تاریخ انتشار: ۴ آبان ۱۳۸۵ - ۱۰:۵۷

محمدرضا اسدزاده: مرد؛ مرموز مرد. در میان دست‌های خاکستری دورانی سیاه با چشم‌های جهان بر شانه‌هایش و خاطرات 47سال عبور از جاده‌هایی که یکریز در آن جهل می‌بارید، عبور کرد.

همراه موج نوری بود که به وسعت جغرافیای جهان، شتاب داشت اما ناگهان تاریک شد و رؤیاهای پدر در سرمای تنش – که کنج اتاق روی کتاب دعا افتاده بود – ترک برداشت.

از کوچه «الوندیه» در نزدیکی محله عشقعلی قم که می‌گذری، پنجره‌ها پلک می‌گشایند و صدای «مصطفی» هنوز خواب از در و دیوارها می‌رباید. انتهای آذر1309 همان‌جا- در آن خانه اجاره‌ای- چشم گشود. اگرچه دیرتر از حد معمول زبان باز کرد و تا چهار بهار بعد، فقط چند کلمه می‌توانست بگوید اما کودکی‌اش در مکتبخانه و نیز در دامان مادر( خدیجه خانم) طی شد تا به نوجوانی رسید.

این وسعت پرواز پدر بود که بر روح و جان جوانی‌اش می‌گسترد و معجزه چشم‌های پدر بود که همگام رفتنش می‌شد.

پایان سال پنجم تحصیل، حجره‌نشین حوزه «حجت» شد و بهار پانزدهم، آغاز پیمودن پله‌های «طلب» بود و دو سال بعد، میراث‌دار عمامه امامت شد و 2ساله از «معالم» و «حاشیه ملاعبدالله» تا «مطول» و «شرح لمعه» را به پایان برد.

از کوچه‌پس‌کوچه‌های «حجتیه» قم که می‌گذری، هنوز گنجشک‌ها لابه‌لای شاخه‌ها، به ترنم صدای درس فقه و اصول شیخ مرتضی حائری، آواز سر می‌دهند؛ هم او که چند سال بعد، دخترش عروس «آقا روح‌الله» و همسر «سیدمصطفی» شد.

منظومه ملا تا اسفار صدرا را از محضر بزرگان فراگرفت تا به عالی‌ترین پلکان تحصیل حوزه یعنی «خارج فقه» رسید. در محضر علامه صاحب‌«المیزان» تا آیت‌الله بروجردی- بزرگ فقیهان عصر- شاگردی کرد و در این میان، درس «پدر»، زمزمه محبتی دیگر بود.

فقه و فلسفه و تفسیر، ادبیات و معانی و بیان و کلام، همه مسیری بود که او به‌تندی می‌پیمود؛ با نبوغ سرشاری که تندپیمودنش، نتیجه‌ای جز پُرآموختن و عمیق‌رفتن نداشت؛ تا آنکه به جایگاه اجتهاد رسید. مجتهدی 27ساله که به «زینت‌المجتهدین» معروف بود.همین زمان تا آغاز فریادهای مبارزه پدر، از فرزند، شانه‌های ستبری ساخت تا به ایستادگی در دره‌های خطرساز ستم برسد.

همواره مسافر بودن
آن روز که موج خبر بازداشت «روح‌الله» شهر را در سنگینی غم فرو برده بود و همه نگران سرنوشت یک پیشوا بودند، آنچه در آن فضای غم‌آلود بارقه‌ای از امید می‌نمود، چهره فرزندی بود که می‌کوشید زیر بار سنگین نگرانی و اندوه، خم به ابرو نیاورد و استوار بماند.

 از آن وقت که شبانگاه همگان به پریشانی ماه عادت کرده بودند، پسر نقش ستایش‌انگیزی را در روزهای حساس عهده‌دار شد و آن، همواره در هجرت بودن بود و همواره مسافر بودن؛ نماندن و پیمودنی پر شتاب؛ آنچنان که پدر می‌رفت.

سفر به تعبیدگاه ترکیه
متولد 13آذر 43 بود. پس از تعبید به ترکیه دستگیر شد. حالا فرزندان فیضیه پس از بازداشت روح‌الله‌شان، از حضور او نیز دور می‌شدند. پس از 57 روز زندان و بازجویی، وعده پرواز به تعبیدگاه ترکیه و اشتیاقی که توام با نگرانی برای دیدار پدر داشت، برایش مژده‌ای بی‌بدیل بود. اما مهم‌تر از هر چیز برای او، راهی بود که گشوده شده بود.

 حضور او در قم و در جای خالی پدر، برای حکومت، قابل تحمل نبود. نخست کوشیدند که او خود سفر را داوطلب شود اما او از یک سو به هیچ رو رهاکردن سنگر را داوطلب نمی‌شد و از سوی دیگر، با هوشیاری می‌دانست که دستگیری و تبعید، مفهومی دیگر خواهد داشت و موجی به سود نهضت از آن برمی‌خیزد. رژیم، ناگریز از دستگیری او شد و چه خاطره‌انگیز است یاد لحظه‌هایی که میان او و پدر( مراد و استاد ) فاصله بود. او بی‌آنکه رهاکردن سنگر را داوطلب شود، خود را ناگریز در راهی می‌دید که با همه وجود به آن عشق می‌ورزید.

به او همان تحمیل می‌شد که برای میلیون‌ها دل عاشق در آن روزها یک آرزو و رؤیا بود. 5روز پس از آزادی که قرار بود مصطفی به اجبار برود و نماند، دوباره او را دستگیر کردند چرا که در قم مانده بود. شب هجوم ماموران به منزل، همسرش که وحشت‌زده شده بود، سقط جنین کرد.

فردای آن روز یعنی بعدازظهر 14دی ماه 43 سوار بر بال‌های هجرت به استانبول رفت و این آخرین باری بود که مصطفی از ایران خارج شد و دیگر هیچ‌وقت به ایران بازنگشت. مسافر بی‌بازگشت، وقتی پدر را در «بورسا» دید، نخستین سوال پدر از او این بود که : «با پای خود آمدی یا تو را آوردند؟». وقتی گفت «مرا آوردند»، پاسخ آرام پدر را شنید: «اگر با پای خود آمده بودی، همین حالا تو را برمی‌گرداندم».1

مسافرت در موجی از توفان
پسر که همچو مرواریدی بود و پدر او را نور چشمش خطاب می‌کرد، بی هراس از عبور زمان، مسافر راه‌های دشوار شده بود. دست‌هایش قوس زمین را پس می‌زد و مهیای رفتن در دریای پرخطر راه می‌سپرد. بالاخره سرنوشت، او را به سرزمین خاطره‌انگیز عراق برد؛ کربلا، کاظمین، نجف و کوفه؛ خطه خون و قیام و مظلومیت و فریاد که جای‌جای آن یادآور خاطره‌هایی است جاوید و فراموش‌نشدنی؛ خاطراتی که حوزه هزارساله نجف بر آن بنیاد شده است.

 آن روز که او در فرودگاه بغداد فرود آمد و تنها یار و همراه پدر بود، در گذرنامه، هیچ نشانی نبود که ماموران بتوانند از آن به این یقین واقعیت رهنمون شوند که این دو مسافر تنها که اینک به سرزمین عراق آمده‌اند، با میلیون‌ها دل عاشق پیوند دارند؛ در مسافرخانه‌ای که سکونت گزیدند نیز همان گذشت که در فرودگاه بغداد.

بعد کوچه «شربه‌ای»های خیابان «رسول» در نجف میعادگاه آنها شد؛ خانه‌ای که مقصد نهایی پدر و پسر بود؛ همان‌جایی که آغاز پیوندهای دوباره مبارزان شد. استقرار پدر، آغازگر سفرهای پی‌درپی پسر بود. او به عربستان رفت و در مراسم عبادی حج، در پی نیروهای مبارز گشت و سپس با برادر به سوریه رفتند تا از وضعیت مبارزان آنجا بدانند.

 در سوریه بر مزار دکتر علی شریعتی رفت تا حضورش مرهمی بر شکاف دیرینه میان روحانی و روشنفکر باشد. بعد از سوریه به لیبی و از لیبی به لبنان. سفر به لبنان و پیوند با امام موسی صدر، روحی دوباره و راهی فراسوی جنبش‌های اسلامی شد. سپس به کویت سفر کرد و دوباره به عربستان و بالاخره به نجف بازگشت و این همه به عشق راه پدر.


شوخ طبع و اهل تفریح
همه می‌دانستند که مصطفی خلقی دارد زیبا. شوخ‌طبع بود و خونسرد. شوخ‌طبعی و خوش‌خلقی او با خودسازی و زهد، قابل جمع بود. همه می‌گفتند روحانی خوش‌پوشی است که به زیبایی ظاهر اهمیت می دهد اما نه آنچنان که ساده‌زیستی و زیّ طلبگی‌اش را زیر سوال ببرد.

با نشاط و اهل تفریح و ورزش بود و اینها در زندگی یک طلبه در آن دوره، خیلی کمیاب بود. شنا و فوتبال را بسیار دوست می‌داشت اما تفریح و ورزش هرگز او را از انجام نوافل و تهذیب نفس و کسب اخلاق دور نمی‌کرد. همچون پدرش برنامه منظمی برای ساعات روز و شب داشت که عبادت، مباحثه، مطالعه، ورزش و تفریح در آن مشخص بود.

حجت‌الاسلام حاج‌علی‌اصغر مروارید که از دوستان او بوده می‌گوید: «در شور و شادابی، زبانزد طلبه‌ها بود. خیلی بگو و بخند بود. روزها می‌رفتیم شنا. در فوتبال هم خیلی مهارت داشت اما در همین حال می‌دیدی که ناگهان عبایش را روی زمین پهن می‌کرد و دعا و زیارت می‌خواند... خیلی هم اهل شوخ‌طبعی با مردم بود. یادم هست تعریف می‌کرد در سفری بین راه قم و تهران از صاحب قهوه‌خانه پرسیده بود عرق داری؟ او سخت دچار شگفتی شده بود. پس از مدتی گفت‌وگو و تکرار و اصرار گفته بود: منظورم این است که اگر عرق داری، مواظب باش سرما نخوری!»2

آقازاده نبود
پسر که اخلاق را در کانون عرفانی پدر آموخته بود، هیچ وقت در مسیر مبارزه، نام‌خواهی نمی‌کرد. حجت‌الاسلام محمود دعایی که از نزدیکان امام در نجف بود، می‌گوید: «هرگز نمی‌خواست وانمود کند من محور هستم و کانون اصلی هدایت مبارزات روحانیت خارج از کشور، من هستم».

 در مشی خود بسیار معمولی و فروتن بود. بر خلاف اینکه فرزند شخصیتی همچون امام خمینی بود و می‌توانست از این موقعیت بهره‌برداری زیادی کند اما هیچ‌وقت تلاش نکرد به عنوان یک آقازاده، تعیین‌کننده سیاست و جریانات در کنار امام باشد بلکه می‌کوشید که امام به عنوان یک شخصیت مستقل صاحب تفکر با خط مشی خاص در میان دیگران جلوه کند.


با کاروان کربلا
ایام زیارتی اباعبدالله که می‌شد، کاروان‌ها از نجف پیاده به کربلا می‌رفتند. سید مصطفی از برجستگان یکی از این کاروان‌های پیاده‌روی بود. او در مسیر راه 16-17فرسخی از نجف تا کربلا، هم بحث‌های علمی می‌کرد و هم زیارت می‌خواند.

تحصیل، تدریس و تألیف
همه می‌دانستند که مصطفی هر کتاب درسی را که یاد می‌گرفت، آماده تدریس آن نیز بود؛ هم در قم تدریس می‌کرد و هم در نجف. کلاس‌های درسش در نجف، از ویژگی‌های خاصی برخوردار بود که سر زبان‌ها افتاد.

سیدمصطفی در ایام اقامت در ایران و تبعید در ترکیه و عراق، به رغم مسائل و مشکلات موجود که اغلب آنها ناشی از مبارزات پدر بود و او را نیز درگیر می‌کرد، در کنار تحصیل و تدریس، همواره می‌نوشت و به تألیف آثار جدید همت می‌گماشت.

 او کتاب‌های فراوانی در حوزه اصول و فقه و فلسفه و تفسیر، تألیف کرد. کتاب «فلسفه قدیم»، «مقدمه بر اسفار»، «شرح هدایه»، «حاشیه مبدأ و معاد»، «حاشیه وسیله‌النجاه» و «حاشیه بر عروه‌الوثقی»، «مباحث الفاظ اصول»، «تطبیق هیأت جدید بر هیأت نجومی اسلام»، «حاشیه مستدرک»، «کتاب اجاره»، «کتاب صلوه» و... از جمله آثار ناشناس و گمنام وی هستند.او همچنین کتاب دیگری به نام «تفسیرالقرآن‌الکریم» نوشت که از اول قرآن تا آیه 46 سوره بقره است و ناتمام ماند. همچنین کتاب «در اسارت فی ولایت فقیه» آن شهید نیز منتشر نشده است.

پایان سفر، آغاز راه پیمودن
پسر، 47سال دوران پر از رنج و تلاش و مبارزه را پشت سر گذاشت و سحر بود که در آن سوی تاریکی شب، در کمال سلامت روحی و جسمی به طور ناگهانی و مرموز در خانه خود در نجف درگذشت.

دکتر «ایاد علی البیر» در بیمارستان گفت که مرگش طبیعی نیست و شاید چیزی به او خورانده باشند و مسمومش کرده باشند و خواست جسد را کالبدشکافی کند اما خانواده و نزدیکان، اجازه ندادند.

سحر بود که پسر، به عشق به پدر جان باخت. سحر بود که خبر به پدر رسید و پدر بی‌آنکه اندکی خم به ابرو آورد، پسر را به خدایش سپرد که گام در راه او نهاده بود و تنها گفت: «انالله و انا الیه راجعون». و حتی در حضور دیگران برای پسر اشک نریخت تا دشمن حتی به همین اندازه او را آشفته نبیند. پیکر پسر را به کربلا بردند و با آب فرات شستند. گرد حرم  طواف دادند.

روز بعد نیز به طواف حرم امیرالمؤمنین علیه‌السلام بردند. آیت‌الله خویی بر جنازه‌اش نماز خواند و در جوار ایوان علوی،  مجاور مقبره علامه حلی به خاک سپردند.سفر پسر به پایان رسید اما این پایان، آغازی دوباره برای آنانی بود که باید راه پدر را می‌پیمودند.

پی‌نوشت‌ها
* این عنوان را از کتاب سید مهدی شجاعی وام گرفته‌ام.
1 و 2- از کتاب مبارزات آیت‌الله سید مصطفی خمینی نوشته سجاد راعی