یکلحظه از این نسیم اول صبح و صدای گنجشکها را به موسیقیهای توی تاکسی نمیدهم. قدمهای آرامم به دکهی گلفروشی نزدیک میشود. چشمان منتظر دخترک کنار گلفروشی برق میزند. پیرهن چهارخانهی آبی آسمانیام را که زیر کمربندم جا دادهام مرتب میکنم. همانطور که به دستان یخزدهاش خیره شدهام، انگشت کشیده و لرزانم تارهای نازک و سفید موهایم را خم میکند به سمت بالا.
مثل هرصبح با دیدنش لبخند میزنم. سردی سازدهنی مینشیند روی گرمی لبهایم و آهنگ راه باز میکند میان گوشها و خیالاتم. جلوتر میآید. نفس کم میآورم و آهنگ خراب میشود. سرفه میکنم، اما بغض لعنتی میان گلویم ماندگار است. دستهای سردم را به ریش سفید و بلندم میکشم. دوباره شروع میکنم و ادامهاش را میزنم. به هم که میرسیم چشمانم را میبندم. بوی چای دارچینهای اندرزگو، میپیچد توی دماغم. استکان چای را جلویم میگیرد، آهنگ هم تمام میشود. تا دست ببرم و چای را بگیرم رفته. نم پلکهایم را با دستمال سفیدی که نباتم گلدوزیاش کرده میگیرم.
مثل همیشه تا نفسم بالا بیاید و سلام کنم او سلامش را کرده و فالها را به سمتم میگیرد. دستکشهای یکبارمصرف را از جیبم بیرون میآورم و توی دست آزادش میگذارم. ابروهایم را تا میتوانم میکشانم و بههم میرسانمشان: «باز که فراموش کردی!» آرام ضربهای به پیشانیاش میزنم: «دخترجان، مردم حساسن، فکر میکنن فالها کثیفن. با دستکش بردار. این، هزار بار!»
از همان پشت ماسک لبهایش را میبینم که به دندان گرفته. با لبخند و اشاره به فالها چشمکی میزنم: «باز هم من اولم؟» با ذوق سر تکان میدهد. چشمهایم را میبندم. زیر لب فاتحهای میخوانم و ادامه میدهم: «خواجه حافظ شیرازی، تو محرم هر رازی...» لب میگزم و آرام نفسم را بیرون میدهم «تو را به شاخهنباتت قسم...» دستم روی برگهای مینشیند:
من که از آتش دل چون خمِ می در جوشم
مهر بر لب زده خون میخورم و خاموشم
به چشمهای عسلی دخترک زل میزنم و نبات را میبینم. همقدم بهسمت گلها میرویم. هوا نه بارانی بود، نه پاییز و صدای خشخش برگها، نه بوی شکوفههای نارنج، نه لبوهای داغ زمستانی. خرداد بود، یک شب بلند و گرم. بلوار کشاورز را گرفتیم و رفتیم به سمت سینما فلسطین. خودمان را انداختیم توی شلوغی. پشت ویترین کتابفروشی ایستادیم و هی از دختر و پسرهایی که خودشان را به پارک لاله میرساندند تنه خوردیم.
عاشقانههایمان از لای هیاهوی جمعیت راه باز کرد و به گوش آن یکی رسید. آبمیوههایمان را قلپقلپ خوردیم و دانهدانه کتابها را برانداز کردیم. نورهای چشمکزن نقش انداخته بودند روی صورتش و من فارغ از آن هیاهو، جهانگرد مردمکهایش شده بودم. الکی نبود که اسمش را نبات گذاشته بودند. چشمهایش عسل و حرفهایش شکر بود. یکتنه شیرین میکرد زندگی را. بوی گلهای نرگس تنها چیزی است که بعد از بازکردن چشمهای نمدارم برایم مانده. بستهی ۱۵۰تایی گل را از دکه میگیرم. مثل همان فردای عروسی که به اصرار من، مهریهاش را دادم. با هم ۱۵۰ شاخه نرگس را با بادکنک دادیم دست بچهها. خندههای نباتی لبخند روی لبهایم میکارد. اشکهایم دستپاچه راه گم میکنند تا میرسند به آغوش دستمال نباتم.
برای دخترک که سرگرم مشتریاش است دست تکان میدهم و به سمت بیمارستان میروم. با دیدن ماشین گلزدهی کنار گلفروشی فکرم میپرد به پنجاه سال پیش، شبی که ماشین عروسیمان همه را دور زد و بعد از پیچ دولتآباد رسید شاهعبدالعظیم (ع) آن زیارت ناب بود و خاطرهاش که هرسال نباتم فلاسک را چای میکرد و دوتایی میرفتیم زیارت. ۲۵ روز پیش بود که تنهایی رفتم. گفتم: «آقا، نفس نباتم بند دستگاه است. گره زندگیام کور شده تصدقت شوم.» پنج روز بعدش با نبات رفتیم. خیلی زیارت شاهعبدالعظیم (ع) را دوست داشت. اینبار او برای همیشه ماند و من تنها برگشتم.
به بیمارستان رسیدهام. چشمهایم روی پنجرهی طبقهی دوم کشیده میشود. دیگر نگاه منتظری خیرهام نمانده. وارد هیاهوی حیاط بیمارستان میشوم. نگهبان با لبخند سر تکان میدهد. مرد بامعرفتی است. نباتم را که میبردند اولین کسی بود که مرا دید. آمد کنارم و شانههایم را گرفت و تسلیتم داد. شاخهگل امروزش را با بیت شعری به دستش میدهم. چشمهای خستهاش میخندد: «منتظرت بودم مرد. ببینم شارژ شعر امروزت چیه!»
لبخند بیصدایی میزنم. چشم میچرخانم ببینم دومین شعرم قسمت کیست. راه میافتم به سمت پسر ۲۰سالهای که تکیه به درخت، زل زده به عکسهای رادیولوژی. نگاه به این عکسها دیگر برایم تازگی ندارد. نگاههای ناباورانه و گاه پر از ناامیدی. شعر را به شاخهی گل نرگس گره میزنم. یاد نباتم و خندههای نمکیاش میافتم. دلم گرم میشود. لبانم کش میآید و میایستم روبهروی پسر. قربة الی الله.
فاطمه فیروزی
۱۷ساله از بشرویه
عکس: لیلا فراهانی از تهران