همشهری آنلاین -الهه خسروی یگانه: روایت زندهیاد مرتضی احمدی از تهران قدیم و آداب و رسوم نوروزی پایتخت ایران با خاطرات دیگری نیز در هم تنیده؛ خاطراتی که خواندنشان آدم را با متن زندگی کسانی پیوند میزند که روزی روزگاری در گوشهای از این شهر زندگی میکردهاند. دلم نیامد، لحن و بیان مرتضی احمدی را خیلی ویرایش کنم. با خودم فکر کردم اگر کلمات را همانطور که او توی جمله میچیند، همانطور که او استفاده میکند و همانجور که او میگوید، منتقل کنم، شاید شما هم صدای مرتضی احمدی را بشنوید. صدایی که خیلیها ناشنیدهاش میگرفتند، اما اگر آن حکم «تنها صداست که میماند» همچنان پا برجا باشد که هست، فقط کافی است در ذهنتان صدای او را با این کلمات بسازید. آن وقت شما مسافر تهران قدیم میشوید.
از کجا شروع کنیم؟
چون خودم قدیمی هستم، برایتان از قدیم میگویم که نوروز اصلا چه جوری برگزار میشده. حالا خیلیها هستند که اشتباه میکنند، نسل جوان بهخصوص، فکر میکنند هفتسین را که بگذارند، دورش جمع شوند و بگویند سال تحویل شده، کافی است. متاسفانه بعضیها سفره هفتسین پلاستیکی هم میگذارند. این دیگر خیلی حرف است! در گذشته، اینطور نبود؛ تدارکاتی داشت، آداب استقبالی داشت برای نوروز که همه در اسفندماه بود. یعنی اسفند که شروع میشد، مردم در تدارک عیدشان بودند. پدر خانواده، دست پسر و بچهها و خانمش را میگرفت، همان اول اسفند، میبردشان پارچهفروشی برای خرید پارچه. سابق بر این، یک دست لباس آماده وجود نداشت. کفش آماده نبود. باید تشریف میبردید آنجا، پارچهاش را میبردید، آسترش را میبردید؛ معمولا توی هر محلهای خیاطی بود که همه را میشناخت. همه هم مشتریهاش بودند.
بعد دوباره باید میرفتی کفاشی؛ چه زنانه، چه مردانه. این لباس شب عیدشان بود. همه باید روز اول عید لباس هاشان را عوض میکردند و لباس نو میپوشیدند. رسمشان بود. غیر از این را بدمیدانستند. به چه معنا؟ معتقد بودند اگر اول نوروز، یعنی اول فروردین، لباس عید نپوشیم تا آخر سال همین وضع را داریم. یعنی رخت نو به تن ما نمیآمد.
بیستم اسفند که میشد، مادر خانواده فکر سبزه بود. گندم، ارزن، ماش، قرهماش و این چیزها را خیس میکرد که پای هفتسینش سبزه هم باشد. سبزه هم یکی از سینها بود. بعد خانهتکانی بود. آنهایی که کارشان همین بود، توی محل راه میافتادند؛ اکثر اینهایی که توی محل راه میافتادند که کار خانهها را انجام بدهند، برای اهل محل شناختهشده بودند. یعنی کار آن محل مال آنها بود. همه هم میدانستند. مثلا خانواده شما میدانستند این بابا که دارد داد میزند، مال این محل نیست، بهش کار نمیدادند. چون امین مردم بودند اینها.
یارو میآمد توی کوچهها داد میزد، آب حوض میکشیم، برف پارو میکنیم. همه این کارها را همین یک نفر انجام میداد. یعنی اگر احتیاج داشتید یکی بیاید آب حوض خانهتان را بکشد چون آب حوض کثیف میشد، آب حوض را میکشیدند، میریختند دور، به جاش آب تازه میانداختند همان کسی میآمد که همیشه این کار را انجام میداد. یا اگر زمستان برف میآمد، همان برفپاروکن شما بود که میآمد، خودش صاف میرفت بالای پشتبام. دیگر خودش میدانست چه کند. دستمزدش هم مشخص و معین بود.
فرشها را واسه شستن با پارو، قبلش میبرد شاهعبدالعظیم با گاری. میرفت شهرری. چشمهعلی بود آنجا. قالیها را میشست، همانجا هم خشک میکرد، با گاری برمیگرداند، میآمد خانه، تحویل میداد به شما. بعد از این ماجرا، خانهتکانی شروع میشد. اگر بارندگی نبود، هوا خوب بود، بیشتر کارهای خانه به عهده خانم خانه طفل معصوم بود. البته همه اهل خانه کمک میکردند. پدر، پسر، دختر، تمام اثاث خانه را میریختند بیرون، خانه را تروتمیز میکردند. گردگیری میکردند، جارو میکردند، تمام درها را میشستند، بعد یواش یواش اثاث را پهن میکردند. آها! قبل از اینکه فرشها را پهن کنند، روز قبلش توی یک سطل آب، ١٠٠ یا ١۵٠ گرم تنباکو میریختند و میگذاشتند ٢٤ ساعت بماند. این تنباکو عصاره خودش را پس میداد به آب. آب تنباکو را کف اتاق میزدند، بعد فرشها را پهن میکردند.
چرا؟
هیچجانوری دیگر زیر این قالیها نمیرفت. از بید گرفته تا هزارپا جرئت نمیکرد برود؛ چون کشته میشدند، جلو نمیآمدند اصلا. بعد تمام اثاث را میچیدند. البته نخستین کاری که میکردند کرسی را جمع میکردند، میبردند توی زیرزمین. بعد که این کارها را کردند، میآمدند سر لباسها. جعبههای مخصوص داشتند؛ بهش میگفتند صندوق. تمام لباسهای زمستانی را که شسته بودند، میآوردند، لباسهای بهاره و تابستانه را درمیآوردند و لباسهای زمستانه را میگذاشتند آن تو و چون شال کمر پشمی بود و دستکش و جوراب و شالگردن هم همین طور، نفتالین هم لابه لای لباسها میگذاشتند که هیچجانوری، مخصوصا بید، نتواند برود سراغ لباسها. آها راستی! یکی دو روز مانده به شروع خانهتکانی، همه پردهها را باز میکردند. آن موقع تمام درها، پشتدری داشت. همه اینها را میشستند و پردههای شسته را اتو میزدند و اول اینها را آویزان میکردند، بعد اثاثیه را میچیدند. اینجوری بود که همه زندگی مثل گل تمیز میشد.
مواد شوینده چی بود آن موقع؟
بیشتر چوبک بود یا صابونهایی که به آن میگفتند صابون رختشویی. دو جور صابون بیشتر نبود. یکی همین رختشویی، یکی صابون سرشویی که بهش میگفتند صابون آشتیانی یا صابونبرگردان، چون خشک شده بود، لبهایش برگشته بود. فقط همینها بود. از مایعهای فلان و بهمان خبری نبود. یکی دو روز مانده به عید هم، تمام اهل خانه میرفتند آرایشگاه و حمام و کارهاشان را راست و ریس میکردند.
روایت آب و جارو کردن کوچهها
ما از بچگی رفتگر داشتیم، بهش میگفتند نایب. خیابانها را آبپاشی و جارو میکرد، اما کوچههای فرعی، بین زنان، مادران و کدبانوهای خانوادهها، این سنت روایج داشت که اگر چهل روز سحر بلند شوند، نمازشان را بخوانند و با وضو بروند دم در خانهشان را آب و جارو کنند، ممکن است حضرت خضر از آنجا بگذرد؛ آن وقت اگر دامنش را بگیرند، هرچه بخواهند، حضرت خضر به آنها میدهد. این بود که اکثر کوچهها، مثلا اگر بیست خانواده در آن زندگی میکرد، از این بیست خانوار حداقل ١۵ تا از آنها هر روز این کار را میکردند بلکه حضرت خضر را ببینند.