به گزارش همشهری آنلاین به نقل از جام جم، جلال مقامی آنقدر مشهور است که نیاز به معرفی ندارد و اصلا لازم نیست او را به عنوان یکی از دوبلورها و گویندگان پیشکسوت معرفی کنیم.
مقامی، از جمله دوبلورهایی است که به خاطر جنس صدایش در بسیاری از فیلمها به جای شخصیتهای جوان صحبت کرده و خیلی از هنرپیشگان و بازیگران جوان سالهای انقلاب با صدای او شناخته شدند. همان طور که صدای خسرو خسروشاهی یا سعید مظفری، جوانان زیادی را به مخاطبان سینما و تلویزیون معرفی کرد. بیماری مقامی هم که طی سالهای اخیر با آن دست و پنجه نرم کرده، موضوع تازهای نیست و مصاحبههایی دربارهاش داشته است اما در گفتوگویی که مشروح آن را میخوانید، سعی کردیم ساعتی را به گپوگفت با این پیشکسوت دوبله اختصاص بدهیم. شروع گفتوگو با مرور خاطرات دوران کودکی شکل گرفت و بعد از آن به سراغ دوبله رفتیم.
سنگ داغی که پایم را سوزاند
می خواهم قصه زندگیام را برای مخاطبان روزنامه جامجم از آنجایی شروع کنم که یادم میآید و حافظهام یاری میکند. اولین خانهای که ما در آن زندگی میکردیم همراه پدر و مادر، طرفهای منیریه بود. خانهای گرم، صمیمی و باصفا. شاید برایتان جالب باشد بگویم خاطرهای از سه سالگی به یاد دارم. عجیب است با آن سنوسال، چطور این خاطره یادم مانده است. حتی این صحنه برایم خیلی شفاف است. به یاد دارم یک روز مادرم رفت نانوایی تا نان سنگک بخرد. من هم کوچولو بودم و بسیار شیطون! (با خنده) به همین دلیل کفش نپوشیده دنبال مادرم دویدم تا رسیدم به نانوایی. همان لحظه پایم روی یک سنگ داغ رفت و سوخت. شروع کردم به گریه و داد و بیداد. شاطر و مادرم هم با من دعوا کردند که چرا کفش نپوشیدی. از آنجا که مادرم میخواست سریع من را ساکت کند از بقالیای که آن اطرف بود، برایم پسته خرید و من شروع به خوردن پسته کردم و ساکت شدم اما به محض اینکه پستهام تمام میشد دوباره جیغ میزدم و گریه میکردم. مادرم تا رسیدن به خانه، پستهها را دهانم میگذاشت. این خاطره عجیب هنوز هم بعد از گذشت این همه سال در ذهنم است. انگار همین دیروز بود. با اینکه ۸۰سال دارم اما بهخوبی این خاطره سه سالگی را به یاد دارم.
بعدها از خیابان منیریه نقل مکان کردیم و راهی خیابان لرزاده شدیم. پدرم اهل مسجد بود و میخواست خانه نزدیک مسجد باشد. از روزهای کودکیام که در این خیابان طی شد هم خاطرهای دارم. یک روز همراه بچهها در کوچه مشغول بازی بودیم. از دور پدرم را دیدم که در دستش سهچرخه است. حدس زدم این سهچرخه مال من است. به همین دلیل با حالت دو، رفتم پیشش اما چشمتان روز بد نبیند محکم خوردم زمین و از آنجا که کوچه آسفالت نبود یک ریگ بزرگ رفت داخل گوشت زانو. از بس که شیطون بودم، میخوردم زمین. این خاطره و خاطره سه سالگیام از شیطنتهای کودکی خیلی خوب در ذهنم مانده است.
بگذارید کمی هم از دوران مدرسه بگویم. در خیابان لرزاده، مدرسهای به نام ادیب نیشابوری بودم و آنجا درس میخواندم و برای دوره دبیرستان، پدرم نامم را در دبیرستان حافظ نوشت که در بازار بود. چون پدرم بازاری بود میخواست مدرسهام نزدیک محل کارش باشد تا ظهرها به مغازه او بروم و آنجا با هم ناهار بخوریم. بعد از خوردن ناهار هم من را میبرد مسجد تا نماز بخوانم. بعدها از خیابان لرزاده کندیم به قول امروزیها به طرف بالاتر. آن زمان خیابان سعادتآباد نامش چیز دیگری بود که به یاد نمیآورم. بعد از آنجا هم چند سالی میرداماد بودیم تا اینکه من آپارتمانی در مهرشهر کرج خریدم و ساکن شدم و هنوز هم اینجا هستم. این خلاصهای از دوران کودکی و نقل مکانهای متعددی است که در این دوران داشتیم.
هنرمندی که صدایم را کشف کرد
قصه هر آدمی از جایی شروع میشود و آغاز کار من هم در دبیرستان بود. برادر ناظم مدرسه در ایتالیا فیلم دوبله میکرد و با این حرفه کاملا آشنا بود. به همین دلیل همیشه به من و دیگر همکلاسیهایم که کارهای نمایشی را ویژه اعیاد و مناسبتها انجام میدادیم، کمک میکرد. او دوستی داشت به نام آقای حیدر صارمی که هم هنرپیشه تئاتر بود و هم در فیلم و رادیو کار میکرد. به یاد دارم در همان زمان، همین آقا -که خدا بیامرزدش- برنامه جانی دالر را در رادیو داشت. او یک روز به دعوت ناظم به مدرسه آمد و من همین که چشمم به او خورد به دلیل علاقهای که به هنر داشتم، جلو رفتم و از او خواستم من را به تئاتر ببرد. او به من گفت هنوز کوچک هستم. آن زمان ۱۶سالم بود. به او گفتم پس اجازه بدهید بیایم و تمرینات شما را ببینم. او به من گفت بهتر است برویم دوبله فیلم. تلفنی به من داد و من زنگ زدم و یک روز رفتم استودیوی عصر طلایی. آنجا بیشتر هنرپیشههای تئاتر بودند که فیلمها را دوبله میکردند.
البته گویششان برای دوبله عجیب بود، نه اینکه در تئاتر با صدای بلند حرف میزدند که صدایشان را مردم حاضر در صحنه بشنوند، آنجا هم با صدای بلند دوبله میکردند. همانجا با هنرپیشه دیگری آشنا شدم و او مرا به استودیویی دیگر برد و یک نقش بزرگ هم به من داد. همراه جوان دیگری شروع به دوبله کردیم. من به جای هنرمندی در فیلم صحبت میکردم که مرتب در شهرها در رفتوآمد بود و نمایش اجرا میکرد. همان زمان به مدیر دوبلاژ گفتم میخواهید صدایم را تغییر بدهم، چون هنرمند فیلم وقتی از شهری به شهری دیگر میرود نقشهایش متفاوت است، گاهی نقش جوان را بازی میکند و گاهی پیر. مدیر دوبلاژ با تعجب من را نگاه کرد و گفت: مگر میتوانی!؟ من هم گفتم بله و کارم را انجام دادم. بعدها راهی استودیوهای دیگر مثل ایرانفیلم شدم که خانه سینمای فعلی است. در آن زمان در ایران فیلم، آثار سینمایی دوبله میشد. البته باید بگویم آن زمان استودیوهای دوبله شیفتی بودند. یعنی یک استودیو از ساعت ۹صبح تا یک ظهر، دیگری از سه ظهر تا هفت غروب و… کار میکرد. به همین دلیل میتوانستم هم به مدرسه بروم و هم در دوبله فعالیت داشته باشم.
دیدار به یاد ماندنی با رهبر انقلاب
دلم میخواهد کمی هم از رادیو برایتان بگویم. همان سالها که ۱۶و ۱۷سال داشتم به دلیل موفقیتم در دوبله، هوشنگ کاظمی برادر ژاله کاظمی -که خداوند هر دوی آنها را رحمت کند- از من برای یک برنامه رادیویی دعوت کرد که برای نیروی هوایی تهیه میشد. من همراه آنها و خانم شمسی فضلاللهی و آقای حمید منوچهری و خواهرش یک گروه بودیم و برای رادیو کار میکردیم. این اتفاق سالها ادامه داشت و من به دلیل علاقهای که به رادیو داشتم همزمان، هم در دوبله فعالیت میکردم و هم در رادیو. به همین دلیل در تمام این سالها برنامههای متعددی همچون سرزمین نور، کتیبه، گفتهها و ناگفتهها، رنگینکمان، عصر بخیر تهران و… را در رادیو داشتم.
بهترین برنامهام هم سرزمین نور بود که به تاریخ اسلام و زندگی حضرت محمد(ص) اختصاص داشت. این برنامه، صبحهای جمعه از رادیو ایران پخش میشد. نویسنده این برنامه هم حسین سرشار بود. این برنامه از آنجا که خیلی گل کرده بود و مردم دوستش داشتند، مورد توجه رهبری هم قرار گرفت و رهبر معظم انقلاب یک روز گروه ما را به خانهشان دعوت کردند تا تشویق کنند.
در آنجا گپوگفت صمیمانه با رهبر داشتیم. حتی من با ایشان شوخی هم کردم و ایشان هم بسیار خودمانی با ما صحبت کردند. بعداز چند دقیقه نشستن، ایشان به من گفتند: چه نام زیبایی. این نام را چه کسی برایتان گذاشته؟ و من هم با خنده به ایشان گفتم من کوچولو بودم و نمیتوانستم حرف بزنم، حتما پدرم گذاشته است! ایشان هم خندیدند. بعد از چند دقیقه که خدمت رهبری بودیم، من به دلیل ورم پا، نشستن برایم سخت شد. ایشان متوجه شدند من به خودم فشار میآورم و خطاب به من گفتند آقای مقامی عادت ندارید روی زمین بنشینید؟ من هم به ایشان گفتم من روی خاک خوابیدهام. عادت به نشستن دارم اما پایم ورم کرده است. ایشان به من گفتند پس چرا چای را با قند میخورید؟ من هم گفتم خب شما کاسه توت را جلوی خودتان گذاشتید! و…. واقعا ایشان با رویی گشاده و خودمانی با ما حرف میزدند و از این دیدار خیلی خاطره خوش دارم. باید به این نکته اشاره کنم، بودن در برنامه سرزمین نور برایم افتخار بزرگی بود که باعث شد خدمت رهبری بروم. البته این خاطره برای زمانهای بسیار دور است. فکر میکنم ۲۰ یا ۲۵سال پیش بود.
جای ۵۰۰ هنرپیشه مشهور حرف زدم
شاید جوانترها کمتر به یاد داشته باشند اما من به جای بسیاری از جوانهای نقش اول سینما صحبت کردهام. نقشهایی که هر کدام رنگ و جنس خودشان را داشت، مثل رابرت ردفورد (بروبیکر، بوچ کسیدی و ساندنس کید، پابرهنه در پارک، تعقیب، سهروز کندور، نیش، همه مردان رئیسجمهور)، عمر شریف (بالاتر از معجزه، بانوی مسخره، جاگرنات، دکتر ژیواگو، رولزرویس زرد، شب ژنرالها، طلای مکنا، لورنس عربستان)، رابین ویلیامز (انجمن شاعران مرده، خانم داوتفایر، جومانجی، هملت، ویل هانتینگ خوب، مرد دویستساله، بیخوابی، و…)، وارن بیتی (بانی و کلاید، شکوه علفزار)، مونتگومری کلیفت (از اینجا تا ابدیت، اعتراف میکنم، رود وحشی)، ژانپل بلموندو (آلپاگور، بورسالینو)، داستین هافمن (فارغالتحصیل، کابوی نیمهشب)، ریچارد چمبرلین (آسمانخراش جهنمی، در تلاطم زندگی)، آرتور کندی (باغوحش شیشهای، ساعات ناامیدی)، آلن بیتس (دور از اجتماع خشمگین، زوربای یونانی)، مارچلو ماسترویانی (ارثیه فامیلی)، پاتریک مکگوهان (ایستگاه قطبی زبرا)، جان کاساوتیس (بچه رزماری)، جورج ماهاریس (برادر علیه برادر)، لسلی هاوارد (بربادرفته)، آل پاچینو (پدرخوانده)، رابرت واگنر (پلنگ صورتی)، ریچارد هریس (توپهای ناوارون)، مل فرر (جنگ و صلح)، جان فینچ (جنون)، جورج سیگال (چه کسی از ویرجینیا وولف میترسد؟)، جرج چاکریس (داستان وست ساید)، کلینت ایستوود (دو قاطر برای خواهر سارا)، جان درک (ده فرمان)، مارتین بالسام (روانی)، ریکی نلسون (ریو براوو)، آلن دلون (زمانی که دزد بودم)، ادموند اوبرایان (ژولیوس سزار) و…راستش اگر بخواهم بشمارم باید بگویم به جای ۵۰۰ هنرپیشه معروف صحبت کردهام. اتفاقا یک خاطره با نمک هم دارم.
روزی که عمر شریف فوت شد، خبرنگاری به من زنگ زد و گفت چه حس و حالی دارم بعد از فوت عمر شریف؟ راستش با این سوال خندهام گرفته بود و به او گفتم چه حسی میخواهم داشته باشم؟ مگر فامیلم است!؟ خدا رحمتش کند(با خنده) اما وقتی رابین ویلیامز خودکشی کرد، خیلی ناراحت شدم. به جای او در نقشهای متفاوتی صحبت کرده بودم. به نظرم بازیگر بسیار خوبی بود و بازیهایش هم تنوع زیادی داشت. به همین دلیل از فوت او ناراحت شدم. همه نقشهایی که صحبت کردم را با جان و دل گفتم و اصلا کم نگذاشتم. همیشه به شاگردهایم هم تاکید میکردم وقتی به جای هنرپیشهای صحبت میکنند، نگاه کنند که طرف مقابل تا چه میزان دهانش را باز میکند و حرف میزند و طبق آن عمل کنند.
به یاد دارم در فیلم محمد رسول ا…(ص) ساخته مصطفی عقاد وقتی به جای شخصیت ابوطالب صحبت میکردم، تمرکز زیادی در کار داشتم تا نقش را درست گویندگی کنم. زحمت زیادی هم برای این کار کشیده شد و آقای اسماعیلی هم مدیر دوبلاژ کار بود. من به جای هنرمندان ایرانی هم صحبت کردم. به جای آقای فرامرز قریبیان خیلی حرف زدم. در آن سالها، فرامرز جوان بود. خیلی از فیلمهایی را که جوان بود، به جایش صحبت کردم. شبکه نمایش، هفته فیلمهای فرامرز را برگزار میکرد و فیلمهای او را نمایش میداد.
از هفتفیلمی که پخش شد، دو فیلم را منوچهر اسماعیلی صحبت کرده بود و پنج فیلم باقی را من گویندگی کرده بودم. صدای من در آن زمان، برای فرامرز مناسبتر بود.
در دو فیلم هم به جای پرویز پرستویی صحبت کردم. قبل از اینکه صدای سر صحنه باب شود من به جای هنرمندان صحبت میکردم. به جای مجید مظفری هم حرف زدم.
به یاد دارم سریال پلیسی مزد ترس هم پخش میشد به جای عبدالرضا اکبری در این مجموعه حرف زدم. در مجموع نقشهای بسیاری را گویندگی کردم. در طول آن سالها هر هفته حداقل در دو فیلم گویندگی میکردم. یادش بخیر در استودیوهای دوبله با منوچهر والیزاده، زندهیاد کاووس دوستدار، خسروشاهی، منوچهر نوذری و دیگر دوستان کلی خاطرات داریم، چون همسن و سال هم بودیم.
مرا به نام آقای دیدنیها میشناسند
در سالهای جنگ، همیشه موشکباران بود و کشتار. اما مردم کنار هم بودند تا بتوانند این دوران را پشت سر بگذارند. در آن سالها برنامه دیدنیها روزهای یکشنبه پخش میشد که من هم اجرای آن را به عهده داشتم. مردم عاشق تماشای این برنامه بودند. حتی من هم به واسطه این برنامه شهرت زیادی بین مردم پیدا کردم. باورتان نمیشود اما هنوز هم مردم من را به نام آقای دیدنیها میشناسند تا جلال مقامی! (با خنده) من این همه فیلم مدیر دوبلاژ و دوبلور بودم و به جای هنرپیشههای زیادی صحبت کردم اما وقتی این برنامه روی آنتن آمد با آن به شهرت رسیدم. چون در آن زمان، برنامههای تلویزیون مثل الان خیلی متنوع نبود و در ساعات محدودی هم پخش میشد.
به همین دلیل هنرمندانی که در دوبله فعالیت داشتند، چهرهشان میان مردم گمنام بود اما وقتی این برنامه پخش شد، من میان مردم به شهرت رسیدم. برایتان تعریف کنم چطور سر از این برنامه در آوردم. به یاد دارم در آن روزها مدیر دوبلاژ فیلمی به نام ارثیه فامیلی بودم که خودم به جای هنرپیشهای صحبت میکردم. تا اینکه یک روز آقای میرزاده، تهیهکننده شبکه دو در جامجم سراغم آمد. از آنجا که مشغول کار بودم، منتظر ماند تا تمام شود و بعد پیشنهاد اجرای برنامه دیدنیها را داد.
وقتی درباره سوژه برنامه با من صحبت کرد، احساس کردم برنامه بدی نخواهد بود و در این روزها که مرتب مردم درگیر خبرهای جنگ و خونریزی و… هستند، بد نیست با تماشای چنین برنامهای شاد شوند. این برنامه بعد از گذشت چند قسمت خیلی محبوب شد و ۱۰ سال روی آنتن بود. نکته جالب این که متنی برای این برنامه نوشته نمیشد و خودم به دلیل تجربهای که در دیالوگهای پسگردنی در دوبله داشتم، روی صحنههایی که دوربین مخفی بود و تم کمدی هم داشت، بداهه میگفتم که برای مردم جالب بود. اما در مجموع اجرایم در برنامه خیلی هم سنگین و رنگین بود. نه مثل اجراهای امروزی که با هیاهو همراه است. البته قضاوت نمیکنم. آن زمان اجراها به این صورت بود و من هم با آن شیوه راحتتر بودم. به یاد دارم سر اجرای برنامه دیدنیها، مدیر وقت شبکه دو به من تذکر داد و گفت: چرا در برنامه لباسهای شیک میپوشم؟ چون در شرایط جنگ هستیم ممکن است مردم هوس کنند. من هم به او گفتم: خب چه اشکالی دارد. مردم هم لباس شیک بپوشند و من را هم با لباس شیک ببینند. در آن سالها، لباسهایم را از اروپا میخریدم. خرج سفر به اروپا خیلی نبود. مثلا میشد با ۱۰هزار تومان رفت اروپا را گشت. خاطره دیگری هم از برنامه دیدنیها دارم. به یاد دارم در مراسمی، فرامرز قریبیان همراه پسرش سام که هفت یا هشت سالش بود، آمد که ماشاءا… الان پسرش هم برای خودش نویسنده، بازیگر و کارگردان شده است. وقتی صدای من را شنید به پدرش گفت: بابا! بابا! آقای دیدنیها دارند به جای شما صحبت میکنند. در آن مقطع زمانی هر فیلمی که فرامرز قریبیان بازی میکرد من به جای او حرف میزدم، به همین دلیل پسر قریبیان این حرف را زد و ما هم کلی خندیدیم. امکان نداشت جایی بروم و مردم من را نشناسند. یادم میآید در آن سالها سفری به ابیانه رفته بودم. بسیار اهل سفر بودم و همراه دوستان و همکاران قدیمی میرفتیم و خیلی هم خوش میگذشت. در آن سفر ما رستورانی پیدا نکردیم که غذا بخوریم. تا اینکه در آن روستای ابیانه، خانم پیری ما را دید و من را شناخت و به همین خاطر پیشنهاد داد هر جا دوست داریم برویم و بنشینیم. ما هم لب رودخانهای نشستیم و برایمان ناهار آورد. البته باید به این نکته هم اشاره کنم تا قبل از آنکه برنامه روی آنتن برود اصلا فکر نمیکردم این برنامه بتواند تا این میزان بگیرد و اینقدر معروف شوم. به جان دخترم قسم که هر جا میرفتم حتی دهکورهها همه دیدنیها را دنبال میکردند و با دیدن من گل از گلشان میشکفت و شروع به احوالپرسی میکردند.
دیالوگهای پسگردنی
برخی علاقهمندان به دنیای دوبله، عاشق دیالوگهای پسگردنی در فیلمهای کمدی هستند. آن زمان ما این دیالوگها را که بداهه هم میان ما گویندگان شکل میگرفت در فیلمهایی که اجازه میداد و صحنه ایجاب میکرد و گونه آن طنز و کمدی بود استفاده میکردیم.
در فیلم سینمایی «بوچ کسیدی و ساندنس کید» من به جای رابرت ردفورد و چنگیز جلیلوند به جای پل نیومن گویندگی میکردیم. مدیر دوبلاژ هم به این کارها کاری نداشت؛ بهویژه وقتی قرار بود گویندگانی چون جلیلوند و من در فیلمی گویندگی کنیم. این شرایط با وقتی دیالوگ پسگردنی زننده باشد، فرق میکند چون در این صورت اصلا خودمان، دیالوگ پسگردنی را نمیگوییم.
در مجموع وقتی دیالوگ پسگردنی، زننده نباشد یا مفهوم زشتی را تداعی نکند، چه اشکالی دارد. شروع این دیالوگهای پسگردنی از مرحوم دوستدار است. او این کار را در نخستین فیلمی که به جای جانوین صحبت کرد، انجام داد و این پسگردنیها به قول شما یا بداههگوییها به قول ما، باعث شد فروش فیلم بسیار بالا برود. فیلم خیلی سادهای هم بود.
بازیگرها بیشتر در فیلم راه میرفتند و اکت و عمل خاصی نداشتند ولی همین بداههگوییهای دوستدار باعث شد فروش فیلم فوقالعاده بالا برود و صاحبان فیلمهایی که جان وین در آنها بازی کرده بود، فیلمهایی را که جان وین در آنها ۳۰ سالش بود، از انبارها بیرون بیاورند و تحویل دهند تا دوستدار در آنها به جای جان وین صحبت کند. سالنهای سینما هنگام ارائه این دیالوگهای بداهه توسط دوستدار، از خنده منفجر میشد.
دلمشغولیهای این روزهایم کتاب خواندن است
همانطور که میدانید من سکته مغزی کردهام و این بیماری خیلی سریع عصبهای نقاط مختلف بدنم را از کار انداخت. عوارض این بیماری خیلی کند از بدنم خارج شد. خداوند چنین خواست که من مدتی بعد از این بیماری، قدرت تکلم را از دست بدهم و البته خدا را شکر هم اکنون مشکل تکلمم هم برطرف شده اما تن صدایم خوب نشده است. به همین دلیل دیگر پیشنهادهای کاری را قبول نکردم و از سال ۹۳ خانهنشین شدهام. ترجیح میدهم بیشتر در خانه باشم. البته قبل از آنکه سکته مغزی کنم با رادیو البرز همکاری میکردم و برایم خیلی خوب بود، چون به مسیر خانهام نزدیک بود اما سکته مغزی تمام برنامههایم را به هم زد و همه انرژیای که در بدن ذخیره داشتم را نابود کرد.
شاید این سوال برای مخاطبان روزنامه جامجم پیش بیاید که ناراحت نیستم خانهنشین شدهام؟ باید بگویم مگر میشود ناراحت نبود. زمانی مثل بلبل حرف میزدم. در استودیوهای دوبله با دوستان کلی حرف میزدیم و فیلم دوبله میکردیم ولی حالا خانهنشین شدهام. البته باید تاکید کنم مرتب مطالعه میکنم و دلمشغولی این روزهای من مطالعه است. شبها هم موسیقی آرام گوش میکنم. خبری هم برای خوانندگان کتاب دارم. دوست عزیزی مشغول نگارش زندگینامه من در قالب کتاب است که در شرف چاپ است. او قلم زیبایی هم دارد.
البته از من خواهش کرده تا نامی از او نبرم تا کتاب چاپ شود. در ضمن من سالهاست کار دوبله کردهام. دیگر کافی است و الان باید جوانها کار کنند.