اما من کسی را میشناسم که تقریباً هم سن شماست. سیزده سالش است. مدرسه میرود. با مادرش زندگی میکند. نه خیلی بچه آرامی است و نه خیلی شر و شیطان. یک بچه خیلی معمولی مثل خودمان با یک تفاوت بزرگ.
تفاوت او با همه ما این است که او انقلاب اسلامی را از نزدیک تجربه کرده است. نه از تلویزیون راهپیماییها را تجربه کرده و نه تاریخ انقلاب را از روی کتاب تاریخ حفظ کرده. او انقلاب را با چشمهای خودش دیده و حتی در میان تظاهر کنندگان هم بوده.
شوخی نمیکنم! منظورم این نیست که او الآن بزرگ شده، همسن و سال پدرهای شما و این تجربه سیزده سالگی اوست؛ نه، او همین الآن همسن شماست! و اتفاقاً همین الآن که شما اینجا هستید، او دارد در روزهای اوج انقلاب اسلامی زندگی میکند.
حضور نوجوانها در لحظههای مقاومت
راستش را بخواهید، او هنوز یک انسان کامل نشده. اسمش «مجید اهورا» است. اما هنوز تا انسان کاملی شود و خاطرههایش تکمیل شود و خط های زندگیاش کاملاً رنگ بگیرد، کمی طول میکشد. آخر ما هنوز داریم او را مینویسیم.
مجید اهورا شخصیت فیلم نامهای است که دارد نوشته میشود. این فیلم نامه درباره مجید سیزده ساله امروزی است که به یک دلیل خیلی مهم میرود به روزهای انقلاب اسلامی، به سال 1357.
حالا این که چهطور میرود و آنجا چه اتفاقهایی برایش میافتد، فعلاً یک راز است تا فیلم ساخته شود. اما آن قدری که اینجا میشود گفت، این است که مجید اهورا مهمترین تجربههایش را از انقلاب اسلامی در این سفر به دست میآورد. او با این تجربه گویی به شناخت تازهای از امام خمینی(ره)، حکومت شاه و انقلاب اسلامی دست مییابد.
مجید، نسبت به آدمهایی که در تظاهرات شهید شدند، کسانی که همسن خودش بودند و در حالی که شعار میدادند گلوله خوردند، آدمهایی که بعدها درکتاب تاریخ از آنها یاد شده و کسانی که حتی در کتابهای تاریخ هم نامشان ثبت نشده، نسبت به کوچهها و خیابانهای شهرش، خانهای که در آن زندگی میکند و تمام چیزهایی که از تلویزیون درباره انقلاب میبیند و میشنود احساسی متفاوت و نو پیدا کرده است.
احساسی که به نظر میرسد میشود همه نوجوانهای ایرانی را در آن شریک کرد. قسمت کوتاهی از این فیلم نامه را بخوان و با مجید اهورا به سال 57 برو. داستان این فیلم نامه را وحید نیکخواه آزاد نوشته است. و این روزها همراه با حدیث لزرغلامی مشغول نوشتن فیلم نامه هستند.
روز- داخلی- خانه سال57 – اتاق محمّد، مجید را به اتاقی می برد.
محمد اهورا: خوب! شنیدم واسه من پیغام آوردی جوون.
مجید: مجبور شدم اینو بگم تا بذارن... بذارن ببینمتون.
محمد اهورا: پس دروغ گفتی.
مجید: دروغ نگفتم...لایی رد کردم تا فقط بتونم شما رو ببینم!
محمد اهورا: این دیگه چه جور ادبیاتیه؟ اسم واقعیات چیه؟
مجید: مجید اهورا اسم واقعیمه...بابام به خاطر دوستش که شهید شده بود، اسم منو گذاشت مجید.
محمد اهورا: چه کار جالبی کرده پدرت! حالا پدرت میدونه که پسرش با یه اسلحه کمری، بیاجازه سرک کشیده تو خونه مردم؟ اونم تو این شلوغترین روزای انقلاب؟ چشم بابات روشن!
مجید: (خنده اش میگیرد)
محمد اهورا: (جدی میشود) مردم دارن تو خیابون جون میدن، تو اینجا میخندی واسه من؟ اون دستگاه چیه که همراته؟ تو این خونه چیکار داشتی؟ کی تو رو فرستاده اینجا؟
مجید: میدونم از کجا اومدم، اما نمیدونم کی منو فرستاده اینجا! من اگه راستشو بگم شما باورتون نمیشه. مثل اقای صدوق که صبح راستشو بهش گفتمو قاط زد و رفت!
محمد اهورا: چی زد رفت؟
مجید: یعنی قاطی کرد...فکر کرد من خلم!
محمد اهورا: مجید صدوق کیه؟ مگه چی بهش گفتی؟
مجید: مجید صدوق صاحب همون اسلحه کمریه که دست من بود. از ارتشیها بود که پناه آورد اینجا. لباس و اسلحهشو قایم کرد و رفت. من البته بهش گفتم نرو، گفتم یه چند ساعت صبر کن، شاه که رفت اونوقت برو!
محمد اهورا: شاه که رفت؟! کی بهت گفته شاه می ره؟
مجید : ما توی کتاب تاریخمون خوندیم!
محمد اهورا: ببین، منم دارم مث اون آقای صدوقی...قاط میزنم ها! تو این مملکت الآن بیشتر از ده نفر نیستن که میدونن شاه میره. تو به کجا وصلی؟
مجید: به آینده!
محمد اهورا: کف بینی؟ رمالی؟ آینه بینی؟ به ساواک وصلی؟ فک و فامیل دور و بریا و کاسه لیسای شاهی؟ کی هستی تو؟
مجید: من فقط مجید اهورام...پسرت!
محمد اهورا: پسرم؟
مجید: من از سی سال بعد اومدم بابا...از توی همین خونه...خونهای که شما دیگه توش نیستین...
محمد اهورا: صبر کن ببینم. چی داری می بافی به هم؟
مجید: گفتم که قاط میزنی؟ فکر میکنی مخم تاب داره! تعطیلم! گفتم که باور نمیکنی؟
محمد اهورا: کدوم آدم عاقلی اینو باور میکنه؟
مجید: مامانم همیشه میگفت بابات یه جو عقل نداشت!
محمد اهورا: دست مامانت درد نکنه! نمیگفت تو هم به بابات رفتی؟
مجید: چرا..اینم میگفت...ولی میگه فقط عقل نداشتنت نیست که به بابات رفته، همه چیت رفته به بابات!
26 دی ماه، روزی که شاه رفت
محمد اهورا: مثلاً؟
مجید: مثلاً چشمامون. بیا تو آینه به چشمای هر دومون نیگا کن!
محمد اهورا: مجید جان! اگه دنبال پدرت میگردی، شاید من بتونم کمکت کنم. ولی نه توی این بگیر و ببند و خون و خونریزی! تو فقط به من بگو از کجا خبر گرفتی که شاه امروز میره؟
مجید: گفتم که بابای من! از کتاب تاریخمون. تازه این که چیزی نیست! من حتی میدونم که امام کی می آد! حتی میدونم روز دانش آموز چه روزیه؟ ولی فقط همین دونه درشتا رو بلدما...کلاً تاریخم ضعیفه!
محمد اهورا: استغفرالله ربی و اتوب الیه!
مجید: آره...مامان میگه دو تا تکیه کلام داشتین. یکی همین «استغفرالله ربی و اتوب الیه» و یکی هم (مکث) «خدا عالمه»!
محمد اهورا: ( جا خورده و متعجب به مجید خیره میشود که صدای زنگ میآید)