همشهری آنلاین- رابعه تیموری: نفتدان که پر شد، توران خانم در آن را بست و شعله چراغ را بالا کشاند: «خراب بمانی انشاءالله، باز که سیاه شدی. » راضی، ناراضی دست برد و با احتیاط لامپ را توی لبه دندانهای پایه چراغ چرخاند: «خدا را شکر نشکست! » پارچهای را که کنار سماور بود جلو کشید و لوله کرد. آن را آرام آرام به داخل لامپ کشاند و روی دیواره سیاه و شیشهای لامپ مالید. لامپ خوب برق افتاده بود و هرم گرمای آن پارچه را داغ کرده بود. توران خانم تا لامپ را داخل لبه دندانهای پایه چراغ گذاشت، لامپ باصدای خشکی قاچ خورد و خط ترک نازکش، تا لوله آن کشیده شد: «باز شکست! خدایا چکار کنم؟ » به صدای در حیاط، با عجله چراغ لامپا را بلند کرد و توی طاقچه گذاشت.
قصههای خواندنی تهران را اینجا دنبال کنید
چکار میکنی؟
توران خانم به شنیدن صدای آقا امرالله نفس راحتی کشید: «شمایی؟ فکر کردم ننه و آقا هستند. »
ـ خوب باشند. مگرچی میشود؟
توران خانم با ناراحتی جواب داد: «باز لامپ چراغ شکست. نمیدانم چرا...» کلون در را با عجله میکوبیدند. آقا امرالله همانطور که به حیاط میرفت، گفت: «غصه نخور. خودم درستش میکنم. » خستگی از سروروی آقاجان میبارید: «مانده نباشی بابا. »
ـ درمانده نباشی بابا جان. چای به راه است عروس جان؟
توران خانم جلو دوید و سلام کرد.
ـ چرا خانه اینقدر تاریک است؟ شعله چراغ را بالا بکش بابا.
آقا امرالله نگاهی بهصورت شرمنده توران خانم کرد: «مثل اینکه آب باران از سقف چکه کرده و روی لامپ ریخته...» توران خانم با ناراحتی به میان حرف او دوید: بیخود دروغ نگو. آقا جان لامپ را تمیز میکردم، باز شکست! » چینهای صورت آقا جان به خنده باز شد: «آفرین بابا. این خوب است. راست حسینی! فدای سرت عروسم. الان میروم یک کارتن لامپ میخرم، میگذارم گوشه خانه. هی بشکن، هی عوض کن! »
وقت جدایی
ننه زیر چشمی نگاهی به توران خانم کرد و گفت: «چیه عروس دلت برای امرالله تنگ شده؟ » صورت توران خانم از خجالت سرخ شد. ننه جلو آمد و جاروی چوبی را از توران خانم گرفت: «بده من جارو میکنم. تو یک ساعت بخواب، سرت سبک شود. . فکر و خیال هم نکن. همین روزها امرالله پیدایش میشود. » هنوز حرف ننه توی دهانش بود که صدای آقا امرالله توی خانه پیچید: «کسی خانه نیست؟ » ننه جارو را به گوشهای انداخت و از اتاق بیرون دوید: «مادر به قربان صدایت. نگفتم میآید!؟ »
خستگی که از تن آقا امرالله بیرون رفت، شروع کرد به صغری کبری چیدن: «توی تهران خیلی تنها هستم. یکی نیست یک کاسه آب دستم بدهد. میخواهم توران را با خودم ببرم. »
ـ توران را ببری؟ نمیگویی ما از دوری شماها دق میکنیم؟
آقا امرالله جلوی آقا جان که تازه از باغ آمده بود، بلند شد: «سلام بابا»
آقا جان با ناراحتی کنار دیوار نشست و پشت به بالش داد: «من و مادرت که غیر از شماها کسی را نداریم. خواهرت مرضیه هم که رفت تهران. تو هم اگر بروی، ما خیلی تنها میشویم. » آقا امرالله سر به زیر انداخت و جواب داد: «میدانم بابا جان. من هم ناراحت شمایم. ولی چارهای نیست. باید توران را ببرم...»
غربت
صدای کشدار بوق ماشین قطع نمیشد. آقا امرالله در خانه را باز کرد و نگاهی به کوچه انداخت.
ـ ما هم آمدیم!
آقا امرالله با دیدن ننه و آقا جان که پشت وانت پر از اسباب و اثاثیه نشسته بودند، از تعجب واماند: «چطور بیخبر بابا جان؟ »
آقا جان تند و فرز از پشت وانت پایین پرید، به طرف آقا امرالله آمد و او را در آغوش گرفت: «شماها که رفتید، ما هم طاقت نیاوردیم. باروبندیلمان را بستیم، آمدیم تهران. »
ـ پس زمینهایتانچی میشود؟ خانه زندگیتان؟
ـ همه را گذاشتیم و آمدیم. همین جا میگردم و کار پیدا میکنم. هنوز آنقدر بنیه دارم که نانم را درآورم.
آقا امرالله پشیمان از حرفی که بیمنظور گفته بود، به طرف مادر رفت: «حرف من که این نبود بابا جان. » آقا جان یکی از بستههای پشت وانت را روی کولش گذاشت و به طرف خانه رفت: «میدانم بابا. ولی من دلم میخواهد تا وقتی زندهام، نان بازوی خودم را بخورم. »
عیدی
توران خانم قاشقی زیر سوپاپ زودپز گذاشت و منتظر ماند تا بخار دیگ خوب بیرون برود. همان چند لحظه که منتظر بود، انگار چند ساعت به او گذشت: «بیچاره پیرزن و پیرمرد از گرسنگی هلاک شدند. نمیدانم چرا امروز این دیگ نمیجوشد.» هواپیمایی که از صبح توی آسمان میچرخید، پایین و پایینتر آمده بود و سروصدای چرخش ملخش مثل پتک توی سر توران خانم میپیچید: «خدا به خیر کند. باز چه خبر شده؟ »
صدای اذان که بلند شد، آقا جان نگاهی به ساعتش کرد و بیآنکه چیزی بگوید، بیرون رفت.
ـ پس بابا کجا رفت؟
ننه جواب داد: «نمیدانم. به من چیزی نگفت. اگر توی آشپزخانهکاری داری، بیایم کمکت عروس. » با صدای هیجان زده آقا جان سرها به طرف در برگشت. بوی کباب زودتر از آقا جان به اتاق رسیده بود: «بفرما نان داغ، کباب داغ، با پیاز و گوجه و ریحان. برو آقا جان زیر اجاقت را خاموش کن و سفره را بینداز. »
توران خانم با ناراحتی جواب داد: «غذا حاضر شده بود بابا جان. نباید زحمت میکشیدید. حتماً کلی پول بابتش دادید. » آقا جان ظرف کباب را توی آشپزخانه گذاشت و با خنده گفت: «خدا پول داده که خرج کنیم بابا جان. برو، برو سفره را پهن کن. فکر این چیزهاهم نباش. پس فردا میمیریم، یاد همین روزها میماند. » سفره که پهن شد، ننه دست برد زیر چارقدش و چند اسکناس تا نشده از جیب جلیقهاش بیرون آورد: «هنوز که یادم نرفته، عیدی شماها را هم بدهم. » بعد اسکناسی به طرف توران خانم گرفت: «بیا عروس. عیدی تو اندازه مرضیه است. ۲ تا دختر دارم دیگر! » غرش هواپیما که تا نزدیکی بام خانه رسیده بود، شیشهها را به لرزه انداخت. آقا امرالله در حالی که گوشش را گرفته بود، گفت: «بابا امروز نمیگذارم بروید خانه تان. این هواپیما از صبح میرود و میآید. حتماً خبری هست. » آقا جان لقمهای نان به دهانش برد و گفت: «باید برویم بابا. دختر داییت خاطر جمع است که ما توی خانه هستیم که زندگیش را گذاشته و رفته. » آقا امرالله جواب داد: «خدا رحم کند. معلوم نیست باز کجا را میخواهند بزنند. » آقا جان کمی آب نوشید تا لقمه خارشده گلویش پایین برود: «هرچه قسمت باشد، همان میشود. » توران خانم گفت: «پس لااقل ننه را نبرید. شما بروید از خانه خبر بگیرید، برگردید. » ننه خندید و جواب داد: «من طاقت دوری پیرمردم را ندارم! هر جا او برود، همراهش میروم. »
شب سیزده بهدر
آقا جان کنار ستون آهنی ایوان ایستاده بود و چشم به آسمان دوخته بود. صدای پرواز پرشتاب هواپیماها سکوت شب را بر هم میزدند. باد خنکی میوزید و توی پیراهن نازک آقا جان میپیچید. ننه از توی اتاق صدایش را بلند کرد: «هوا سوز دارد. میچاییها. »
آقا جان در حالیکه به اتاق میرفت، جواب داد: «دلم هوای روزهایی را کرده که با بچهها میرفتیم باغ، سیزده بهدر. چه روزهایی بود... د. »
ننه روی سجاده نشسته بود و تسبیح میچرخاند.
ـ دلم شور میزند. میترسم خدای ناکرده بمبی چیزی طرف خانه امرالله یا مرضیه بیندازند.
آقا جان رختخوابش را پهن کرد و با خستگی دراز کشید: «از خدا بیخبرها که معلوم نمیکنند کجا را نشان کردهاند. یکدفعه میآیند و دنیا را روی سرمان خراب میکنند. » خیلی زود پلکهای آقا جان روی هم افتاد و ننه با فکر و خیالهایش تنها ماند. شب به نیمه نرسیده بود که یک باره صدای آژیر خطر همه جا پیچید: «صدایی که هم اکنون میشنوید...»
آقا جان سراسیمه از جا پرید: «یا امام زمان(عج)...» قیل و قال وحشت زده همسایهها کوچه را پرکرده بود. ننه که از هول و ولا خواب به چشمش نیامده بود، با ترس به طرف آقا جان دوید: «اینجا ننشین. بیا برویم بیرون. » آقا جان به تندی دست ننه را گرفت و به طرف در دوید. هواپیما در تاریکی آسمان میچرخید و میچرخید. ننه رمق پاهایش را جمع کرد تا همپای آقا جان شود. هواپیما چند بار دورسرشان چرخید و پایین و پایینتر آمد. زیر سقف ایوان، آقا جان قد راست کرد و نگاهی به آسمان انداخت. ننه زیرلب شهادتینش را میگفت... فردای آن روز آقا امرالله صورت مهربان ننه و آقا جان را از زیر خروارها خاک بیرون کشید... آقا امرالله و خانوادهاش از بیمهریهایی که به خانواده شهدا میشود، گلایههای بسیاری دارند. عباس پسر بزرگ خانواده خونگرم و پرمحبت غفاری هم زخم خورده جنگ است و از ایثارگران دفاع مقدس...
• شهید عبادالله غفاری رشیدآباد نام پدر: غفور تولد: ۱۳۰۰ ـ میانه شهادت: ۱۲/۱/۱۳۶۴ـ تهران مزار: قطعه ۲۷ بهشت زهرا(س)
• شهیده سریه رضوانی نام پدر: اسد تولد: ۱۳۲۰ـ میانه شهادت: ۱۲/۱/۱۳۶۴ـ تهران مزار: قطعه ۲۷ بهشت زهرا(س)
منتشر شده در همشهری محله منطقه ۱۱ در تاریخ ۹۳/۲/۱۷