همشهری آنلاین- فرشاد شیرزادی: چندی پیش رهبر انقلاب طی نامهای به رییس صدا و سیما عنوان کردند «کسانی که ایجاد نومیدی میکنند آب به آسیاب دشمن میریزند». امید آفرینی در هر حوزهی معنای خاص خود را دارد و نشانهها و مولفههایی ویژه دارد که قابل بررسی است.
امیدآفرینی و امیدافزایی در ادبیات و سینما موضوعی است که با سعید علامیان، مستندنگار و زندگینامهنویس دفاع مقدس به آن پرداخته است. او که نویسنده خاطرات شهید فخریزاده است، میگوید: «آدمی گاهی نومید میشود اما این نومیدی نمیتواند دیرگاهی به طول بینجامد. چون زندگی درست مانند رمان و داستان تعلیق دارد و ما را منتظر میگذارد.» وی تأکید دارد: «مقاومت اصل و پایه امیدافزایی و امیدبخشی است.»
نشانه ایجاد امید در داستان مستند و خاطرهنگاری و زندگینامه داستانی و روایت زندگی چیست؟
به گمانم خاطرات و سرگذشتهایی که به بالندگی و پیشرفت میرسند، نه اینکه صرفاً حاوی شعار باشند، یعنی روند زندگی به سمت پیشرفت و بهتر شدن اوضاع باشد، چنین نگاهی نهایتاً به امید خواهد رسد.
میتوانید به شکل مصداقی مثال بزنید تا موضوع روشن شود؟
مثلاً در جنگ: ابتدای جنگ تصور ما شکست بود. دشمن حمله کرده بود و پیش میآمد و نومیدی، نیروی نظامی ما را دربرگرفته بود. نیروی نظامی نخست ما هم ارتش بود و سپاه در حال پیدا کردن خودش بود. مردم و آنها که روستاها را از دست داده بودند، یعنی مردمی که حتی مرزها را از دست داده بودند، از همین خاطراتشان روحیه شکست و نومیدی شروع میشود. خاطرات عمدتاً از نابودیها و از دست دادن عزیزان بود. در سال ۱۳۵۹ که ما مورد چندین حمله گسترده قرار گرفتیم و چندین مکان سقوط کرد و خرمشهر به دست دشمن افتاد. اما چیزی نگذشت که از کمتر از دو سال، یعنی در اردیبهشت سال ۱۳۶۱، شاهد این بودیم که تمام سرزمینهای از دست رفته پس گرفته شد. این پیشرفت به خودی خود امیدآفرین است. مثلا روایت آزادسازی خرمشهر به خودی خود سرشار از امیدآفرینی بود.
در یک کلام به عنوان نویسنده امید را در این حوزه چگونه معنا میکنید؟
اگر مقاومت کنید پیروزید و روحیه امیدواری بازمیگردد. مثال دیگری میکنم تا موضوع روشنتر شود: در بحث جنگافزارها ما تحریم کامل بودیم. در ابتدای جنگ تحمیلی خوب است بدانیم که حتی سیم خاردار به ما نمیفروختند. به طور دقیق ما از آبان سال ۱۳۵۸ که لانه جاسوسی به تصرف درآمد، تحریم شدیم و تحریمها شروع شد. آن هم تحریمهای حداکثری درست مانند اکنون. تحریمها واقعاً تحریمهای سختی بود و شرایط جنگ هم به دشواری آن میافزود. هیمنه امریکا به شکل بدی در سطح جهانی فرو ریخته بود. گروگانها یا به تعبیر رساتر جاسوسانی در ایران دستگیر شده بودند. در هیچ مقطعی چنین بلایی بر سر امریکا نیامده بود. تحریمها در حدی گسترده بود که سیم خاردار خریداری شده پیش از انقلاب را به ما تحویل نمیدادند، چه رسد به مهمات و جنگافزارهای دیگر. اما با گذر زمان کشور خودش اندک اندک پیدا کرد. جوانان تحصیلکرده، دانشگاه رفته و متخصص و عدهای از بچههای ایرانی که خارج از کشور بودند به ایران بازگشتند. این افراد جزو نخبگان ما محسوب میشدند. همچنین نخبگان داخل ایران جذب شدند و با یکدیگر سر موضوعات مختلف همفکری میکردند. به عینه دیدیم و مشاهده کردیم که ابتدا خمپارهانداز ساختند و مینی کاتیوشا در ایران تولید شد. سپس خود کاتیوشا تولید شد و سپس به جایی رسیدیم که به موشک دست یافتیم.
موشک را طی چه مراحلی تولید کردیم؟ اینها در نقل تاریخ جنگ و تاریخ دفاع مقدس ثبت و ضبط شده است؟
در خاطرات آقای رفیقدوست که به قلم بنده نوشته شده، همین موضوع را به شکل کامل نقل کردهام. آقای رفیقدوست ابتدا چند موشک از لیبی خریداری میکنند. ما ۱۰ موشک از معمر قذافی خریداری کردیم که آقای حسنی تهرانی مقدم اجازه گرفت که یکی از آنها را باز کنیم. سرگذشت ساخت موشک که اتفاقاً افتخارآفرین و امیدبخش است به گمانم باید در ادبیاتداستانی و به ویژه ادبیات جنگ ما هم تسری یابد. خاطره کامل آقای رفیقدوست در جلد اول کتاب «برای تاریخ میگویم» موجود است.
ما در ساخت موشک چگونه موفق شدیم؟
ایرانیها از روی یک موشک کپیسازی کردند و اتفاقاً موفق و سربلند از این آزمون بیرون آمدند. در همان دوران جنگ، ما قدرت ساخت موشک را به دست میآوردیم. در پارهای خاطرات دیگر هم که تا به امروز به آنها برخوردهام و اهل فن هم خواندهاند، نقل ساخت موشک توسط ایرانیان به تفصیل آمده است.
شما در عرصه خاطرهنویسی صاحبنظرید. چند درصد خاطرات از نظر شما در این حوزه امیدافزا هستند؟
باور کنید بسیاری از خاطرات جبهه و جنگ را خواندهام که حالم را به اصطلاح خودمانی خوب کرده است. خاطراتی را خواندهام که به آینده ایران و سرزمینم امیدوار شدهام. منظورم از امیدواری را دوست دارم دقیقاً خدمتتان عرض کنم. نه اینکه به حالتی نوستالوژیک و رجوع به گذشته بازگردم، بلکه به امروز امیدوار شدهام. امیدوار به آینده و امیدوار به ۱۴۰۱ و ۱۴۰۲.
شعاع این خاطرات امیدآفرین و امیدبخش چقدر میتواند تأثیرگذاری داشته باشد؟
به جرأت میتوانم بگویم که برخی از آنها تا سال ۱۴۵۰ هم ما را به ایران و آیندهاش امیدوار میکند. بگذارید پاسختان را دقیق و آنچه را میخواهید رک و پوست کنده بگویم: خوراک برای ۵۰ تا ۶۰ سال آینده برای ادبیاتداستانی و سینمای ما وجود دارد. این امیدآفرینی البته در حدی است که من به شخصه دیدهام و خواندهام و دریافت کردهام. میخواهم بگویم که نمونه آنها زیادند.
از سویی البته جنگ هم به خودی خود ویرانگر است. اما مثلا فیلم «پیانیست» که حاصل همیننگاه است، سراسر امیدآفرین و امیدبخش است.
نمیخواهم بگویم که جنگ تلخ و سیاه نیست. در بطن و متن جنگ تلخی و سیاهی هم هست اما در آن امید پرورش مییابد. گویی از خاکستر یک شاخه گل میروید. جنگ هشت ساله ما چنین بود و اگر بتوانیم این یک مفهوم را به جوانان دهه ۹۰ منتقل کنیم، بزرگترین کار را برای آنها انجام دادهایم و بیشترین اعتماد به نفس و امید را در قلب و روح آنها پروراندهایم. به گمانم بسیاری از سوژههایی که درباره جنگ و دفاع مقدس نوشته میشود، سرشار از امید است و امید را تسری میدهد و امیدواری را به مخاطب القا میکند.
در نمونهها و گونههای دیگر خاطرهنگاری دفاع مقدس چه؟ به نظر در حوزه خاطرات اسارت شاید این امیدافزایی کمتر به چشم بخورد. از این نمونهها هم سراغ داشتهاید؟
اتفاقاً حتی در ادبیات اسارت هم نمونههای منحصر به فردی را سراغ دارم که سرشار از امید است. امید عامل اصلی است که باعث میشود آنها در آن شرایط زنده بمانند. شرایط اسارت به شدت شرایط سختی است و حفظ امید یکی از درسهای بزرگ این عرصه در ادبیات ماست. در اردوگاهها به فرض منافقینی که دست اندرکار بودند و با دشمن ائتلاف کرده بودند، به عنوان نیروی صدام، وارد جنگ شدند و بخشی از آنها در اسارتگاهها و اردوگاهها برای نیروهای دشمن انجام وظیفه میکردند. برخی از آنها حتی نسبت به بازجویی و اعتراف گرفتن از رزمندگان ایرانی با دشمن همکاری میکردند. از جمله آنچه منافقان در اردوگاهها رواج میدادند و تبلیغ میکردند تا روحیه اسرای ما را شکننده کنند این بود که شما تا ابد اینجایید. یعنی اگر جنگ هم نباشد باز شما اینجایید. منافقین در یک کلام میخواستند امید آزاد شدن را از اسرای ما بگیرند اما این امید همچنان در قلب و روح آنها زنده بود و زنده ماند. در مقابل در همین اردوگاهها بچههایی بودند که به اسرای ما امید میدادند. جلوههای مختلف از این تقویت روحیه امید در جا به جای خاطرات اسرای ما وجود دارد و اتفاقاً خواننده را هم به وجد میآورد.
در حوزه خاطرهنگاری و زندگینامهنویسی مستند، نویسندگان بیشتر از نومیدی نوشتهاند یا امیدواری؟
نمیتوان به شکل قطعی حکمی برگشت ناپذیر صادر کرد. بالاخره در مقاطعی انسان نومید میشود. زندگی سرشار از فرازو نشیب است. یکی از ارکان خاطره هم اتفاقاً داشتن همین فراز و فرود است. اتفاقاً در داستاننویسی هم چنین است. داستان تعلیق دارد و خواننده یکنواخت و به شکل تخت یک مطلب را از ابتدا تا پایان نمیخواند. متن زندگی هم همین ویژگی را دارد. ما هم به عنوان نویسنده ابتدا سراغ سوژه میرویم و سوژه را میسنجیم. وگرنه میلیونها انسان در کلان شهرها زندگی میکنند اما زندگی همهشان قابلیت داستانی شدن و خاطره شدن ندارد. زندگی و روایت کسانی قابلیت خاطرهنویسی و خاطرهنگاری دارد که سوژه یا زندگیای پر فراز و نشیب دارند. معمولاً جذابیت، اصل نخست کار یک نویسنده است. باید ابتدا به عنوان یک نویسنده بررسی کرد که یک سوژه جذابیت و امیدآفرین هست یا خیر.
منظورتان از جذاب بودن سوژه و زندگی طرف دقیقاً چیست؟
دقیقاً منظورم همین داشتن فراز و فرود است. اگر بخواهیم روی موضوعاتی غیر از جنگ هم دست بگذاریم باید عنوان کنیم که به فرض زندگی یک صاحب کارخانه آنقدر جذاب هست که داستانی شود و آن را قلمی کنید و برای دیگران انتشار دهید یا خیر؟ شما پیش از نوشتن باید به این پرسش پاسخ دهید. به طور مثال هستند کسانی که کارخانهای موثر و موفق دارند. به طور مثال اخیراً صحبتهای صاحب کارخانهای را شنیدم که میگفت من روی مقوا مینشستم و پول نداشتم کفشم را بدوزم. جالب اینجاست که بدانید قبلاً کفش را میدوختند. این فرد به عنوان یک نمونه و مثال در حال حاضر ۱۸ هزار کارگر دارد. زندگی او از آن فرود به فراز رسیده است. بگذریم... به تازگی کتابی نوشتهام به نام «تویی که نشناختمت». این کتاب زندگینامه محسن فخریزاده است.
این زندگینامه هم به قدر کافی امیدبخش بود که سراغش رفتید؟
این شهید را مردم بیشتر به عنوان دانشمند هستهای میشناسند. این شهید را به عنوان پدر علم هستهای ایران میشناسیم. در حالی که این کتاب که در نمایشگاه اخیر هم رونمایی شد، اگر کسی آن را بخواند درخواهد یافت که منبع و معدن امید است. برای کتابم به هیچ عنوان تبلیغ نمیکنم بلکه میخواهم شخصیت این شهید را برایتان بازگو کنم و بشناسانم.
شهید فخریزاده کسی است که همه مقاطع تحصیلی دبستان و دبیرستان و دانشگاه را در ایران گذرانده و اگر میخواست به هر کشوری میتوانست برود و بورسیه شود اما نرفت و در داخل به مرتبهای از علم رسید که دیگر سراغ ابتکارات خودبنیاد میرفت. علم او دیگر صرفاً به موشک و سانتریفیوژ محدود نمیشد، بلکه به فرض علمی که بزرگان علم و دانش اسلامی ما مانند ابن سینا دنبالش بودند، پی گرفت و ادامه داد. منظورم اصل علم است. یعنی به جایی میرسد که در زمینه لیزر و صوتیات و فیزیک که بزرگانی به بنبست خوردهاند، برایش راه حل پیشنهاد میداد. ایشان به درجهای از علم رسیده بود که میتوانست این مسائل را حل کند. اگر این زندگی را یک جوان امروزی بخواند که اتفاقاً به اشتباه به او القا شده که اگر بخواهی به جایی برسی باید به بیرون از مرزها سفر کنی، در افکارش تجدید نظر میکند و به مراکز آموزشی کشور امیدوار میشود.
اگر یک زندگینامه، یک خاطره، یک رمان، یک داستان کوتاه ارزشمند منتشر کنید، باور کنید که در ابعاد وسیع تأثیر و نفوذ خواهد داشت. اگر به عنوان نویسنده تمام عیار بتوانید تنها یک معنا را به مخاطبتان به درستی القا کنید، آن مخاطب به سادگی درخواهد یافت که آنچه میخواهد و قصد دارد به آن دست یابد، در وجود خودش هست و بیرون از وجود خودش نباید بیهوده دنبال حواشی بگردد. همین رسیدن به معنایی به ظاهر این قدر کوچک و ساده، دنیایی امیدواری به همراه میآورد.
اخیرا رهبر انقلاب فرمودند کسانی که ایجاد نومیدی میکنند آب به آسیاب دشمن میریزند. چرا برخی شبه روشنفکران بلافاصله پز روشنفکری میگیرند و طوری عنوان میکنند که جای امیدواری نیست؟
شاید نگاهشان به بیرون است. فکر میکنند بیرون از مرزها اتفاقی خواهد افتاد. میاندیشند کسی یا کسانی از جریانی حمایت میکنند. برخیها برای بیرون از مرزها فیلم میسازند. دغدغه آنها فیلم ساختن برای تماشاگر ایرانی نیست. به زعم خودشان اگر ازشان بپرسید و بخواهند صادقانه پاسخ دهند، میگویند آینده نگری میکنیم. شاید هم ما اسمش را زیرکی بگذاریم. شما میتوانید هر نامی رویش بگذارید. شاید برای دنیایشان خوب است و چنین میاندیشیند. اتفاقاً مخیر و آزادند که هر طور دوست دارند بیندیشند.
اما نویسنده روشنفکر اگر از مشکلات درونی جامعه و واقعهای مهم مانند جنگ هشت ساله غافل باشد، به هیچ عنوان و به معنای واقعی کلمه روشنفکر نیست. این موضوع را هم اضافه کنم که ما ۸ سال جنگ نداشتیم، ۲ سال هم درگیر جنگهای نیابتی در کردستان بودیم که یک دهه کشور را دربرمیگیرد. نویسندهای که طی این ۱۰ سال در ایران زندگی کرده، اگر ذهنش سمت این واقعه نرفته و کلا به این موضوع مهم بی اعتنا بوده، به سختی میتوان گفت که صاحب فکر و اندیشه است. در بهترین حالت اگر بخواهیم به او ارج نهیم باید بگوییم صاحب فکری ناقص است و منظومه فکریاش کامل و منسجم نیست. نام چنین شخصی را نمیتوان روشنفکر گذاشت. کما اینکه بزرگترین نویسندگان جهان روایتگر جنگ بودند. مارکز یا همینگوی که دومی در جنگ جهانی اول راننده آمبولانس بود و با همان تجربیات رمان «وداع با اسلحه» را نوشت، نوبل ادبیات را برد و در بزرگی او شکی نیست. پرسشم از آن عده این است که آیا میتوان گفت همینگوی روشنفکر نبود؟!