همشهری آنلاین- مژگان مهرابی : از اینرو بهطور نامحسوس ساواک او را شناسایی کرده و تحت نظر داشت. باروتی در سال ۱۳۵۴استخدام آموزشوپرورش شد اما هنوز لذت معلمی را تجربه نکرده بود که ساواک او را به جرم مطالبه آزادی بیان و اقدامات سیاسی دستگیر کرد و به زندان انداخت. این مبارز انقلابی بعد از ۷ماه تحمل شکنجه در کمیته مشترک ضدخرابکاری به زندان قصر منتقل شد و مدت ۳سال در آنجا بود. باروتی معتقد است زندان یک دانشگاه خودسازی برای زندانیان بود. او خاطرات زیادی از رفتارهای غیرانسانی ساواکیها در زندانهای سیاسی دارد که برایمان بازگو میکند.
گزارش کار من به گوش ساواک رسیده بود
معلم بودم و به قول ساواکیها حرفهای ضدرژیم میزدم. فعالیتهای سیاسی داشتم. با سخنرانی یا تبلیغ رسانهای مردم را آگاه میکردم. گزارش کار من به گوش ساواک رسیده بود. یک روز دم غروب آقایی به مدرسه آمد و گفت باید با هم به اداره آموزش و پرورش برویم. رئیس اداره با شما کار دارد. البته همان لحظه پی بردم که چه خبر است. با آنها رفتم. چون دوستانم را چند روز پیش دستگیر کرده بودند فهمیدم که من هم مورد غضب ساواکیها هستم. من را به کمیته مشترک خرابکاری بردند.
مگر هتل آمدهای؟
ذهنیت خاصی از زندان سیاسی داشتم. مبارزانی که به زندان رفته بودند آنجا را یک دانشگاه میدانستند. میگفتند شخصیتشان در زندان تکامل یافته است. در واقع هم همین بود. آدمها تجربههای خود را با هم در میان میگذاشتند. بیشتر مبارزانی که اقدامات مسلحانه میکردند قبلا به زندان رفته بودند. برای همین وقتی من را دستگیر کردند و به زندان آوردند حس بدی نداشتم. البته روز اول چند ساعتی در سلول انفرادی بودم. تنهایی اذیتم میکرد. دوستانم را دستگیر کرده بودند و این آزارم میداد. به آینده مبهم پیشرو فکر میکردم که زندانبان در را باز کرد. به او گفتم ناهار نخوردهام. او هم با فحش و ناسزا لگدی به شکمم زد که مگر هتل آمدهای؟
رکیکترین حرفها را به من زد
نگهبانها هر کس را که برای بازجویی میبردند لباسش را روی سرش میکشیدند تا جایی را نبیند. براساس جرمی که کرده او را به اتاق بازجویی میبردند. هر کس به طبقات بالاتر میرفت یعنی جرمش سنگینتر بود. من را هم به طبقه سوم بردند. اتاق منوچهری معروف. وقتی وارد اتاق شدم داشت با تلفن صحبت میکرد از حرفهایش فهمیدم کدامیک از دوستانم دستگیر شده است. تلفنش که تمام شد پرسید اسمت چیه؟ گفتم محمدیوسف باروتی. بیوقفه شروع کرد به فحش دادن. رکیکترین حرفها را به من زد. بعد هم گفت اعدامت میکنیم.
تجربه سفر با آپولو بهدست منوچهری جلاد
منوچهری به جلاد زندان معروف بود. من را دکتر رضایی تحویل داد. کسی که سواد ابتدایی هم نداشت اما به او دکتر میگفتند. رضایی تا من را دید گفت امشب با تو کاری نداریم. برو بخواب. فردا موتورت را پیاده میکنیم. فردا صبح من را به اتاق حسینی بردند. همه جور ابزار شکنجه آنجا بود. آپولو، شلاق، کابل، سیم برق و... خود حسینی هم استاد شکنجه کردن بود. روز اول من را سوار آپولو کردند. آپولو در واقع یک صندلی بود که فرد روی آن مینشست. دست و پاهایش را با بند چرمی میبستند. بعد کلاه فلزی روی سرش میگذاشتند. وقتی شلاق میخورد صدای مخربی در سر زندانی میپیچید. اگر از درد فریاد میزد که صدا بیشتر میشد. وقتی شکنجه تمام شد گمان میکردم بیشتر از ۷- ۶ روز نمیتوانم دوام بیاورم. اما ۷ماه زندان بودم. در این مدت حتی یک لحظه هم احساس پشیمانی نکردم.
شکنجه با قفسهای فلزی داغ
شکنجههای دردناکی برای مبارزان سیاسی در نظر گرفته شده بود. بعضی را روی تخت فلزی میخواباندند و اجاق زیر آن روشن میکردند. حرارت زیاد بدن آنها را میسوزاند طوری که پوست و گوشت بدنشان آویزان میشد. بعضیها را داخل قفس داغ میکردند. اگر زندانی تقلا میکرد تا با کمک دستانش از کف قفس فاصله بگیرد با کابل برق به دستان او میزدند. خیلیها زیر شکنجه کشته میشدند. ولی علت مرگ آنها را بیماری معده یا ایست قلبی مینوشتند.
انقلابمان خدایی بود
مدت ۷ماه شکنجه شدم و بعد من را به زندان قصر فرستادند تا دادگاهم تشکیل شود. مجازاتم حبس ابد بود. با خودم گفتم تا آخر عمر خانهام اینجاست. تا اینکه مردم قیام کردند و شعار دادند زندانی سیاسی آزاد باید گردد. دولت شریف امامی هم برای اینکه جو را آرام کند عقبنشینی کرد. فکر میکردم با شرایط پیش آمده همهمان را خواهند کشت. اما انقلابمان خدایی بود. برای همین نهتنها کشته نشدیم که ما را آزاد کردند. من جزو نخستین گروهی بودم که در آبان سال ۱۳۵۷آزاد شدم.