همشهری آنلاین - رابعه تیموری: صدای کلون در او را به خود آورد. تند به طرف پنجره دوید و پرده را کنار زد. خودشان بودند! اول خواهر و مادر آقا غلامعلی به خانه آمدند، بعد آقا غلامعلی، آخر سر هم پسرش محمد جواد. معصومه خانم با دقت محمدجواد را ورانداز کرد: «پسرش را هم آورده؟!» ساعتی نگذشت که بحث دو خانواده گل انداخت و صدای خنده و اختلاطشان خانه را پر کرد. داداش کوچیکه، معصومه خانم را صدا میزد: «آبجی محمدجواد میخواهد شما را ببیند. بیاورمش اینجا؟»
ـ محمد جواد؟ او با من چکار دارد؟... بیاورش ببینم.
از دلشوره نفس معصومه خانم به شماره افتاد: «همینجا سنگهایم را با او وا میکنم. باید بداند که...»
قصههای خواندنی تهران را اینجا دنبال کنید
ـ سلام!
نگاه معصومه خانم روی صورت نجیب محمدجواد خشکید. کنار در ایستاده بود و چشمهایش را به گل قالی دوخته بود. یک باره همه چیزهایی که از او در ذهنش ساخته بود، فرو ریخت: «بیا عزیزم بنشین.» محمدجواد همان کنار در نشست و سرش را به زیر انداخت: «آمدم از شما بخواهم بابا را خوشبخت کنید. او برای مادرم شوهر خوبی بود. زحمت من را هم خیلی کشیده. خودم از او خواستم زن بگیرد تا دیگر تنها نباشد. خدا دوست ندارد مرد عذب و بیزن زندگی کند. اگر بودن من ناراحتتان میکند، میروم پیش مادر بزرگم زندگی میکنم.» زبان معصومه خانم بند آمده بود و با لذت به حرفهای او گوش میکرد: «ماشاء الله! این بچه مگر چند سال دارد؟!» محمدجواد که از اتاق بیرون رفت، معصومه خانم به خود آمد و با عجله به دنبالش دوید: «محمد جان! ...» محمدجواد ایستاد و به طرف او برگشت.
ـ مگر من میگذارم تو جایی بروی؟ من نمیتوانم مثل مادرت شوم، ولی...
لبخند تلخی روی صورت خیس محمدجواد پهن شد: «پس بله را گرفتیم! مبارک است!»
بله برون
زهرا توی اتاق پشتی با بیقراری گوش خوابانده بود تا کلمهای از حرفهای بزرگترها را از دست ندهد! معصومه خانم بالای مهمانخانه نشسته بود و یکریز از محمدجواد میگفت: «در این چند سالی که من زن خانه آقا غلامعلی هستم، آنقدر از این بچه خوبی دیدم که غریبی یادم رفته. یک بار ندیدم که با من یا پدرش بیحرمتی کند. نمازش بهجا، قرآنش بهجا، اهل کار، درسخوانده. دیپلمش را گرفته، توی تراشکاری با پدرش کار میکند. خلاصه اگر دخترتان را به پسرم بدهید، خوشبخت دو عالم میشود!» مریم خانم خندید و همانطور که چادرش را روی سرش را جابهجا میکرد، گفت: «ندیده بودم کسی برای پسر ناتنیاش اینقدر نان خیرات کند.»
آقا غلامعلی با ناراحتی به معصومه خانم نگاه کرد. بغض توی گلوی معصومه خانم نشست: «خدا دو بچه به من داد ولی برایم نگه نداشت. اما هر وقت به محمدجواد نگاه میکنم، داغ دلم سرد میشود. مهر این بچه که نزاییدهام، از آن دو تا بیشتر است.» معصومه خانم دیگر نتوانست جلوی گریهاش را بگیرد: «میخواهم دامادش کنم تا برایم بماند. چند ماه است هوای جبهه به سرش افتاده. میترسم برود و سالم برنگردد. گفتم اگر زن بگیرد، شاید پایبند زندگی شود و هوای جبهه از سرش بیفتد.» دلشوره به جان زهرا افتاد: «اگر مادرم قبول نکند چه...» صدای صلوات اهل خانه که بلند شد، زهرا نفس راحتی کشید.
مسافر کوچک
دانههای اسپند توی آتش میترکیدند و دود آن در هوا پیچ و تاب میخورد. معصومه خانم از خوشحالی روی پایشبند نبود. بچه را از زهرا گرفت و به طرف آقا غلامعلی دوید: «بیا ببین خدا چه نوه قشنگی به ما داده.» آقا غلامعلی همانطور که لبه خونآلود کارد را روی پوست گرم گوسفند ذبح شده میکشید، سرش را جلو آورد و صورت نوزاد را بوسید: «اللهم صلی علیمحمد و آل محمد» معصومه خانم نوزاد را تنگ در آغوش گرفت و با صدای خفهای پرسید: «از محمدجواد خبری نشد؟» آقا غلامعلی با ناراحتی سری تکان داد و منتظر ماند تا زهرا به اتاق برود. معصومه خانم با عصبانیت گفت: «۱۰ روز است زنش فارغ شده، یک توک پا نرفته خانه مادرش او را ببیند. اصلاً معلوم نیست این پسر کجا رفته. خیلی دلم شور میزند.»
ـ معصومه...
صدای آقا غلامعلی میلرزید. معصومه خانم با دلواپسی گوش تیز کرد: «اتفاقی افتاده؟»
ـ صبح پسر منظر خانم آمده بود دم در. یک نامه از محمدجواد آورده بود.
ـ نامه؟ پس خودش کجاست؟
ـ رفته جبهه. طاقت نیاورده و با چند تا از بچههای محل برای سربازی داوطلب شده.
معصومه خانم دیگر نتوانست جلوی گریهاش را بگیرد: «حتی نماند که روی بچهاش را ببیند؟»
ـ گفته میترسم بچهام را ببینم و پاگیر شوم. گفته اگر بچهام پسر بود، اسمش را بگذارید حسین، اگر دختر بود، زینب.
«تا محمدجواد برنگردد، من روی بچهاش اسم نمیگذارم.»آقا غلامعلی و معصومه خانم به شنیدن صدای زهرا برگشتند. زهرا روی پله نشسته بود و بلند بلند گریه میکرد...
بازگشت
حجم حملات دشمن بیشتر شده بود. محمدجواد در حالی که با چفیه صورت خاکآلود و عرق کردهاش را پاک میکرد، خرجهای آر.پی.جی را از جعبه در میآورد. اصغر نگاهی به او کرد و همانطور که ردیف تانکهای جلوی رویش را نشانه میگرفت، گفت: «هنوز که بهشتی نشدهای، برو بچهات را ببین.» حرف اصغر دوباره محمدجواد را به هول و ولا انداخت: «نمیدانم زهرا میتواند من را ببخشد یانه.» صدای اصغر در غرش خمپاره گم شد. گرد و خاک که فرو نشست، اصغر خندید و گفت: «نزدیک بودها!» بعد چشم چرخاند و به پشت سرش نگاه کرد. پهلوی محمدجواد شکافته شده بود و خون از بدنش فوران میزد. در حالیکه دستش را روی گوشتهای دریده شده تنش میفشرد، زیر لب شهادتینش را زمزمه میکرد. اصغر به طرفش دوید و با عجله چفیهاش را به دور کمر محمدجواد پیچاند: «تو باید زنده بمانی...»
ـ به زهرا بگو...
خمپارهای دیگر کنار آنها به زمین نشست. موج انفجار که فروکش کرد، تن بیسر محمدجواد توی آغوش اصغر باقی مانده بود....
آقا غلامعلی چند سالی بعد از شهادت محمدجواد از دنیا رفته و حالا تنها دلخوشی معصومه خانم «محمد حسین» تنها یادگار محمدجواد است...
شهید محمدجواد حقیقت
نام پدر: غلامعلی
تاریخ تولد: ۱۳۴۵/۵/۲ـ تهران
تاریخ شهادت:۱۳۶۵/۴/۴
*منتشر شده در همشهری محله منطقه ۱۱ در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۲۰