آنهایی که میدانند بودن یا نبودن یعنی چه، نادرند. آنهایی که نمیدانند بودن یا نبودن یعنی چه، وافرند. آنهایی که میدانند پول به چه کار میآید، نادرند. آنهایی که نمیدانند پول به چه کار میآید، وافرند. آنهایی که میدانند تنهایی چیست، نادرند. آنهایی که نمیدانند تنهایی چیست، وافرند.
و همینطور از آن سر اتاق به این سر و مرتب میگفتم: نادرند، وافرند، نادرند، وافرند... . الان حدود سه ماه میشود که هم زنم از خانه رفته، هم گربه زنم رفته، هم بچههای گربه زنم رفتهاند، هم عقل و هوش از من رفته. هنوز نتوانستهام آخرین قطعه این پازل را پیدا کنم. هنوز نتوانستهام گربه و بچههایش را پیدا کنم. اما یک چیزهایی درباره زنم میدانم؛ یعنی تا حدودی میدانم کجاست. چند وقت پیش رفتم سراغ میوهفروشی سر محل منزل پدرزنم. با میوهفروش حرف زدم. همهچیز را گفتم. من را میشناخت. همزمان که میوه میفروخت، به
حرفهای من هم گوش میداد. دست آخر گفت: ماهی چقده درآمد داری؟
گفتم: خیلی که زور بزنم، ماهی دویست تومن.
یکهو زد زیر خنده. گفت: شوخی میکنی؟
گفتم: نه! جدی میگم.
گفت: همین دیگه؛ با این پول، گربهها هم حاضر نیستند با تو زندگی کنند؛ چه برسد به زنت. پول که نباشه، چهار ستون زندگی آدم میلرزه.
آره، آره، میلرزه، میلرزه همهش لرزه به لرزه، چارتا ستون میلرزه، میلرزه و میلرزه... .
خب، چه توقعی میتوان داشت؟ آخر با روزنامهنگاری و داستاننوشتن، چه انتظاری میشود داشت؟ نکند این همان قطعه گمشده پازلمان است؟!
از میوهفروش فهمیدم که دیروز همسرم آنجا میوه خریده. این خودش نقطه امیدی بود. اما وقتی سر زده رفتم خانه پدرزنم، تمام امیدها بر باد رفت. فقط به من چخ نکرد. بعدها فهمیدم یکیدو روز خانه پدرش میماند و یکیدو روز هم میرود خانه خواهرش. البته آخر هفته میرود حومه شهر؛ میرود باغ خانه شوهرعمه مادرش و فامیلها دور هم جمع میشوند و بگوبخند تا وقتی که برگردند.
نه! نه! امکان ندارد. من باور نمیکنم همسرم چنین کاری بکند. یعنی این همه دادوفریاد و تلاش و تقلا برای رسیدن به آرامش، برای رسیدن به اینکه مال خودش باشد، همین شد؟ که برود باغ شوهرعمه مادرش و بگووبخند با فکوفامیل؟ نه! نه! این درست نیست. من که باور نمیکنم؛ یک جای کار ایراد دارد.
اما نه! شاید هم من اشتباه میکنم. خب شاید این همان تنهایی است که همسرم میخواست. شاید تعریفش از آرامش همین باشد. هر چه هست، من که نمیفهمم. به قول دوستم: «تو ساندویچ رو هم با فلسفه میخوری».
بهتر است به قطعه گمشده پازلمان فکر کنیم؛ ببینیم آیا راههای دیگری برای یافتن جواب پیدا میکنیم یا نه.
ابتدا مجهولات را بررسی میکنیم.
1 – در زندگی من و همسرم از سال دوم، درگیریها شروع شد.
2 – مهمترین معضل در زندگی ما - آنطور که من فهمیدم - ادبیات است.
3 – مهمترین معضل زندگی ما – آنطور که میوهفروش سر محل خانه پدرزنم فهمید - پول و درآمد کم است.
4 – گربه در زندگی همسرم نقش اساسی دارد. چرا؟ من نمیدانم.
5 – از نظر همسرم لوبیاچیتی، سبزی، گوجهفرنگی، سیبزمینی، پیاز و... به مراتب، اهمیت بیشتری نسبت به ادبیات دارد.
6 – اینطور که همسرم میگفت، من هیچ چیزم قابل پیشبینی نیست و بدترین مشکل من این است که تفاوت بین ژیان و بی.ام.و را نمیفهمم.
7 – اینکه چرا اینقدر همسرم به گربه و عروسک علاقه دارد و من ندارم.
8 - ...
مجهولات دیگری هم هستند که تعدادشان زیاد است ولی با اتکا به همینها هم میشود به نقایص و زوایای دیگر زندگی ما پی ببرید. البته خود من فکر میکنم کشف این قطعه مجهول از پازل زندگی ما، زمانی به اندازه زمان کشف آتش برای بشریت لازم دارد. با این حال، در طول تاریخ، همیشه نوابغی پیدا شدهاند که سالها از دیگران جلو بودهاند. بنابراین، مساله امید وجود دارد. شما به این قضیه فکر کنید. جایزه این بار چیزی است که نمیدانیم؛ یک چیزی بین چند سکه طلا تا کلید طلایی یک ویلا به وسعت 1500متر در شمال؛ پس ارزشش را دارد.
من کماکان از این سر اتاق به آن سر میروم. با خودم حرف میزنم. آنهایی که میدانند زندگی را نمیتوان تحمل کرد مگر دیوانگی چاشنی آن باشد، نادرند. آنهایی که میدانند زندگی را نمیتوان تحمل کرد، مگر دیوانگی چاشنی آن باشد، وافرند. آنهایی که میدانند مورچه در کهکشان راه شیری یعنیچه، نادرند. آنهایی که نمیدانند مورچه در کهکشان راه شیری یعنیچه، وافرند.آنهایی که میدانند و میخندند، نادرند. آنهایی که نمیدانند و میخندند، وافرند. آنهایی که فرق ژیان با بی.ام.و را میدانند، وافرند، نادرند، وافرند، نادرند، وافرند... .