همشهری آنلاین - پریسا نوری: گزارش دادند مردی که پشت در خانهاش مانده و راهی برای ورود به خانه ندارد، از آتشنشانان کمک میخواهد. وقتی به نشانی مورد نظر رسیدیم دیدیم مرد پشت در ایستاده. پرسیدیم: «کلید ندارید؟ یا هیچکدام از افراد خانوادهتان در خانه حضور ندارند؟ » کمی صورتش سرخ شد و خجالت زده گفت: «کلید دارم، همسر و پسرم هم در خانه هستند اما در را باز نمیکنند.
شاید حالشان بد شده و نیاز به کمک دارند.» ماجرا مشکوک بود. زنگ در را زدیم. چند لحظه بعد صدای زن شنیده شد که با عصبانیت میگفت: «تو مگر حرف حساب سرت نمیشود؟ گفتم برو همانجا که بودی. تا صبح هم زنگ بزنی در را باز نمیکنم. فهمیدی؟ » مرد میانسال که از شدت خجالت به لکنت افتاده بود گفت: «زن! آبرویزی نکن. زنگ زدم آتشنشانی و آنها الان اینجا هستند تا در خانه را باز کنند.»
زن از داخل فریاد زد: «باید هم به آتشنشانی زنگ بزنی. چون آتش گرفتی. نه!؟ » جر و بحث آنها همچنان ادامه داشت و زن کوتاه نمیآمد و اصرار داشت که شوهرش را به داخل خانه راه ندهد. ما هم مانده بودیم که چه کنیم. از فرمانده اجازه گرفتم و شروع به صحبت با زن جوان کردم. به او گفتم: «لطفاَ بگوید این آقا چه خطایی مرتکب شده؟ » زن هم که انگار منتظر این سؤال بود سفره دلش را باز کرد و گفت: «با اینکه مهمان داشتیم او به خانه مادرش رفته است...»
با این حرف همه به خنده افتادیم. انگار با خنده ما زن هم به خنده افتاده بود. همین موقع در باز شد و پسر نوجوانی مقابل در ظاهر شد و گفت: «بابا! بیا داخل. مامان داره میخنده.» خلاصه قضیه به خیر و خوشی تمام شد و ما هم در راه برگشت باز هم کلی خندیدیم.