«بتول عبدو»، معلم ۷۷ساله، را همه در شهرزیبا می‌شناسند. حداقل قدیمی‌های محله نشانی خانه‌اش را می‌دانند. آن پنجره کوچک در طبقه اول ساختمان‌های قدیمی شهرزیبا، با آجرهای سرخ، همیشه باز است و صورتش در آن قاب، به ما لبخند می‌زند؛ آموزگاری که با عشق و علاقه، به شاگردان متفاوتش دانش می‌آموزد و درس زندگی می‌دهد و شاگردانش او را با احترام دوست دارند.

همشهری آنلاین - سمیرا باباجانپور: عبدو معلم بازنشسته‌ای است که تنها در حکم و برگ‌های اداره آموزش و پرورش بازنشسته شده است. او بعد از اینکه حکم بازنشستگی را می‌گیرد، برگ جدیدی از رسالت معلمی خود را رو می‌کند؛ حضور در کانون اصلاح و تربیت و تدریس برای پسرانی که از بد روزگار مجبورند بخش مهمی از زندگی خود را پشت درهای بسته بمانند. خودش می‌گوید: «روزهای آخر بازنشستگی‌ام بود. مدیر کانون اصلاح و تربیت کودک و نوجوان شهرزیبا به مدرسه‌مان آمده بود. دنبال معلمی باتجربه و به قول معروف، زبل می‌گشت. داوطلب شدم. همه می‌گفتند بعد از این همه سال تدریس باید استراحت کنم و پذیرفتن پیشنهاد مدیر کانون اصلاح و تربیت کار دشواری است. سال ۱۳۷۴ پا به کانون اصلاح و تربیت گذاشتم و اینجا من را پایبند خود کرد.»

دزد، آدم‌ربا و قاتل؛ پشت‌ نیمکت درس خانم معلم

معلمی برای پسران درگیر جرم و کار خلاف با زندگی‌هایی نامتعارف، چندان راحت نیست. مرور زندگی هر کدام از بچه‌های کانون اصلاح و تربیت پر از سختی، دل‌شکستگی، ناامیدی، پشیمانی، جرم و متاسفانه در بعضی موارد جنایت است. با این اوصاف، خانم‌معلم ۷۷ساله خوب می‌داند چگونه آنها را آرام کنار هم بنشاند، چنان که اگر یک روز نیاید، همه کلاس، سراغش را بگیرند و دل‌نگرانش شوند.

روایت عبدو از کلاس‌های درس کانون اصلاح و تربیت کودکان و نوجوانان شهرزیبا شنیدنی است: «اینجا هم زبان انگلیسی تدریس می‌کنم و هم ادبیات فارسی. به قول معروف، آچارفرانسه کانونم. از صبح تا عصر در کنار بچه‌ها زندگی می‌کنم. دانش‌آموزانم از ۸ تا ۱۹ساله هستند. همه‌جور محکومیتی هم در کلاس داریم. از دزد و قاتل گرفته تا آدم‌ربا. راستش من به چشم مجرم به آنها نگاه نمی‌کنم، چون این بچه‌ها بیشترشان ناخواسته درگیر خلاف و جرم شده‌اند. خانواده ناسالم و محیط زندگی آلوده باعث شده است تا آنها مسیر زندگی را اشتباهی طی کنند. خیلی از این بچه‌ها محتاج کمی محبت و توجه‌اند. یک بار در کلاس کیف پولم گم شد. مطمئن بودم که کار یکی از بچه‌هاست. به روی خودم نیاوردم. بیرون از کلاس دانش‌آموزی جلو آمد و گفت: مادر عبدو، کار فلانی بود. گفتم: فلانی دزدی نکرد. پول لازم داشت، خودم به او دادم. روز بعد، همان دانش‌آموزی که کیف پولم را برداشته بود، آمد پیش من و عذرخواهی کرد.»

وقتی پسران مدرسه سربه‌راه می‌شوند

خیلی از دانش‌آموزانش که روزگاری مجرم و دزد بودند، بعد از سپری کردن دوران محکومیت‌شان، به آغوش خانواده بازگشته و زندگی جدیدی را شروع کرده‌اند. بتول خانم می‌گوید: «یک بار هم رفته بودم مولوی برای خرید پارچه چادری. از پشت سر کسی صدایم زد: مادر عبدو، مادر عبدو. برگشتم و جوانی بلندبالا را دیدم. خودش را معرفی کرد. نوجوان که بود در کانون اصلاح و تربیت دانش‌آموزم بود. الان سر به راه شده بود و در مغازه‌ای کار می‌کرد. وقتی فهمید می‌خواهم پارچه چادری بخرم گفت باید به مغازه دایی‌ او برویم که پارچه‌فروش است. گفتم تنها به شرطی که پولش را بگیرد، می‌آیم. او هم گفت شما هم قول بده نگویی من را از کجا می‌شناسی. خلاصه به مغازه دایی‌اش رفتیم و با تخفیف پارچه را خریدم و به دایی‌اش گفتم این جوان یکی از دانش‌آموزان خوب قدیمی‌ام است.»