اگر از علاقهمندان رمان به یادماندنی گتسبی بزرگ و از دوستداران اسکات فیتزجرالد هستید و اگر توأمان به مارک تواین فقید و افسانهای هم ارادت دارید، با دیدن فیلم «بنجامین باتن» حالا دیوید فینچر هم به فهرست کوتاه چند کارگردان مهم شما اضافه میشود و هرگز او را بابت حذف و اضافات در داستان کوتاه فیتزجرالد مواخذه نخواهید کرد؛ روندی که مانند داستان معکوس فیلم، واقعا وارونه است؛ جایی که به قول گابریل گارسیا مارکز شهیر «سینما از ادبیات همه چیز میگیرد و هیچ چیز پس نمیدهد.»
داستان کوتاه فیتزجرالد که در ۵۲ صفحه در ۲۶ سالگی او یعنی در ۱۹۲۲ به بازار نشر رسیده، آنقدر چرخ خورد و بازار سینما و ادبیات را پر از حاشیه کرد تا به سال ۲۰۰۴ رسید. پس از چندین وچند جابهجایی در سناریستها و کارگردانها و بازیگران بالاخره قرار شد (در سال ۲۰۰۵) «دیوید فینچر» این فیلم را بسازد. «اریک راث» (سناریست اسکاربرده فیلم شاخص فارست گامپ) از آن کتاب ۵۲ صفحهای سناریویی ۲۴۲ صفحهای نوشت و فینچر هم از آن (با بازی برادپیت در نقش بنجامین و کیت بلا نشت در نقش دیزی) فیلمی ۱۶۰ دقیقهای روانه سینماها کرد؛ یک درام عاطفی، معمایی و فانتزی عالی که الهام گرفته از یک کمدی (یا شاید کمدی سیاه) بود. فیلم پس از درو کردن جایزههای بسیار حالا در ۱۳ رشته هم نامزد دریافت جوایز اسکار است.
در نیواورلئان همیشه گرم و شرجی حالا در ۱۱ نوامبر ۱۹۱۸ غوغایی برپاست و مردم جشن گرفتهاند. اما غوغای مهمتر جایی خلوت از این شهر شلوغ است؛ جایی که خانم «کارولین باتن» یک پسر عجیب و غریب تحویل این دنیا میدهد و در همان لحظه هم سر زا میرود؛ پسری که تنها چند ساعت از عمرش میگذرد ولی چشمانش آب مروارید دارد، استخوانهایش پوک شده و چروکیدگی پوستش شبیه ۸۰ سالههاست.
پدر که دیوانه شده سعی میکند ابتدا بچه را سر به نیست کند اما ناخواسته سر از یک مکان خاص در میآورد؛ یک آسایشگاه سالمندان. آقای باتن، پسربچه پیرنما را روی پلهها میگذارد و کمی بعد خانم کوئینی- این سیاه پوست جوان و دوست داشتنی- او را مییابد و این لحظه تا حداقل ۶ دهه با دوستی مادرانه ادامه مییابد.
پسر بچه بزرگ میشود و هر روز جوانتر. با دختری در آسایشگاه آشنا میشود که با او هم دوستی و ماندگاریاش ۶ دهه یا بیشتر طول میکشد. داستان تا آگوست ۲۰۰۵ طول میکشد؛ یعنی همان سکانس افتتاحیه فیلم؛ جایی که «دیزی» در حال احتضار است «مورد عجیب بنجامین باتن» را برای تنها دخترش و در واقع تنها دختر و فرزند بنجامین باتن شرح میدهد.
سیروسلوک رشدی وارونه
اگر ترجمه داستان کوتاه فیتزجرالد را خواندهاید (اگر این کار اصلا شده باشد) یا با خود کتاب آشنایی دارید اصلا نترسید؛ قرار نیست آنچه داخل کتاب هست و حتی کاراکترها عینا در فیلم هم باشند. اگر در کتاب در همان اول بسمالله خود «بنجامین» تازه متولد شده دهان باز میکند و پدر را به چالش میکشد و داستان زندگی و رشد وارونهاش بعدا شکل میگیرد، در فیلم با یک «بنجامین فلسفی» و بسیار آرام طرف هستید که اهل مشاهده است و استنتاج؛ سخت نمیگیرد و آسان اما وارونه ادامه میدهد.
در کتاب بنجامین ابتدا مقتضیات جسمی و سپس روحی را پیدا میکنیم و در فیلم عمدتا و از ابتدا با روحیات رو طرفیم. او آنقدر حرف حساب برای گفتن داشته که حتی وقتی کارولین بر بالین مادرش خاطرات او را میخواند، دیزی گاه به گاه میگوید: «آه این موضوع را اصلا نمیدانستم.» این را کسی میگوید که در این دنیا بنجامین باتن را بیش از هرکسی میشناخته، بیش از هرکسی او را آزار داده، بیش از هرکسی او را تحقیر کرده اما بیشتر از هرکس دیگری هم عاشق راستین او بوده. سیروسلوک او در آفاق و انفس خودش شکل نمیگیرد.
اگر هرکسی حق چنین ورود و خروجی را داشته باشد سیروسلوک بنجامین نه با خود که عمدتا با دیگران انجام میگیرد؛ در فضاهای متفاوت، با آدمهای متفاوت و عجیبتر از او. اگر او به لحاظ رشد و نمو عجیب است و منحصربهفرد اما با دیگرانی مواجه میشود که به لحاظ خلق و خوی انسانی و غیرانسانی اینگونهاند. پس بهتر است با گذار داستان او به این آیتمها برسیم و خود را مجاب نکنیم که قرار است چیزهای خیلی خاصی از فیلم به مغز و دلمان بنشیند. این کار با همذاتپنداری، آن هم از نوع ناخودآگاهش روی میدهد.
پاسخهای فلسفی
در یک فیلم با چندصد دوجین آدم روبهرو میشویم. این اشخاص کسانی نیستند که قرار باشد «بنجامین» فقط از کنارشان رد شود یا در آن آسایشگاه در کنارشان چرت بزند. او ذهنش یک پسربچه است و خواستههایش نیز اینگونه اما بابت تیپکیال ظاهریاش جایش در جمع سالخوردههاست. این روند میتواند روحیات او را بکشد و مغز فعال او را فلج کند. اما او اینگونه رفتار نمیکند. زندگی او واقعی است و زندگی واقعیاش در لحظههای متفاوت شکل و معنا میگیرد. او با دیزی ۶ ساله آشنا میشود (بنجامین باتن متولد ۱۹۱۸ است و دیزی متولد ۱۹۲۳) در حالی که خود ۱۱ ساله است.
دیزی او را به عنوان شفیقترین دوستش پذیرفته و احترامی چون بابا بزرگها برایش قائل است هرچند تا مدتها حقیقت رشد وارونه و خلقت عجیبش را نمیفهمد. بنجامین که مدرسه نرفته و نمیتوانسته برود با دیدن آدمها- حالا هرچقدر ارزش داشته باشندیا نداشته باشند- چیز یاد میگیرد. او همانقدر از «مارتین» ۸۵ ساله که ۷ بار صاعقه او را زده و زنده مانده (و مدام این جمله : «هفتبار صاعقه مرا زده ولی هنوز زندهام را تکرار میکند) چیز یاد میگیرد که از کاپیتان مایک دوست داشتنی. بنجامین فلسفی و آرام از روح خلقالله یاد میگیرد و از منش داشته و نداشته آنها؛ از این رو است که در هیچ جمعی بدخواه ندارد. عالم و آدم بنجامین باتن را میخواهند فارغ از تیپیکال ظاهریاش.
او در نوجوانی صورتی پیر و سالخورده دارد اما مغزش و عقلش چگونه است؟ روح او چگونه است؟ او با این سیر و سلوک و تغذیه روحی آیا در عین شادابی روح و روان است؟ مغزی و سیر و عقلی پرتجربه دارد؟ اینها جوابهایی عملی دارند. در ۱۹۴۱ بنجامین به همراه کاپیتان مایک به جنگ میرود. او در ۲۲ سالگی صورت و ظاهری حداقل ۵۰ ساله دارد. جنگ او را آبدیده نمیکند اگرچه برای دیگران اینگونه است. اما حضورش برای دیگران آرام بخش است. این همان پاسخ پیری جسم ظاهری و تجربه عقل است که ذره ذره برای بنجامین از همان نوامبر ۱۹۱۸ جمع شده.
اینگونه است که بنجامین با تمرکز روی تیپیکال ظاهری و رشد وارونهاش از سوی «دیوید فینچر» در هر فصل تاثیرگذار زندگیاش به تماشاگر نشان داده میشود؛ با ظاهری بسیار عیان و آشکار (صحنهای که در ۱۲ سالگی کارولین در استودیوی باله دیزی، این ۳ نفر یعنی پدر، مادر و فرزند دختر با هم رودررو میشوند را به یاد بیاورید). اما رشد فلسفی بنجامین که این همه سؤال ایجاد کرده عمدتا در پس خاطراتی که دخترش برای مادر در حال احتضار میخواند، پاسخاش برای تماشاگران رو میشود و تماشاگر هم آنها را پذیرفتنی و حتی گاهی دوست داشتنی مییابد.
راز عاقبت به خیری
کاراکتر خانم کوئینی در کتاب اصلا وجود ندارد اما در فیلم نفر سوم ماجراست. هرچه بنجامین دارد از اوست. هرگز حاضر نیست او در مقامی غیر از مقام «مادر» باشد. حتی وقتی بر سر جنازه پدر حاضر است، به کوئینی یادآوری میکند که او مادرش است نه کارولین! اریک راث با وارد کردن این کاراکتر به فیلمنامه و دیوید فینچر با پرداخت بینقص او و پردازش پرفرومانس کوئینی کاری کردهاند که ماندگار میماند.
کوئینی است که رشد فلسفی بنجامین را باعث میشود؛ اوست که رشد وارونهاش را نظارت میکند و عاقبت به خیری تمام کاراکترهای داستان هم احتمالا سبب اصلیاش وجود و حضور کوئینی است (بعد از مرگ کوئینی، صحنه آسایشگاه را به یاد بیاورید با سکوت مرگآورش؛ وقتی کوئینی مرده انگار همه مردهاند). «بنجامین باتن» راز عاقبت به خیریاش کوئینی است؛ یک دختر جوان سیاهپوست اهل نیواورلئان که در عین جوانی برای همه مادری میکند.
برای مارتین پیرمرد و الیزابت ۹۰ ساله، برای نامزدش، برای خانم آلیدای ۸۰ ساله و برای یک فوج سالمند و جوان، او مادر است و طبیعی است که وقتی با یک بچه سرراهی- حالا چه سالم و چه مانند بنجامین عجیب و غریب- روبهرو شود، آن هم در پلههای آسایشگاهش، یکضرب او را به فرزندی میپذیرد. کوئینی در دیالوگی دلنشین او را هدیه خداوند مینامد. زیرکی فینچر در میدان دادن به کاراکتر کوئینی و خلاقیت اریک راث در به وجود آوردن این کاراکتر و در آخر توانایی شایان تقدیر «تاراگی پی هنسون» ۳۸ ساله کاراکتر این نقش بسیار به موفقیت فیلم کمک کرده است.