نسیم دلنواز بهاری، شور گنجشک‌های سرمست، شهر در چشم‌انداز پایین دست و آپارتمانی دنج، خزیده در گوشه‌ای از غوغای شهر.

همشهری آنلاین - حجت‌الاسلام علی اخباری: اینجا جان می‌داد برای زندگی! با زبان روزه، از پله‌های تند آپارتمان بالا رفتیم و نفس‌زنان، با تعارفات گرم خانمِ خانه داخل شدیم.اولین اتاق، پذیرایی بود. نشستیم.
 
۳ عکس در یک قاب جلوه‌نمایی می‌کرد.
۳ مرد جوان، شبیه هم.
وسطی پدر، دو طرف جوانان پدر.
 
خانم تکیده مهربان خوش خنده، مادر آن دو جوان بود و همسر آن پدر.
گریه کرده بود که چرا روز قدس را اشتباهی گرفته و نرفته. تا به حال راهپیمایی‌اش قضا نشده بود.
می‌گفت: «پدر بچه‌ها جبهه بود و ما فلاح. دائم سر بچه‌ها را به بازی و داستان‌های قرآنی گرم می‌کردم تا بیرون نروند. همیشه با وضو به آنها شیر می‌دادم و دائم زیارت عاشورا در گوش‌شان زمزمه می‌کردم.»
پدر اول انقلاب با منافقین در کوچه‌های شهر می‌جنگد، گلوله می‌خورد و مجروح می‌شود.
بچه‌ها از همان موقع با پدرشان مسجد می‌رفتند و بسیجی شده بودند.
پدر بعد از جنگ عضو حفاظت پرواز شده بود و همیشه در مأموریت بود.
بچه‌ها هم جَلد مسجد.

گفت وگوی خواندنی با ۲ جانباز امر به معروف و نهی ازمنکر | اگر خون دل بود ما خورده‌ایم ... | ضارب را بخشیدم

نشانی‌های شهادت در پایتخت | شهیدی که ضاربانش را رفقا صدا می‌کرد | جرم این شهدا دفاع از ناموس است

 
تن صداش آرام بود و ریزریز حرف می‌زد، باید گوش تیز می‌کردی تا بشنوی چه می‌گوید. می‌گفت: «پسرها خیلی با هم دعوا می‌کردند. یک‌بار رفته بودم پایین، خانه همسایه. فقط صدای گروم گروم از بالا می‌آمد. تعجب کردم صدای چیه؟ اول فکر کردم دارند مثل همیشه دعوا می‌کنند، اما صدای دعواشان نمی آمد، فقط گروم گروم!
دویدم بالا. دیدم همدیگر را کرک و پَر کردن و زیرپیراهن‌شان تیکه تیکه شده. جیغ کشیدم:
«چه خبرتونه!؟ چقدر سر و صدا می‌کنید؟ آبرومون رفت.»

همانطور خرد و خمیر، زدند زیر خنده و گفتند: «مامان تو که بیشتر سر و صدا می‌کنی. ما که داشتیم بی‌صدا دعوا می‌کردیم!!»
خانمِ خانه، این را تعریف کرد و بی‌صدا، غش کرد از خنده. با او خندیدیم.
محمد اما نخندید. قرمز شده بود. قشنگ کم آورده بود. برگشت گفت: «حاج خانم! شما ناراحت نیستید؟ پسرتان را ۴ماهه شهید کردند.»
مادر که هنوز خنده روی لب‌هاش بود، گفت: «چرا خیلی، مخصوصا به سلمان خیلی وابسته بودم. اما پسرم به وظیفه‌اش عمل کرد و الان جایش خوب است. ما هم باید با روحیه بایستیم و به وظیفه‌مان عمل کنیم.» کلیشه‌ای‌ترین جمله‌ای بود که به عمق جانم نشست.
 
۳ برادر، هر سه پا جا پای پدر گذاشته بودند.
روح‌الله را جلوی سلمان شهید کرده بودند و سلمان را جلوی محمدعلی. ۲ کربلا در تهران.
 
کربلای یک؛ سال ۸۵ روح‌الله از مسجد محافظت می‌کرد در مقابل بی‌ناموس‌هایی که مزاحم نوامیس مردم - خانم‌های نمازگزار- می‌شدند.
ردش را زده بودند تا سر کوچه‌شان.

درگیر شده بودند و شاهرگش را زده بودند، جلوی سلمان.
ناگهان در آن کوچه که جان می‌داد برای زندگی، بوی خون پیچید!
و آن آپارتمانِ دنج، روی سرم هوار شد و آن گنجشک‌ها دور سرم می‌چرخیدند.
آن کوچه مقتل روح‌الله بود.

و هر روز خانم خانه، تکیده و مهربان، پله‌های تند آپارتمان را بالا و پایین می‌کند و در راه مسجد، از مقتل پسر می‌گذرد! چه می‌کشد او!؟ گریه‌اش اما برای از دست دادن راهپیمایی قدس بود.
 
سلمان خیلی این در و آن در زده بود، برود دفاع از حرم.
چون یک شهید داده بودند، بهش اجازه ندادند.
پدر رفته بود اجازه کتبی هم داده بود، اما فایده‌ای نداشت، او را نبردند. پدر که ریه‌هایش در جنگ شیمیایی شده بود، نای مقاومت در برابر کرونا را نداشت و ۲سال پیش رفت پیش رفقای شهیدش.
 
کربلای ۲؛ می‌گفت: «وقتی در مراسم تشییع سلمان، آرام گفتم: خدایا این قربانی را از ما بپذیر.
خانمی چادری که کنارم بود برگشت گفت: شهید، پسر شما بوده؟
گفتم: اگه خدا قبول کند.

گریه افتاد و گفت: بی‌ناموس‌ها داشتند چادر از سرم می‌کشیدند، پسر شما آمد و از دست‌شان نجاتم داد.»
نیم ساعت بعد، جلوی محمدعلی، با تفنگ آمریکایی شات‌گان، گلوله تو سرش خالی کردند.
چهارماه است که او هم رفته پیش پدر و روح‌الله.
 
و حالا محمدعلی در سپاه خدمت می‌کند، راه پدر و روح‌الله و سلمان امیراحمدی را طی می‌کند.
خدا برای مادر حفظش کند.
 
عکس یادگاری گرفتیم.
باید می‌رفتیم.
مادر ناراحت از اینکه نتوانسته از ما پذیرایی کند، به‌زور به ما شکلات داد،   گفتیم: با آن افطار می‌کنیم. خوشحال شد. تلخ‌ترین و شیرین‌ترین افطار امسال‌مان بود!