همشهری آنلاین - زهرا بلندی: با این حال سارا دلسرد نشد و تصمیم گرفت خودش بهتنهایی برای تجربه چنین مسیری پا پیش بگذارد.
خواندنیهای بیشتر را اینجا دنبال کنید
آن روزها «سارا کمپانی» هم سنش خیلی کم بود و هم تجربهاش محدود. نمیتوانست بهراحتی به گروه دوستان مادربزرگش ملحق شود، اما تمام تلاشش را برای تحقق این خواسته به کار گرفت. اول به تیم مراقبت در منزل آسایشگاه کهریزک پیوست. مدتی در فصل تابستان به ۱۰-۱۵ شاگرد زبان انگلیسی آموزش میداد و بعد از مشارکت در چنین اموری و اثبات توانایی خود بالاخره در ۱۹سالگی به تیم حمام آسایشگاه پیوست: «به سالن نارون آسایشگاه خیریه کهریزک رفتم و خودم را به عنوان نیروی داوطلب در بخش شستو شو معرفی کردم. در آنجا با خانم طالبی، سرپرست تیم داوطلبی ،که روزهای شنبه به کهریزک میآمدند آشنا شدم. کمی این حضور ناشناخته بود و اضطراب زیادی برایم به همراه داشت، از مسیری که انتخاب کرده بودم میترسیدم. خوف داشتم که از عهده کار نتوانم بربیاdم و طوری با مددجویان برخورد کنم که آزرده خاطرشان کنم، اما با حمایت و راهنماییهای خانم طالبی کار در گروه را با حضور در راهرو شروع کردم.»
روزهای اول در راهرو بیشتر کارش جابهجایی و آمادهسازی مددجویان و خروج آنها از حمام بود، اما آنقدر رابطهاش با مادربزرگها صمیمی شد که خیلی زود عضو تیم شستوشو شد: «احساس میکردم روح مادربزرگم در یکایک آنها جریان دارد و لمس دستهایشان لمس دستهای او را برایم تداعی میکند. پس از اولین تجربه نه تنها دیگر این کار را رها نکردم، بلکه آنقدر دلبستهاش شدم که حالا در ۲۲سالگی حضور هفتگی در این جمع بهترین و زیباترین نعمت زندگیام شده است. حتی در روزهای کرونا با محدودیتهای موجود به عنوان نیروی رسمی کنار مددجویان و گروه بودم.»
رسم مادربزرگ زنده ماند
اما چه میشود که فردی به سن و سال سارا انجام چنین کاری به دغدغهاش تبدیل میشود؟ سارا برای چنین انتخابی در ۱۲سالگی و ممارستش برای ادامه این مسیر در ۲۲سالگی دلایلی دارد: «از وقتی خیلی کوچک بودم مادرم کارهای هنری گلدوزی انجام میداد و آنها را در بازارچه خیریه باغ فردوس به نفع نیازمندان میفروخت. من در تمام دوران کودکی همراه او بودم و حس و حال مادرم را درک میکردم. ۸ساله بودم که به کانادا مهاجرت کردیم، اما حتی مادرم در بازارچههای خیریه آن کشور هم شرکت میکرد، شیرینیهای سنتی مثل قطاب، حلوا زنجبیلی، سوهان عسلی و... درست میکرد و به نفع خیریه میفروخت. صنایع دستی و گل و گیاهی که خودش پرورش میداد میفروخت و سود حاصل از آن را برای کمک به خیریه کهریزک استفاده میکرد. در ۵سالی که ساکن تورنتو بودیم مادرم همچنان به این کار ادامه میداد.»
سارا ادامه میدهد: «از سویی دیگر در همان روزها طی تماسهای تلفنی با مادربزرگ پدریام متوجه شده بودم که او هرهفته برای شستو شوی سالمندان به آسایشگاه کهریزک میرود. این کار خیلی برایم جذاب بود و از او قول گرفته بودم که وقتی به ایران برگشتم من را همراهش به آنجا ببرد. تابستان ۱۰سال پیش بازگشتمان به ایران مصادف شد با فوت مادربزرگ. تا جایی که من میدانم آن خدابیامرز از سالها پیش در بهزیستی اٌزگل برای مددجویان سنین پایینتر سابقه فعالیت چنین کاری را داشت، ۱۰سال در ازگل بود و چون سنش بالا رفت و توانش برای همراهی با بچهها که حساستر هستند، کم شده بود به تیم داوطلبان کهریزک ملحق شد. او میگفت هم عاشق کمک کردن به همنوعان است و هم برای انجام چنین کاری در دلش نذری دارد. اما چیزی که در من هم علاقه ایجاد کرد این کار را انجام بدهم حال خوب و آرامشی بود که همیشه در ظاهر مادربزرگم وجود داشت. انگار به معنای واقعی زندگی میکرد و چیزی نمیتوانست آزارش بدهد. من هم برای درک موقعیتهای مختلف زندگی، درک سختیها و رشد درونی دوست داشتم این کار را انجام بدهم.»
۳سال همراهی با مادران کهریزک
سارا اکنون در کنار خانوادهاش در حوزه کشاورزی در مزرعهای در اطراف تهران فعالیت دارد و در حال تحقیق روی پروژهای در مورد کشور ایران در ابعاد مختلف است، اما با تمام این مشغلهها و کارهای شخصی به طور کلی ۳سال و نیم است که برای رسیدن شنبهها لحظهشماری میکند و خودش را از آن سرشهر به پایینترین نقطه شهر و ساکنان سالن نارون آسایشگاه کهریزک میرساند. «اعظم طالبی»، سرگروه ۶۷ساله تیم استحمام مددجویان، که ۲۰سال است شنبههایش در کهریزک سپری میشود از سارا به عنوان یکی از اعضای پرکار و باانگیزه گروه یاد میکند: «با وجود جوانی و تجربه کم، جوری با شور و شوق و مسئولیتپذیری به مادران اینجا محبت میکند که حسادت برانگیز است، در این مدت هم خیلی خوب با مددجویان ارتباط گرفته و در دلشان جا باز کرده است.»
وقتی از سارا میخواهیم تا درباره سختیهای کار حرف بزند، میگوید: «هیچوقت احساس پشیمانی و ضعف نداشتم در مورد این کار و هرچه جلوتر رفتم ارادهام برای ادامه بیشتر شده است. قبل از وصل شدن به این گروه خودم را تافته جدا بافته میدیدم و کمی مغرور بودم. با حضور در اینجا خیلی عوض شدم. توانستم شرایط مختلف آدمها و زندگی را درک کنم. خودم را پیدا کردم. فکر میکنم بیشتر از اینکه مددجویان به من نیاز داشته باشند، من به آنها نیاز دارم. حضور در چنین فضایی من را سرجای درست خودم نشاند. همچنین حضور در اینجا کمکم میکند بیشتر در لحظه باشم و قدر داشتههایم را بدانم.»