بوق بوقِ ماشینها شروع شده بود؛ ماشینهایی که تا چند ساعت دیگر هوای صبحگاهی را پر از دود میکردند و آسمان ناپیدا را ناپیداتر. خیابانها پر از بچه مدرسهایهایی بود که پیاده یا سوار اتوبوس و سواری به مدرسه میرفتند.
صادق کشانکشان خودش را سوار ویلچر کرد و با آسانسور به پارکینگ رفت. برای خارجشدن از پارکینگ باید از سربالایی بالا میرفت، اما نمیتوانست. چشمش به مرد قد بلندی افتاد که کت و شلوار پوشیده بود و با کفش مشکی و کیف چرمی آبی میرفت به طرف ماشینش. صادق صدایش زد: «آقا، آقا، ببخشید، میشه کمکم کنین؟» و با نگاه به در خروجی اشاره کرد. مرد به صادق توجهی نکرد. اصلاً انگار صدایش را نشنید. سوار ماشین شد و به سرعت از کنارش گذشت.
تکان ویلچر صادق را به خود آورد. سرش را چرخاند. دخترکی را دید در لباس مدرسه که میکوشید ویلچر را هل بدهد و نمیتوانست. زنی را دید که به کمک دخترک میآمد. مادرش بود؟
صادق با خوشحالی شروع کرد به چرخاندن چرخ ویلچر تا هرچه سریعتر از میان پلها و پیادهروها، مغازهها و دستفروشها خودش را به بیمارستان برساند. رفت و رفت تا اینکه دستش خسته شد و کنار خیابان ایستاد.
ماشینی رسید و شروع کرد به بوقزدن تا ویلچر را از محل پارک خود خارج کند، اما ویلچر تکان نمیخورد.
* * *
چشم باز کرد. دیگر در چند قدمی بیمارستان نبود. دیگر کسی برای او بوق نمیزد. اصلاً روی ویلچر نبود. روی تختش دراز کشیده بود. ساعت هفت بود و او باید در محل کارش حاضر میبود. پیراهن و کت و شلوارش را پوشید و کفشهای مشکیاش را به پا کرد و کیف چرمی آبیاش را به دست گرفت.
همین که داشت سوار ماشین میشد، مردی را دید که با شلوار مندرس و پیراهن چروکیده سوار ویلچر است و او را صدا میزند. او هم میخواست از پارکینگ خارج شود. صادق رفت به کمک مرد. بیرون پارکینگ از او پرسید: «کجا میروید؟»
مرد با صدای شکسته گفت: «بیمارستان، برای شیمیدرمانی.»
صادق نگاهی به ساعتش انداخت. فقط نیمساعت تا رسیدن به محل کارش وقت داشت. تصمیمش را گرفت. ویلچر را پشت ماشینش گذاشت و مرد را به بیمارستان برد.
پوریا پرهام
پایهی دهم از گلپایگان
تصویرگری: هوآنگ پیتیاس