در ششمین تور تهرانگردی مدرسه‌ همشهری، گردشگرانی در کنار ما بودند. گردشگرانی که همراه با ما، اماکنی را دیدند که رد خون پاک شهدای دانش‌آموزی حوادث تروریستی دهه ۶۰ در آنها ثبت شده بود و هنوز داغ است.

به گزارش همشهری آنلاین، در این‌جا، روایت این گردشگران، پیش روی شماست:

سید محمد حسینی- دانشجوی فرهنگ و ارتباطات:

آسمان نشانه‌هایی از بهار را روی سرمان می‌ریزد. هوا خوب و مرطوب است نه سرد و نه گرم. تا ساعت حدوداً ۱۰ منتظر جمع شدن اعضا و آمدن اتوبوس بودیم. می‌رسد و در آن خیابان تنگ می‌ایستد، ترافیک می‌شود، به سرعت سوار می‌شویم و راه می‌افتیم.

 مقصد اول کجاست؟

جوادیه!

­­­چقدر طول می‌کشد برسیم؟

حدود نیم ساعت.

از این گفت‌وگوها متوجه می‌شوم که قرار است به محله جوادیه برویم یا به قول خود آن محله‌ای‌ها، جواتیه! رسیدیم؛ نصرالله حدادی هم زودتر از ما رسیده‌اند و زیر سایبانی از لطافت باران پناه برده‌اند؛ آن طرف خیابان، داخل کوچه، درخت مقابل درِآبی رنگ و سرخی کلمه «شهید» زیر عکس دانش‌آموز شهرام عبدی کنار ورودی خانه، تمام منظره‌ای‌ است که انسان را دل‌آشوب می‌کند برای حضور هر چه سریع‌تر بر سر سفره خاطرات خانواده شهدای ترور.
مادر شهید می‌آید و در را باز می‌کند: سلام علیکم. خوش آمدید بفرمایید داخل، بفرمایید
- علیکم‌السلام و رحمت‌الله، خیلی ممنون.

تعارف‌هایمان تمام و یکی پس از دیگری در خانه زیرزمینی مادر شهیدی تنها، در کنار یکدیگر نشستیم و حال با دلی پر از التهاب مشتاق شنیدن خاطراتیم. مادر شروع می‌کند: «شهرام در مسجد داخل بازارچه فعالیت می‌کرد. دوستانش آنجا بودن یک روز گفت: می‌خواهم بروم و در مسجد ثبت نام کنم. همیشه آنجا بود. ماموریت‌های مختلف انجام می‌داد. می‌آمد  به ما سری می‌زد و دوباره می‌رفت مسجد کمک کند. از کارهایش هم به من چیزی نمی‌گفت، شاید می‌خواست من ممانعت نکنم. یک روز هم که برای انجام ماموریت با دوستش با موتور می‌رفتند، ماشین به آنها می‌زند و فرار می‌کند. دوستش دستش می‌شکند و شهرام هم ضربه به سرش می‌خورد و شهید می‌شود.»

گفتند در کتاب هم آمده که یک پروژه ترور بوده است و توسط منافقین این اتفاق افتاده.

چرا مادر؟ چرا پسر ۱۸ ساله شما را ترور کردند، مگر چه کار می‌کرد؟

- نمی دانم مادر چرا این کار را کردند!

راست می‌گفت. او نمی‌دانست که جرم پسرش چه بوده که باید دشمنان از ترس او جانش را بگیرند. ولی جوابمان را در خانه بعدی گرفتیم؛ خانه شهید فرامرز سیف صادقی. شهیدی که در تدارک رفتن به جبهه بود. می‌گویند قرار است پل راه‌آهن که پلی مهم و استراتژیک برای سوخت‌گیری و بارزدن از سیلوهاست، بمب‌گذاری کنند.

شهید آن شب آماده‌باش بود و بالای پل نگهبانی می‌داد که ناگهان به رگبار بسته می‌شوند، و باز هم منافقین. شهید در آن صحنه تیر می‌خورد و به بیمارستان منتقل می‌شود ولی بعد از چند ساعت شهید می‌شود. برادر شهید اطلاعات زیادی دارد. از شهدای دیگر محله حرف می‌زند از دیگر ترورها و تحرکات منافقین در آن زمان. خودش هم دوبار ترور شده ولی جان سالم به در برده است.

معیار این منافقین خبیث برای انتخاب و ترور کردن مردم بی‌گناه چه بود؟

سبک‌شان برای بعضی‌از ترورها کور بود، یعنی از پیش تعیین نمی‌کردند. همین که می‌دیدند یک نفر انگشتر عقیق، یا ریش یا موتور هوندا یا اثری از مذهبی بودن و انقلابی بودن دارد، همانجا تصمیم گرفته می‌شد و همانجا هم ترور، حالا می‌خواست بقال باشد یا رهگذر یا سپاهی.

همین جواب کافی بود. شهدای دیگر هم که زیارت کردیم و روایت‌شان را شنیدیم نیز به همین شکل شهید شده بودند. فقط دشمن از حضورشان می‌ترسید، برای اینکه این همراهی را از آنها بگیرد و اتحادشان را خدشه دار کند، بمب‌گذاری می‌کرد و می‌کشت و ترور انجام می‌داد. به خیالش که با این کشتن‌ها مردم می‌ترسند و دست از یاری امام(ره) و نظام اسلامی، برمی‌دارند ولی ذهن‌شان از رسیدن به ژرفای جملات امام‌خمینی (ره) قاصر است که «این انقلاب باید زنده بماند، این نهضت باید زنده بماند، و زنده ماندنش به این خونریزی‌هاست. بریزید خون‌ها را؛ زندگی ما دوام پیدا می‌کند. بکشید ما را ملت ما بیدارتر می‌شود. ما از مرگ نمی‌ترسیم و شما هم از مرگ ما صرفه ندارید. دلیل عجز شماست که در سیاهی شب، متفکران ما را می‌کشید.»

داستان آقا فرامرز

سمیرا سعادت، دانشجوی مهندسی برق

تور محله‌گردی این هفته ما با موضوع نوجوانان شهیدی است که در همین شهرمان تهران شهید شدند. نخستین مقصدمان هم خانه یکی از شهدای ترور دانش‌آموزی است. به محله جوادیه و به خانه شهید سیف صادقی رسیدیم.  نمای بیرونی ساختمان خانه بسیار قدیمی بود. در باز بود، بعد از گذشتن از در وارد اتاق شدیم. دورتادور اتاق با پشتی‌هایی رنگارنگ احاطه شده بود قاب عکس‌های شهید روی دیوار نصب بود. یکی از قاب‌عکس‌ها که سایزش خیلی بزرگ بود، نوجوان ۱۴، ۱۳ساله‌ای با چهره  مصمم را نشان می‌داد که اسلحه‌ای بسیار بزرگ در دست داشت.

برادر شهید رمضان نام‌داشت، او شروع به صحبت کرد: «فرامرز از همان بچگی پسر زبروزرنگی و در فامیل به خوبی و نجابت زبانزد بود. بعدازظهر که از مدرسه می‌آمد می‌رفت بلال می‌خرید و می‌فروخت. سعی می‌کرد خرجش را از بابا نگیرد، می‌گفت: می‌خواهم خرجم را خودم دربیاورم. خیلی اهل صله‌رحم بود. وقتی روستای بابا اینا می‌رفتیم، همه جا برای سرکشی می‌رفت و می‌گفت: اینها فامیلند و من باید همه را ببینم!»

آقا رمضان ادامه داد: «چندوقت قبل از شهادتش بود که همین‌جا در این اتاق دراز کشید و به مادرم گفت: مامان می‌خواهم به جبهه بروم. آنجا شهید می‌شوم. مادرم گفت: حالا تو برو جبهه، تا حالا شهید شدنت را ببینیم چطوری می‌شود! برادرم گفت: نه من شوخی نمی‌کنم، من شهید خواهم شد!»

سازمان منافقین که هر چند روز یک‌بار، خبر بمب‌گذاری‌هایش در نقطه‌ای از ایران شنیده می‌شد، این‌بار تهدید کرده بود پل راه‌آهن را بمب‌گذاری می‌کند. روز بیست‌ودوم بهمن۱۳۵۹ همزمان با دومین سالگرد پیروزی انقلاب، وقتی (فرامرز) به خانه آمد، گفت: «ما آماده‌باش ‌هستیم و برای حفاظت در پل راه‌آهن ایست و بازرسی داریم» و رفت. این شهید به همراه چند نفر دیگر در سنگری کنار پل مستقر بودند که به رگبار بسته شدند. شهید تقریبا ۸، ۷ ساعت در اتاق عمل بود که شهید شد، دکترها گفته بودند چیزی در بدن شهید سالم نمانده است. برادر شهید که خبر شهادت فرامرز را به مادرش می‌دهد مادر فقط یک جمله می‌گوید: «من می‌دانم که پسرم شهید شده، باعث افتخارم است.»

از خانه شهید که بیرون رفتیم، به حرف‌ها و درددل برادر شهید فکر می‌کردم، به اینکه وقتی صحبت از شکایت کردن از همسایه‌شان به‌دلیل ساخت‌وساز غیراصولی و مزاحمت و خطر جانی برای آنها به میان می‌آید مادر مرحوم شهید، اجازه شکایت کردن از همسایه‌شان را نداده بود!... به دیوار پشت سر آقارمضان که به‌خاطر بتونه‌کاری ۲رنگ بود و رنگی روی آن نخورده بود!... به‌خود آقارمضان که به قدری صداقت و صاف و سادگی از رفتار و کلام‌شان موج می‌زد، انگار می‌توانستی از بیرون، به راحتی درون‌شان را ببینی و پس ذهن‌شان را بخوانی!... به اینکه چطور اهل خانه با خوشرویی تمام، اصرار داشتند از گروه ۲۰نفره‌ای که سر صبح برای تهیه روایت به خانه‌شان رفته بود، یکی‌یکی پذیرایی کنند!

نوجوان مسئولیت‌پذیر

مریم خدابخش، طلبه سطح سه

برای من که با نوجوان‌های دهه هشتادی در مدرسه در ارتباطم موضوع تهرانگردی این هفته خیلی جذاب بود و مشتاق شدم شرکت کنم تا با نوجوان‌هایی آشنا شوم که به‌رغم سن کم آدم‌های بزرگی بودند و آنقدر ویژگی‌های خاص داشتند و افراد شاخص و مهمی بودند که منافقین دست‌شان را به خون آنها آلوده کردند. مشتاق بودم مادرهای این شهیدان را ببینم و بپرسم پسرانشان چه فعالیت‌هایی داشته و چه کارهای مهمی انجام می‌دادند؟

مادر شهید شهرام عبدی خیلی ساده و صمیمی از ما استقبال کرد و از پسرش گفت. ولی حافظه‌اش خیلی یاری نکرد تا جزئیات را برایمان تعریف کند. خودم را مقابل خانه شهید فرامرز سیف صادقی می‌بینم؛ یک خانه قدیمی و با صفا که باورم نمی‌شود هنوز از این نوع خانه‌ها در تهران هست و هنوز کسی در این خانه‌ها زندگی می‌کند و سینه‌اش پر از خاطرات روزهایی باشد که ما فقط تعریفش را شنیده‌ایم با همان عشق و شور و استواری در مسیر. حرف‌هایش از جنس مسئولیت‌پذیری و دغدغه داشتن است نه فقط گلایه و شکایت.   اینها وصف حال برادر شهید است که می‌شود با دیدنش تصور کرد اگر شهید زنده بود امروز چه نوع افکار و رفتاری داشت. بازهم سؤال از ویژگی‌ها و فعالیت‌های خاص شهید مطرح می‌شود و از خلال پاسخ‌های برادر شهید که حالا باید به جای پدر و مادر سفر کرده خود هم روایتگری کند.

می‌فهمم رمز شهادت نوجوان‌های آن روز همین دو عبارت است؛ عشق به جبهه حق که آنها را شبیه مردان این جبهه می‌کند و دوم مسئولیت‌پذیری که مردانگی و دلاوری یک نوجوان را چنان به رخ می‌کشد که خار چشم دشمن می‌شود. نوجوانی یعنی آغاز مسئولیت‌پذیری و ورود به عرصه اجتماع و حضور در صحنه به‌قدر وسع که قدر وسع را خدا خوب می‌خرد و یک نوجوان یک‌شبه ره صدساله می‌رود. بخشی از روایت برادر شهید این بود که شهید سیف صادقی در سن ۱۴ سالگی کاملا خودجوش بیل و کلنگ برمی‌دارد تا برای دفن شهدای ۱۷ شهریور به قدر وسعش قدمی بردارد و یا اینکه وقتی متوجه می‌شود یک پل در نزدیکی انبار نفت و راه‌آهن و انبار گندم در معرض تهدید منافقین واقع می‌شود تا به‌عنوان شاهراه اقتصادی برای تکمیل پازل فشار اقتصادی منفجر شود باز این شهید نوجوان است که احساس مسئولیت می‌کند و زیر این پل سنگر می‌زند و در همین سنگر زیر رگبار منافقین ره صدساله خود را یک شبه طی می‌کند.

مسئولیت‌پذیری خاص‌ترین و شاخص‌ترین ویژگی نوجوان‌هایی بود که قرار است الگوی امروز ما باشند و من باورم شد آنقدر این ویژگی مهم است که حتی اگر فقط یک قدم کوچک برداری خداوند خیلی زود تو را به‌عنوان بهترین بندگانش می‌پذیرد و بهترین عاقبت یعنی شهادت را برایت مقدر می‌کند. مثل ۳ شهید دانش‌آموز که در امامزاده کن دفن هستند.

باید قدردان شهدا باشیم

مهوش جعفری، دکتری بیوشیمی

یکی از جنبه‌های جهاد تبیین، زنده نگه‌داشتن یاد شهدا و آشنایی با زندگی آنها و الگو قراردادن آنهاست. کسانی که جان خود را یعنی ‌ارزشمندترین چیز خود را جهت حفظ اسلام و انقلاب اسلامی هدیه دادند، باید قدردان آنها باشیم. ۶۴۳دانش‌آموز در کشور به شهادت رسیده‌اند. در تهرانگردی این هفته دیدار  با خانواده شهدای دانش‌آموز ترور انتخاب شد. منافقین در سال‌۱۳۶۰ وقتی به اهداف خود برای رسیدن به پست‌های مهم در حکومت اسلامی نرسیدند، دست به ترور کور زدند و بسیاری از افرادی که صرفاً ظاهر مذهبی (داشتن انگشترعقیق و ریش) داشتند را مورد سوء‌قصد قرار دادند.

در محله جوادیه، پا به خانه‌های باصفا و ساده خانواده شهدا گذاشتیم. نخستین شهید شهرام عبدی بود؛ شهید ۱۷ساله‌ای که در مسجد محل فعال بود و زمانی که به همراه دوستش با موتور در حال انجام وظیفه بود، به‌دست منافقین در یک تصادف ساختگی با برخورد سر به جدول خیابان به شهادت می‌رسد.

شهید بعدی، شهید فرامرز سیف‌صادقی بود. این شهید با سن کم به صله‌رحم بسیار اهمیت می‌داد و در موقع رفتن به روستای پدری به دیدن همه می‌رفت. در مسجد حضرت ابوالفضل علیه‌السلام به‌عنوان مربی آموزش اسلحه مشغول بود. در سن ۱۵ سالگی در ۲۲ بهمن ۱۳۵۹ در آماده‌باش و نگهبانی زیرپل راه‌آهن جوادیه درسنگر مورد اصابت گلوله قرار می‌گیرد و به شهادت می‌رسد.

به محله کن با کوچه‌پس‌کوچه‌های قدیمی وارد شدیم. این محله تعداد زیادی آستان مقدس امامزاده دارد، مقصد ما امامزادگان الحسن و الحسین‌علیهم‌السلام (کابل الحسین) بود. شهدای مختلفی جای جای این مکان مقدس خفته‌اند. شهیدکاظم طاهری دانش‌آموز ۱۷ ساله بدون هیچ فعالیتی صرفاً به‌خاطر داشتن ظاهر مذهبی برای ترور انتخاب می‌شود. در سال ۱۳۶۲ در روزهای آخر ‌ماه آذر منزل شهید به‌مدت ۲ روز زیرنظر منافقین قرار می‌گیرد. در ساعت ۲ نیمه‌شب، ۲، ۳ منافق به خانه شهید حمله می‌کنند و با اصابت گلوله به چانه او را به شهادت می‌رسانند.

۳شهید دیگر که زیر لوای عکس بزرگ سردار دل‌ها در امامزادگان خفته بودند، ابوالفضل علی اکبری (۱۸‌ساله)، محمد حسین الله‌داد (۱۸‌ساله) و علی اکبر حسین بیگی (۱۹‌ساله) است. هر سه در مسجد محله درامور مختلف فعالیت داشتند و شهیدان ‌الله‌داد و حسین بیگی برای رفتن به جبهه در جنگ‌های نامنظم دکتر چمران ثبت‌نام کرده بودند. ولی در روز جمعه ‌ماه مهر سال ۱۳۶۰ بعد از برگشتن از نمازجمعه در خیابان آیت‌الله کاشانی جنب پمپ بنزین درحالی‌که برای ریاست‌جمهوری آیت‌الله خامنه‌ای تبلیغ می‌کردند، منافقین آنها را به رگبار می‌بندند.

ترور؛ منطق منافقین

ریحانه عبدی، کارشناس علوم قرآنی

در محوطه زیبای مرقد امامزادگان الحسن و الحسین در منطقه کن با چشم‌اندازی از صلابت و شکوه کوه‌ها روبه‌رو می‌شوم، نفسی تازه می‌کنم و به زیارت ۳تن از شهدای مدفون در آن مکان مقدس می‌روم؛ ۳دانش‌آموز که در یک مکان و زمان ترور شده‌اند. ۲تن از این شهدای پاک، در دوره آموزشی جنگ‌های نامنظم مهندس چمران شرکت کرده بودند و برای دفاع از کشور، مردم، اسلام و انقلاب، منتظر اعزام به جبهه بودند. در روز سوم مهرماه ۱۳۶۰ در مسیر بازگشت از نمازجمعه به همراه دوستشان مشغول تبلیغ برای انتخابات ریاست‌جمهوری بودند که از طرف نیروهای سازمان مجاهدین خلق (منافقین) شناسایی شده، مورد خشم شیطانی آنها قرار می‌گیرند و با رگبار یوزی، به شهادت می‌رسند. ترور، منطق این سازمان است...

کشتن؛ فقط به‌خاطر ظاهر مذهبی

امیرحسین لیاقی، کلاس نهم

شهید کاظم طاهری، دانش‌آموز ۱۷ساله؛ کسی که نه فعالیت سیاسی و نه مذهبی داشت، فقط به‌خاطر ظاهر مذهبی در سال ۱۳۶۲ترور شد. محمدحسین‌ الله‌داد، ۱۸ساله، علی‌اکبر حسین‌بیگی، ۱۹ساله و ابوالفضل علی‌اکبری هم از شهدای ترور کن هستند و زمانی که از نمازجمعه برمی‌گشتند ترور شدند فقط به‌خاطر اینکه به نمازجمعه رفته بودند. آنها فقط ترور کور می‌کردند؛ کافی بود یکی ریش یا انگشتر داشته یا حتی موتورسیکلت هوندا داشته باشد. برایشان فرقی نمی‌کرد دانش‌آموز بود یا دانشجو و یا کاسب محله، باید کشته می‌شد.

مکالمه ۲نفر از تروریست‌های منافق که حالا دیگر همه آنها را شنیده این بود:

- یکی داره با موتور هوندا می‌آد، شلیک کنم؟

-  ریش۱۰، انگشتر ۵... آره بزن!

 هدف مشخص نبود برحسب ظاهر و چهره نمره می‌دادند و ترور می‌کردند.

بچه مکتبی‌ها

میترا آفریدگان، کارشناس‌ارشد علوم تربیتی

 تهرانگردی امروز درباره شهدای ترور دانش‌آموزی در تهران بود. ترور به معنی واقعی آن، در دهه‌۶۰ توسط سازمان منافقین، مدعیان نجات خلق با کشتن دانش‌آموزان انجام شد؛ نوجوانانی که تازه ازکودکی خارج شده و پر از شور و هیجان اولیه زندگی بودند باید هدف تیرمزدوران منافق قرار گیرند تا رعب و وحشت اجتماعی ایجاد شود.  اما چرا دانش‌آموزان نوجوان هدف گرفته شدند!؟

رهبر نهضت کشورمان امام‌خمینی‌ «قدس سره» به نوجوان‌ها بسیار اهمیت می‌دادند. وقتی در سال ۴۲ از ایشان پرسیدند: شما چطور می‌خواهید با شاه مبارزه کنید، نیرو ندارید؟ گفتند: سربازان من در گهواره هستند یا هنوز به دنیا نیامده‌اند!
 با شروع نهضت در دهه۵۰ و اوج‌گیری آن درسال۱۳۵۷ این سخن گهربار امام بارها برای نوجوانان انقلابی گفته شد و نوجوانانی که تا قبل امام به‌خاطر شرایط سنی زیاد جدی گرفته نمی‌شدند، احساس بالندگی و بزرگی خاصی در آنان ایجاد شد.

رهبر نهضت اسلامی آنها را پایه اصلی تحولات گفته‌اند و نوجوانان کشور شدند جلوداران عرصه‌های فرهنگی، اجتماعی، سیاسی و اقتصادی کشور... بارها و بارها در صحنه‌های مختلف عوامل رژیم شاهنشاهی دستشان به خون نوجوانان دانش‌آموز آلوده شد؛ ۱۷ شهریور۱۳۵۷، ۱۳ آبان۱۳۵۷ و تمامی صحنه‌ها و این خود نشان‌دهنده باور آنان نسبت به تأثیرگذاری  ایشان در عرصه‌ها بود...

بعد از پیروزی انقلاب اسلامی و در پی درخواست‌های غلط و سلطه‌طلبانه سازمان منافقین، کشتار مردم توسط این سازمان با ترورهای کور شروع شد، درترورهای کور کافی بود کسی ظاهری مذهبی، انگشتری عقیق، ریش یا موتور هوندا داشته باشد باید کشته می‌شد (منطق غیرعقلانی وانسانی).

 نوجوانان در عرصه‌های مختلف کشور سازماندهی شده و فعال درهمه صحنه‌ها بودند. آخر آنها لشکر خدا بوده و باید برای احیای دین الهی تلاش می‌کردند. تربیت‌های خودجوش در مساجد باعث بچه مکتبی‌شدن آنها شده بود. گاهی اوقات همین نوجوان‌ها خود فرمانده بسیج مساجد محل بودند و آنچنان برنامه‌های اخلاقی و اجتماعی را تدوین می‌کردند که الان می‌بایست دوره‌های طولانی مدیریت دید تا به آن برسیم!

درمحله جوادیه به دیدار خانواده شهید شهرام عبدی رفتیم، مادرشهید می‌گفت: شهرام خیلی مهربان و فعال بود. پدرش پینه‌دوز بود و زحمت می‌کشید تاخرج خانواده را دربیاورد. وقتی شهرام از مدرسه می‌آمد، بلال برمی‌داشت و درمحل می‌فروخت و می‌گفت نمی‌خواهم خرج من روی دوش پدر باشد. در فعالیت‌های مسجدحضور داشت و همین باعث شد هدف منافقین باشد.

بزرگمردان کوچک

مهدی عطانژاد، طلبه پایه ششم

از همان کودکی زبانزد همسایه و بستگان بود، کمی که بازوهایش قوت گرفتند سراغ کار رفت، خرجش را سعی می‌کرد خودش دربیاورد، اهل صله رحم بود و وقتی روستا می‌رفت به همه بستگان سر می‌زد. بعد از کشتار خونین ۱۷ شهریور، درحالی‌که فقط ۱۳ سال داشت، بیل و کلنگ را بر دوش گذاشت و رفت برای دفن پیکر شهدا، مسافتی از جوادیه تهران تا بهشت زهرا سلام‌الله علیها. اول در بسیج مشغول شد و بعد از آن فعالیت در مسجد را شروع کرد، آنقدر جدی وارد شده بود که در ۱۵ سالگی آموزش اسلحه می‌داد. نمی‌دانم نگاهش به کجای آسمان بود و در زمین چه می‌دید، در سنی که باید به فکر بازی و گشت و گذارهای نوجوانی می‌بود، بزرگ می‌اندیشید و دوشادوش بزرگان، پله‌های سعادت را می‌پیمود. با نگاه به زندگی ساده اما پرتلاطم این بزرگمردان کوچک، شاید بتوان بهتر اصحاب عاشورا را فهمید، آنگاه که کربلا مسلخ عشاق خردسال می‌شد.   خاطرات یکی به یکی برای برادر شهید فرامرز سیف صادقی زنده می‌شود و او چنان مو به مو از خصوصیات اخلاقی برادر شهیدش برای ما تعریف می‌کند که انگار از دیروز می‌گوید.

محله بعدی محله «کن» بود که قدمت چندهزارساله داشته و به قول اهالی محل افراد پای کار نظام اسلامی در آنجا جمعند. در آستان امامزادگان الحسن والحسین با دانش‌آموز شهید کاظم طاهری آشنا شدیم؛ شهید نوجوانی که دانش‌آموز ممتاز مدرسه بود و امیدها به او می‌رفت. شهیدان‌ الله‌داد، علی اکبری و حسین بیگی که از شگفتی‌های نوجوانان دهه‌۶۰بودند و افرادی بسیار فعال، که در همه فعالیت‌های محل، حضور فعال داشتند.

تقدیم هزاران شهید دانش‌آموز در سنگرهای مختلف ایران اسلامی، نشانگر دانایی، اهمیت و تأثیرگذاری این قشر مهم در سرنوشت سرزمین و تمدن اسلامی است و دشمن با برنامه‌ریزی دقیق برای ضربه واردکردن به حکومت اسلامی و میهن اسلامی برای این قشر برنامه‌ریزی‌ها کرده است.

نوجوانان گنج‌ها و ثروت ارزشمندی هستند که مسئولان ذی‌ربط باید با صرف هزینه و وقت برای رشد و تعالی آنان تلاش کنند و آنها را پای کار پیشرفت و اقتدار کشور بیاورند.