدون اطلاع صلیبسرخ در سیبری مجبور به کار با اعمال شاقه شدند.»
اردوگاههای یوسفآباد و دوشانتپه
بعد از برملا شدن ماجرای اردوگاههای سیبری و خبردار شدن صلیبسرخ، دولت روسیه مجبور به تحویل اسرای لهستانی شد، اما این انتقال و تحویل باید خارج از روسیه و از طریق ازبکستان انجام میشد. فریدوش با تعریف ماجرا ادامه میدهد: «قصه جدایی مادرم از خواهر و برادرانش از همینجا شروع میشود. مادربزرگم به بیماری تیفوس مبتلا میشود و مادرم برای همراهی با مادرش به اردوگاه نظامی در ازبکستان میرود. خواهر و برادرانش هم جداگانه به ایران منتقل میشوند. مادربزرگم که فوت میکند، مادرم را به کنسولگری لهستان در ازبکستان معرفی میکنند تا از طریق ایران راهی لهستان شود. او همراه آخرین کشتی که به سمت ایران در حرکت بود، همراه زن دیگری از طریق بندر انزلی به ایران میرسد و بعد هم وارد تهران میشود. لهستانیها به زبان خودشان به اردوگاهها آبوس میگفتند. اسرای لهستانی در تهران را در آبوسهای یوسفآباد و دوشان تپه نگهداری میکردند. بچهها را به اصفهان منتقل کرده بودند و بزرگترها هم در تهران بودند. مادرم همه آبوسها را برای پیدا کردن خواهر و برادرانش زیر و رو کرد، اما هیچ رد و نشانی از آنها پیدا نکرد.»
ازدواج و شروع زندگی جدید
یکی از راههای نجات از اردوگاههای ملالآور و آینده نامعلوم ازدواج بود. به همین دلیل، زنان زیادی بودند که با مردان و افراد عالیرتبه ایرانی ازدواج کردند، اما امیلیا قصد ماندن نداشت. فریدوش از ماجرای آشنایی پدر و مادرش تعریف میکند: «مادرم در مدتی که در ایران بود، خواستگارانی ایرانی داشت، اما او در جستوجوی خواهر و برادرانش بود تا همراه آنها به لهستان و خانه پدری بازگردد. ولی چه سود، که هرچه گشت، کمتر نتیجه گرفت. پدرم پیمانکار همان اردوگاهی بود که مادرم در آن اسکان داشت. به همین واسطه زبان لهستانی را هم یاد گرفته بود. صادقانه با مادرم از زندگیاش و تنهاییها و از دست دادن پدرش در دوران طفولیت صحبت میکند. مادر شیفته صداقت پدرم میشود و ازدواجشان سر میگیرد.تصور کنید دختری لهستانی که از یک زندگی کاملاً مرفه باید وارد یک زندگی سنتی ایرانی شود. این تفاوتهای فرهنگی اتفاقات جالبی را برای مادرم رقم زد.»
فریدوش ادامه میدهد: «دختری که روی میز ناهارخوری غذا میخورد، حالا باید روی زمین و سر سفره غذا میخورد و روی زمین میخوابید. ماجرای جالبتر نبود آب لولهکشی در تهران بود. او باید برای تأمین آب مورد نیاز خانه، از قنات آب میکشید و صبحها برای خرید نان در صف میایستاد. خلاصه همه این تفاوتها را تجربه میکرد و مانند یک زن ایرانی، متناسب با فضای فرهنگی آن دوره به زندگیاش ادامه میداد. انصافاَ مادر خیلی خوب توانست با حال و هوای زندگی ایرانی کنار بیاید و همیشه از ایران بهعنوان وطنش یاد میکرد. خاطرم است که خیاطی را در ایران یاد گرفت و کار دوخت چادر را به خوبی انجام میداد، چنان که خانمهای محله از مادر میخواستند برایشان چادر بدوزد.»
بیماری مادر و جستوجو برای یافتن گمشدهها
امیلیا تا سالها پیگیر خواهر و برادران گمشدهاش بود، اما تلاشهایش به نتیجه نمیرسید. او به این باور رسیده بود که همه آنها در جنگ کشته شدهاند و در این دنیا تنهاست. اما پسرش همچنان امیدوار بود که حتماً ردی از خانواده مادری میتوان یافت. فریدوش توضیح میدهد: «۴۷ سال بود که جنگ تمام شده بود. من دوست داشتم برای شادی مادر کاری انجام دهم. مادرم دیگر معتقد بود آنها زنده نیستند تا اینکه سکته قلبی کرد. این ماجرا باعث شد تا به فکر بیفتم که هر طور شده برای شاد کردن دلش کاری انجام دهم. در همین حال و هوا یک نمایشگاه بینالمللی در تهران برپا شد. با همان چند کلمهای که از زبان لهستانی بلد بودم به غرفه لهستانیها رفتم و با آنها درباره کاری که میخواستم انجام بدهم مشورت کردم. گفتند چون همنام فامیلی مادرم زیاد است، پیدا کردن اعضای خانوادهاش کار سختی است.» موانع راه اما باعث عقب کشیدن آقا فریدون نمیشود و او سال ۱۹۹۰ به سفارت لهستان میرود و قصه زندگی مادرش را تعریف میکند. بعد هم با اصرار، مادر را به سفارت میبرد تا با دیدن پرچم کشورش شور و شوق عشق به وطن در وجودش زنده شود.
دیدار پس از ۵۰ سال بیخبری
حضور در سفارت فرصت خوبی برای امیلیا میشود تا بار دیگر هموطنانش که سرنوشتی مشابه او داشتند، آشنا شود و در دورهمیهای آنها شرکت کند و عاقبت به واسطه همین حضور، حلقه گمشده دیدار با خواهر و برادرانش پیدا میشود. فریدوش از ماجرای پیدا شدن داییها و خالههایش میگوید: «خانم کریستن احمدی از جمله بانوانی بودند که با شنیدن قصه مادرم به ما کمک کردند. مادرشان دوستی لهستانی داشت که در انگلیس زندگی میکرد و سالها فقط از طریق نامه با یکدیگر در ارتباط بودند. مادر ایشان این قضایا را به دوستشان با مکاتبه اطلاع میدهند. بعد از کلی نامهنگاری، آن دوست تعریف میکند که تا ۲۵ سال قبل، خواهر و برادرهای مادرم دنبالش بودهاند و آنها به خیال اینکه مادرم در جنگ کشته شده در کلیسا به یادش شمع روشن میکردهاند. خلاصه اینکه دختر دایی مادرم که در ناتینگهام انگلیس زندگی میکرد، باعث دیدار مادرم با خواهر و برادرانش شد. به عبارت دیگر، داییها و خالههایم بعد از اطلاع از موضوع، پاشنه در سفارت ایران را درآورده بودند تا اینکه در نهایت برای آنها دعوتنامه فرستادیم و بعد از ۵۰ سال، مادرم موفق به دیدار خواهر و برادرهایش شد.»
آخرین بازمانده در آسایشگاه حضرت مریم(س)
امیلیا سال ۱۳۸۸ فوت میکند و خاطرات و سختیهایی را که در دوران اسارت کشید با خود میبرد. به گفته فریدوش، اکنون تنها بازمانده اسرای لهستانی در تهران بانو «لورا» است که این روزها در آسایشگاه حضرت مریم(س) بستری است و به دلیل حفظ حریم شخصی و کهولت سن اجازه گفتوگو با او به کسی داده نمیشود.