اینکه چگونه میتوان عشقی پرتنش و احساساتی پرشور را در بستری از خشونتی فراواقعگرا به تصویر کشید. فیلم میان قراردادهای سینمای پرحادثه با طعم و بوی آثار ترسناک و پرتعلیق (آن هم در فضایی گوتیک) و عاشقانههای نوجوانانه امروزین پیوند برقرار میکند. استقبال مخاطبان و گیشه پررونق «گرگ و میش»نشان میدهد که کاترین هاردویک رمز و راز برقراری ارتباط با تماشاگر امروزین را میداند، هرچند تناقضهای ذاتی اثر، در لحظاتی به نوعی اغتشاش مفهومی میانجامد که البته گریزناپذیر مینماید. در گرگ و میش ارائه تصویری معصومانه از عشق، با خشونتی بیواسطه همراه میشود. تعلیق اصلی اثر همان لحظه اوج درامهای عاشقانه است. گرگ و میش با تمام تلاش کارگردان برای نزدیک شدن به معیارهای سینمای معاصر، از کهن الگوهای ژانر نیز بهره میگیرد.
کاترین هاردویک فضای سوررئال - رمانتیک گرگ و میش را در دورهای انتخاب کرده که ژانرهای اکشن و وحشت باب هستند. او تلفیقی از این گونهها را با داستان عشقی دو نوجوان درهم میآمیزد تا در قالب اثری مشابه اما به مراتب ضعیفتر از هریپاتر تنها دغدغه سینماییاش را به تصویر بکشد؛ بحران کودکی که در آستانه هجوم بزرگسالی در فضایی پر از تشنج و تناقض سرگردان است.
پیش از اعتصاب نویسندگان هالیوود، ملیسا روزنبرگ سناریوی این فیلم را براساس گرگ و میش (پرفروشترین رمان سال 2005 اثر استفانی میر )نگاشت تا سرآغاز ساخت مجموعهای باشد که قرار است با ماه نو، خسوف و سقوط خورشید نیمهشب تداوم پیدا کند!
بلاسو آن، دختر نوجوانی است که بهتازگی به شهر مهگرفته و بارانی فورک در واشنگتن نقلمکان کرده تا چند ماهی را در کنار پدرش بگذراند. او در نخستین روزهایی که در مدرسه جدیدش میگذراند، شدیداً احساس دلتنگی میکند و نمیتواند خود را با فضای جدید وفق دهد چون اساساً فردی درونگراست و ترجیح میدهد در تنهایی و سکوت خود فرو رود.
ادوارد، خونآشام 108 سالهای است که چهره زیبا و رنگپریده یک نوجوان هفدهساله را دارد. آشفتگی او در نگاه اول کاملاً هویداست. هیچکس از راز او باخبر نیست و درعین مرموز بودن طرفداران زیادی دارد. او با دیدن بلا در تله زهرآگین علاقه او گرفتار میشود و به شدت به او دل میبازد؛ علاقهای که خود از آن با عشق شیر به بره یاد میکند.
چارلی، مقدم دختر جوانش را به شهر زخمخورده از هجوم خونآشامها گرامی میدارد و میگوید: «تو دیگر در فینیکس تنها نیستی!» به نظر میرسد که روزنبرگ با تقلید زیرکانه این جمله از دیالوگ معروف «جادوگر شهر زمرد» در پی آن است که ذهن مخاطب را برای رویارویی با دنیای پررمز و راز میر آماده کند؛ سفر بلاسو آن، شخصیت محوری این قصهها به فورک چون دورتی گیل که در اثر گردبادی به سرزمینهای آنسوی رنگینکمان و ابرها رفت بلا را در دنیای ماورایی عشق به یک خونآشام غرق میسازد.
این رمانس عشقی تا حد زیادی متأثر از فضا و ایدههای فیلم دراکولا محصول 1931 است، با این تفاوت که کارگردان چاشنی طنز و سیاه شوخیهای تلخ خود را به خروش جوانی و غلیان احساسات شخصیتهایش میافزاید اما باز هم به واسطه شرایط و موانع و واقعیتهایی که قهرمانان میر را محدود میسازد، افقهای پیش روی فیلم، اجتنابناپذیر مینماید.
گرگ و میش یک فانتزی استعاری درخور تحسین است و مردگان خونآشام را استعارهای برای بحران بلوغ و التهابات دوران جوانی میداند. دختر نوجوان به تبعیت از نگرش اصلی فیلمساز در مواجهه با اولین تجربه احساسی بهشدت در شکنجه و عذاب روحی است. او به کسی دلباخته که شیشه عمر و عنان روح تسخیر شدهاش را در دست دارد. ادوارد میتواند او را در یک بنبست عاطفی مجبور به انتخاب میان زندگی یا نیستی کند. یک گام به حاشیه رفتن از مسیر این عشق معصومانه میتواند مرگبار باشد یا او را محکوم به جاودانگی و زندگی در ابدیت دردناکی کند. همانطور که ادوارد 97سال در سن 17سالگی مانده و محکوم است تا ابد در این دوران پراز آشفتگی و عصیانگری بماند.
درونستیزی ادوارد برای مقابله با وسوسه و طمع خون، احساسات ناهمسان دو نفر و رفتار خودسرانه و غیرعادی آنها نشان میدهد که هاردویک سعی کرده در تلاشی سرسری و پرشتاب راه را برای تلاقی خودآگاه دو نگاه هموار سازد. هر دو نفر به عواقب جبرانناپذیر رابطه میان یک درنده خونآشام و طعمه بیگناه آن آگاهند. شاید بهترین معیار برای ارزیابی داستانهای تخیلی میزان تبحر آفرینندگان آن در شکستن ساختارهای اجتماعی و اساساً قوانین حاکم بر دنیاهای آشنایی باشد که تاکنون با آنها سروکار داشتهایم. بر این اساس که تلاش بزرگانی چون تولکین و رولینگ و حتی جورج لوکاس و استفانی میر برای خلق دنیاهای تازه با ساختاری نو، موجودات عجیب و غریب و شیوهای نامأنوس برای زندگی، در بازی با این قوانین و سنتها تحقق مییابد.
در این میانه برگ برنده نزد روح خیالپردازتر، اندیشه شگرفتر و ایدههای شگفتانگیزتر است.استفانی میر نویسنده بزرگی نیست اما مجموعه گرگ و میش ثابت کرد که حلقه گمشده میان فضای دهشتناک و اسرارآمیز رمانهای گوتیک و گوت را یافته است! او از خوانندهاش میخواهد با گوشهای تیزتری به شمارش معکوس بمب در آستانه انفجار توجه کند و با علم به روانشناسی و تدبر آن را کنترل کند تا پایهها و بنیان شکلگیری شخصیت یک انسان را برای گامنهادن در راه طولانی زندگی تقویت کند. با وجود آن که کاترین هاردویک نیز به حوزه کاری خود آشناست، ورسیون سینمایی گرگ و میش در انتخاب شیوه صحیح برای اعلام این هشدار چندان موفق عمل نکرده است.
نگاهی به کارنامه هاردویک نشان میدهد که دغدغه اصلی او پرداختن به بحران دوره نوجوانی و رساندن فریاد بیصدای آنان به گوش کسانی است که فراموششان کردهاند. این دغدغه عملاً جانمایه «سیزده»، «اربابان داگتاون» و «داستان تولد مسیح»را تشکیل میدهد؛ قصه هر سه فیلم حول محور عشقهای این دوره، کشمکشهای درونی و احساسات درونستیز انسان در این حساسترین دوره زندگی دور میزند.
گرگ و میش فوران آتشفشانوار آرزوها، احساسات و نیازهای شخصیتها در برخورد با اولین عشقشان است. هاردویک با هدف پیروی از الگوی فیلمهای قدیمی به حوزه جاودانههای 1918 بازمیگردد. او از مخاطبینش میخواهد خونآشامها را باور نکنند و توجهشان را بیشتر روی فکری که پشت این فیلمهای تخیلی نهچندان مستند تاریخی قرار دارد معطوف سازند؛ بحران کودکی که در آستانه هجوم بزرگسالی درگیر فضایی پر از تشنج و تناقض میشود و ناگزیر است یا خود را سانسور کند و یا مقابل جامعهای بایستد که همه در آن خنجرها را از رو بستهاند. بلا میتواند هر دختر هالیوودیای باشد که جامعه از او و احساسش سوءتعبیر میکند. او میتواند ناتالی وود در مقابل جیمز دین در «یاغی بیهدف»باشد یا مقابل ریچارد بیمر در «داستان وست ساید»!
هاردویک محتاطانه در مسیری میان افراط و تفریط گام برمیدارد و تا لحظات پایانی فیلم مخاطب را تشنه لحظه اوج نگه میدارد. این خویشتنداری و صبر، تنشهای خوشایندی را در پی دارد و حسی مطلوب، همراه با همذاتپنداری و لذت را به بیننده در تمام 120دقیقه فیلم انتقال میدهد؛ لذت با هم بودن و محنت با هم نبودن! با وجود آنکه گرگ و میش از بسیاری جهات به رمان اصلی وفادار مانده، نمیتوان آن را چون «رمز داوینچی» یک اقتباس ناموفق، بیروح و کپی شده از داستان اصلی دانست.
دقت و حساسیت کارگردان در انتخاب بازیگران نقشهای اصلی درخور تحسین است. کریستین استوارت با وجود آنکه سعی میکند در نشان دادن ویژگیهای شخصیتی کاراکترش ظرافت بیشتری بهخرج دهد و تردید بلا را در بروز احساساتش نشان دهد نمیتواند دستپاچگی و ناشیگریاش را پنهان کند اما بهطور کلی گزینه خوبی برای نقش مقابل ادوارد بهحساب میآید.
رابرت پتینسون با انگیزهترین و باآتیهترین نوجوانی است که بعد از رومئو ژولیت دیکاپریو به یک بازیگر قوی تبدیل شده است. او در نقش غیرمنطقیترین شخصیت داستان، منطقی و مسلط بازی میکند؛ ادوارد شخصیتی برجسته، نجیب و دوستداشتنی دارد اما درعین حال به ضرورت خونآشام بودنش ناگزیر است خطرناک و آشفته باشد! این هنرپیشه جوان درصدد است از طریق نشاندادن پوچی و بیهودگی در زندگی کاراکترش ما را با چند و چون این دنیای ماورایی آشنا سازد. او به اشارهای از فیلم «بافی وامپایرکش» محصول 1992 بسنده کرده و به خونآشام بیخطری تبدیل شده که از ماهیت و طبیعت خود متنفر است و کاملاً احساسی برخورد میکند.
پرداخت فیلمساز با دغدغههای کاراکترهایش همسویی دارد. آن تنش و تقلایی که دو کاراکتر محوری طی میکنند، بهنوعی در خود گرگومیش نیز دنبال میشود؛ تنش و تقلایی برای ایجاد پیوند میان قطعاتی ناهمگون که قرار است در پرداختی سینمایی، همسان و همگون بهنظر برسند؛ مسیری دشوار که چونان طی طریق عاشقانه با فراز و نشیبهایی همراه است. در بستری پر از خشونت و سرشار از احساسات عاشقانه، حقایق هولناک زندگی و زیبایی رومانتیک و غنایی. فیلم بیشتر میکوشد پاسخگوی این سؤال ازلی- ابدی باشد: رسیدن به عشق حقیقی و سرشار از احساسات ناب تا چه حد امکانپذیر است؟
کارگردان در پاسخ به این سؤال کلیدی، نکتهای مهم را در نظر گرفته است؛ تماشاگران فیلم قرار است نوجوانان باشند، نه آدمهای سرد و گرم چشیده! به همین دلیل است که برخی خامدستیهای گرگومیش کاملاً آگاهانه و تعمدی بهنظر میرسند. هرچند این خودآگاهی و فاصله گرفتن از درک شهودی، در اثری که میخواهد عاشقانه باشد، به لکنتهایی بیانی انجامیده و گرگومیش را در نهایت در یک قدمی فیلمی خوب متوقف کرده است!