تاریخ انتشار: ۴ آبان ۱۳۸۵ - ۰۹:۴۷

شیرین نجوان: همیشه وقتی از کنارشان رد می‌شدم، فکر می‌کردم که در دنیایشان چه می‌گذرد، چطور روز را به شب می‌رسانند و آیا از اینکه ساعت‌ها زانوهایشان را بغل می‌کنند و به گوشه‌ای خیره می‌شوند، حوصله‌شان سر می‌رود یا نه؟

کارگران ساختمان را می‌گویم؛ همان‌هایی که سر چهارراه‌ها کنار هم می‌نشینند و منتظر می‌شوند کسی به سراغشان بیاید و بگوید: «کارگر می‌خواهم، ارزان، چند روز...».

سراغ دوستی می‌روم که مهندس راه‌وساختمان است و هر روز با کارگرهای زیادی سروکار دارد. می‌گوید: «رابطه ما به عنوان کارفرما با کارگرها خیلی خشک و جدّیه. چیز زیادی درباره زندگی‌شون نمی‌دونم اما آدمای زحمتکشی هستن».

می‌پرسم «خشک و جدی یعنی چطوری؟» و او جمله‌ای اضافه می‌کند که نمی‌توانم باور کنم؛ «... یعنی امرونهی‌کردن، یعنی با جدیت دستور‌دادن یا حتی بی‌احترامی در حد...».

با تعجب می‌پرسم: «مگه می‌شه؟» و او می‌گوید: «خیلی اتفاق می‌افته؛ با دسته بیل، با شمش... اونها هم یه‌جورایی خودشون عادت‌ کرده‌ن. انگار حتما باید زور بالا سرشون باشه!».

 هنوز در ناباوری‌ام که اضافه می‌کند: «... نه حقوق درست و حسابی می‌گیرن و نه بیمه می‌شن؛ از 8صبح تا 5بعدازظهر، 8هزار تومن. البته بیمه مسئولیت مهندسی جدیدا باب شده؛ یعنی همان اول کار، مبلغی را می‌دیم و کل پروژه را بیمه می‌کنیم که کارگرها هم جزوش هستن...».

===
مثل کارگرهای دیگر، زانوهایش را بغل گرفته و با حرکت دوار گردنش، عبور عابرین را نگاه می‌کند. هر روز از شهریار می‌آید و راس ساعت 8 در میدان هروی است. نگاهش سرد است و جمله‌ها را به‌سختی می‌سازد. نمی‌خواهد حرف بزند یا شاید خجالت می‌کشد. تنها می‌گوید: «یه روز خوبه، یه روز نه؛ نون بخور و نمیری درمی‌یاد...».

===
کارگر دیگر هم می‌خواهد مثل رفیقش حرف نزند اما انگار دل را به دریا می‌زند و می‌گوید: «کار‌کردن که عیب نیست؛ خب ما هم مهارتی جز این نداریم. اما کار سختیه. خیلی وقتا باید جونت رو تو دستت بگیری و بری سر ساختمان.

 من دو بار از داربست افتادم؛ یک بار پایم شکست و یک بار سرم...». از نظر او کارشان وقتی سخت می‌شود که چنین اتفاق‌هایی بیفتد؛ آن‌وقت باید فقط با قرض‌کردن، دوره خانه‌نشینی را بگذرانند.

===
کارگری مسن، دور از بقیه ایستاده و طوری به فکر فرورفته که شک می‌کنی باید سوال کرد یا نه! ناگهان صورتش را برمی‌گرداند و کاملا مشخص است که ابر سنگین افکارش پاره شده؛ «... من همه عمرم رو توی این کار گذاشتم.

 از بچگی شاگردی کردم؛ آجر پرت می‌کردم، ملات می‌ساختم و حالا بعد از این همه سال، سرکارگرم». می‌گوید: «فرق زیادی نداره. اسم‌ات هر چی باشه، دوره بیکاریت مث بقیه‌س؛ فصل سرما یعنی خداحافظی با کار...». به قول او کارگرهای ساختمانی در این فصل بیکاری، رو به کارهای دیگر می‌آورند؛ نظافت منزل، رنگ ساختمان، باغبانی و....

===
دیگری، جوانی کم‌سن‌وسال است. حالت چشم‌هایش می‌گوید از افغانستان آمده. او در مقابل هر سوالی، فقط لبخند می‌زند. رفقایش می‌گویند فارسی را خوب می‌داند اما....

===
سرش را خم می‌کند و در گوش کارگر مجاور که بی‌رمق و خواب‌آلود نشسته، چیزی می‌گوید. نگاهشان را دنبال می‌کنم و مطمئن می‌شوم که موضوع خنده‌شان طرز پوشش عابری بوده که از جلوی آنها گذشته است.

 می‌گوید: «این آدم‌ها را دوست ندارم. به ما نگاه بد دارن. فکر می‌کنن کی هستن. هر چی هم که می‌شه، تنها بلدن بگن دهاتی. انگار خودشون از کجا اومدن!». این بار رفیق او در گوشش چیزی می‌گوید و می‌زنند زیر خنده.

===
به اندازه یک خیابان از آنها دور شده‌ام. برمی‌گردم و نگاهشان می‌کنم. کنار هم جمع شده‌اند اما طرز کز‌کردن‌شان می‌گوید که با هم غریبه‌اند. این را وقتی می‌شود فهمید که برای انتخاب‌شدن دست‌وپا می‌زنند و دیگر رفیق‌هایشان را نمی‌شناسند.