وارد حرم حضرت عبدالعظیم(ع) که می‌شوی قبل از آنکه چشمت به ضریح بیفتد، در میان انبوه سنگ قبرها سنگ قبر مرحوم میرزا ابوالفضل صنوبری در چند قدمی ضریح حضرت عبدالعظیم(ع) به چشم می‌خورد.

همشهری آنلاین - عطیه اکبری: میرزا وصیت نکرده بود که کجا دفنش کنند، اما دعای خیر صدها نفر او را همسایه عبدالعظیم حسنی(ع) کرد و سال‌های سال هم که بگذرد، سنگ قبرش در فضای معنوی حرم فاتحه‌خوان دارد. کسی چه می‌داند. شاید یک روز زن بی‌حجابی که نفس حق میرزا مسیر زندگی‌اش را تغییر داد، یا نوعروسان دیروز که امروز با بچه‌هایشان به زیارت آقا می‌آیند و میرزا آبرویشان را با جهیزیه خریده بود، یا شاید هم بچه‌یتیم‌هایی که هنوز طعم خوش چلوکباب‌هایی را که میرزا دم افطار در سفره‌هاشان می‌گذاشت فراموش نکردند، برایش فاتحه‌خوان باشد. سرگذشت زندگی میرزا ابوالفضل صنوبری شنیدنی است. از روزی که برای رزق حلال قید کراوات و پست ریاست و برو بیایش را در شهرداری زمان رضاخان زد و بساط کوچک دستفروشی‌اش را در خیابان ناصرخسرو پهن کرد تا روزی که به لطف دست نشانده‌های رضاخان ورشکسته شد و با تاکسی در خیابان‌های تهران گشت می‌زد تا رزق حلال را سر سفره خانواده‌اش ببرد همه و همه ناشنیده‌های عبرت‌آموزی هستند از زندگی این مرد خدایی. سرگذشت زندگی مرد بزرگ ری را که از زبان پسرش می‌شنویم ناخودگاه این شعر معروف در ذهنمان تداعی می‌شود که: مرد نکونام نمیرد هرگز 

قصه‌های خواندنی تهران را اینجا دنبال کنید

من میرزا ابوالفضل صنوبری‌ام 

«من در سال ۱۲۹۷ در شهر قزوین به دنیا آمدم. پدرم «ملاباقر صنوبری» از علمای قزوین و زنجان بود. هیچ یک از دولتی‌ها چشم دیدنش را نداشتند. او هم مثل بسیاری از علمای آن روزگار با حکومت رضاخان سر ناسازگاری داشت. این مخالفت‌ها با ظلم و ستم رضاخان آنقدر ادامه داشت تا دارالحکومه قزوین تصمیم گرفت عمامه روحانیت را از سر پدرم درآورد. اما مگر کسی می‌توانست حریف ملاباقر شود. چوب دستی‌اش را برداشت و به رئیس دارالحکومه آن زمان قزوین حمله‌ور شد. آن اتفاق چند روز بعد مرگ پدرم را رقم زد. مأمورها با چوب و شمشیر به او حمله کردند و ملاباقر از روی قاطر به زمین افتاد. یک سالی در بستر بیماری بود و از دنیا رفت. آن روزها من ۱۳ ساله بودم. پدرم نقشه‌های بسیاری برای تربیت من در سر داشت. در همان سال‌ها همراه با مادر و برادر کوچک‌ترم به تهران آمدیم و با آن سن و سال کم، سرپرست خانواده‌ام شدم. زندگی پرفراز و نشیب و پراز درس و پند من از همان روزها آغاز شد.» پسرها دور پدر جمع شده بودند و شش دانگ حواسشان به حرف‌های میرزا «ابوالفضل صنوبری» بود وقتی سرگذشت زندگی‌اش را برای بچه‌ها تعریف می‌کرد. می‌گفت نکند یک گوشتان در باشد یک گوشتان دروازه که در هر فصلی از این زندگی داستانی نهفته است.  

محمدباقر صنوبری فرزند مرحوم میرزا ابوالفضل صنوبری

دستفروشی در ناصرخسرو


میرزا ابوالفضل صنوبری سال ۱۳۸۲ از دنیا رفت و حالا پسرش «محمدباقر صنوبری» در جوار حرم حضرت عبدالعظیم حسنی(ع) سرگذشت پدر را برایمان روایت می‌کند. از روزی که میرزا ابوالفضل در جوانی به دلیل امانتداری، راستگویی، خط خوش و خلق نیکو در خدمت سربازی مورد توجه بالادستی‌ها قرار گرفت تا روزی که به استخدام شهرداری امروز و برزن آن روز در آمد تا امور مربوط به عوارض و مالیات را سروسامان دهد. «محمدباقر صنوبری» می‌گوید: «پدرم جوان امینی بود. برای همین وظیفه دریافت مالیات از کارخانه‌ها را برعهده‌اش گذاشتند. چند کارخانه مشروب‌سازی به اضافه چند مرکز فساد و فحشای رسمی هم در فهرست مالیات ماهانه قرار داشت. جوان خوش آتیه، صاحب پست و منصبی شده بود. اما چند ماهی که گذشت یک دودوتا چهارتایی کرد و به این نتیجه رسید که ماندن در این پست و حقوقی که از آن سر سفره خانواده‌اش می‌برد حرام است. عطای آن جلال و جبروت اداری را به لقایش بخشید و فقط و فقط برای به دست آورن رزق حلال، یک روزه استعفایش را نوشت و بیرون آمد.

برگ تازه‌ای از زندگی پدرم در همان سال‌ها ورق خورد. سرمایه کافی نداشت اما روزگار باید می‌گذشت. بعد از آن جلال و جبروت و پست و مقام اداری چند تکه بلور و لیوان و استکان از بازار خرید و در گوشه‌ای از خیابان ناصرخسرو جلوی پاساژ معطر بساط دستفروشی‌اش را پهن کرد. در همان روزها و در اوج جوانی با مردان بزرگی چون شیخ علی‌اکبر نهاوندی و شیخ رضا کشفی، حاج حسین شفاهی و سرگرد جلال معطر آشنا شد و پای درس و بحث آیت‌الله ‌شاه‌آبادی نشست.

آن زمان پدرم در کنار کسب رزق حلال راه تقرب به درگاه حق را آغاز کرد. همکاران سابقش در شهرداری وقتی او را در خیابان ناصرخسرو در حال دستفروشی می‌دیدند سرشان را به نشانه تعجب تکان می‌دادند و می‌گفتند شما کجا اینجا کجا؟ پدرم در جواب به گفتن ۲کلمه و تکرار آن اکتفا می‌کرد و می‌گفت: رزق حلال... »

وقتی میرزا ابوالفضل راننده تاکسی شد 


میرزا ابوالفضل با دوستان اهل طریقت همراه و همسفره شده بود. روز به روز مقام معنوی‌اش بلندتر می‌شد و آثار آن در زندگی‌اش هم مشهود بود. همچنان که بساطش را در خیابان ناصرخسرو پهن می‌کرد، کتابش را هم باز می‌کرد و روزی چند ساعت مطالعه می‌کرد. از برکت همان دستفروشی کوچک ازدواج کرد و صاحب خانه و زندگی شد. بساط کوچکش هر روز بزرگ و بزرگ‌تر و مشتریانش بیشتر و بیشتر می‌شدند. کار و بارش حسابی گرفت. دکه بزرگی سر کوچه مروی خرید و در میان بلورفروش‌های آن بازار برو بیایی پیدا کرد. اما بعد از کودتای ۲۸مرداد بود که بساط همه دستفروشی‌ها را جمع کردند و دکه پدرم را بدون آنکه یک ریال پول بابتش بدهند از او گرفتند. میرزا ماند و ۱۶ سر عائله و جیب خالی. تاکسی خرید و در سال‌های بعد از جنگ جهانی دوم در تهران راننده تاکسی شد.

فصل دیگری در زندگی پدرم آغاز شد. آن موقع بیشتر راننده تاکسی‌های تهران شوفر کوپنی‌های زمان جنگ جهانی دوم و گنده‌لات بودند. پدرم مرشد راننده‌های تاکسی شد. در میدان خراسان هیئتی مخصوص راننده‌ها راه انداخت و هفته‌ای دوبار برایشان جلسه برگزار می‌کرد. خودش هم سخنران بود و هم مداح و روضه‌خوان. در آن سال‌هایی که راننده تاکسی بود مسیر زندگی خیلی‌ها از جمله همان راننده‌های گنده‌لات را تغییر داد. بیشتر هم دوره‌ای‌هایش فوت کردند و یکی از آنها که با نفس گرم پدرم راه زندگی‌اش را تغییر داده بود و با سن و سال بالا ۱۰سال خادم افتخاری حرم بود که همین چند ماه قبل از دنیا رفت. کلام تأثیرگذار پدرم در روزهای بی‌بندوباری رژیم طاغوت زنان بسیاری را با حجاب کرد. محال بود زن و شوهری در حال دعوا و جر و بحث سوار ماشین او شوند و تا قبل از رسیدن به مقصد آنها را آشتی ندهند. هر شب در خانه‌مان مراسم آشتی‌کنان برقرار بود و خلاصه همه عمر میرزا ابوالفضل صنوبری برای ما با درس و خاطره همراه بود. خاطره‌هایی که هنوز هم یادآوری‌اش اشک‌مان را در می‌آورد و وظیفه‌مان را برای ادامه دادن راهش سخت‌تر می‌کند.  

ماه رمضان و چلوکباب میرزا ابوالفضل 


لب‌هایش از شدت تشنگی ترک خورده بود و زیر چشم‌هایش گود رفته بود. مادرم گفت امروز نرو آقاجان. نگاهی مهربانانه به مادرم انداخت و گفت: بندگان خدا چشم انتظارند، خانم! امروز نوبت روستاهای اطراف شهرری بود و به درخواست مادر من هم با او همراه شدم. دیگر این قصه ۲۰ ساله را از حفظ شده بودم و می‌دانستم نقش اول این داستان واقعی پدرم میرزا ابوالفضل است. کاسه‌های بزرگ را پشت ماشین می‌گذاشت. روی یکی نوشته بود ۵پرس، روی آن یکی ۳ و خلاصه با خط زیبایش روی همه کاسه‌ها تعداد چلوکباب‌ها را نوشته بود. کاسه‌ها را بین چلوکبابی‌ها پخش می‌کرد و می‌گفت: ساعت۶:۳۰ برمی‌گردم. اوستا مثل هر روز، داغ داغ باشد. یک ساعت بعد ظرف‌های پر شده از چلوکباب را تحویل می‌گرفتیم، روی هر کدام تکه نانی می‌گذاشت تا داغ باقی بماند و آنها را در صندلی عقب همان تاکسی زهوار در رفته قدیمی می‌چیدیم.

هر روز باید به یکی از مناطق می‌رفتیم. یک روز باقرآباد یک روز... هرچه به زمان افطار نزدیک‌تر می‌شد عطش و تشنگی هم بیشتر بر من غالب می‌شد اما زیرچشمی می‌دیدم که میرزا ابوالفضل با همان لب‌های ترک خورده ذکر می‌گوید. کاغذی را از جیبش در می‌آورد و بعد از رسیدن به دهات‌های اطراف شهرری در خانه‌هایی را که از قبل نشان کرده بود می‌زند. یکی خانواده مرد قاچاقچی بود که برایش حبس ابد بریده بودند و ۶ تا بچه قدو نیم‌قد داشت. دیگری خانواده بدسرپرستی که پدری از کار افتاده و مریض داشتند و آن یکی زن سیاه چرده‌ای که برای چند بچه یتیم، مادری می‌کرد.

خلاصه نیم ساعتی مانده به افطار توزیع غذاها تمام شد و کرور کرور دعای خیری بود که از ته دل نثار میرزا ابوالفضل می‌شد. آن روز در ماشین که بودیم اذان را گفتند. گفتم آقا جان اگر یک ساعت زودتر شروع کنیم قبل از اذان به خانه می‌رسیم. نگاهم کرد و گفت: باقرجان! چلوکباب‌ها باید داغ داغ سر سفره افطار باشد. »

این برشی دیگر از زندگی میرزا ابوالفضل صنوبری است که پسر بزرگش «محمدباقر صنوبری» برایمان روایت می‌کند و ادامه می‌دهد: «عمر این کار خیر پدرم به بیش از ۲۰ سال می‌رسید. برایش فرقی نمی‌کرد ماه رمضان در فصل تابستان است و روزهای بلند طاقت روزه‌داری را کمتر می‌کند. یک ماه رمضان که تمام می‌شد دعای خیر صدها خانواده بدرقه پدرم می‌شد و ما هم از برکت آن دعاها بی‌نصیب نمی‌ماندیم.» 

مبادا همسایه‌ها بی‌خواب شوند


«هیس! مبادا خواب از چشم همسایه‌ای بپرد. این جمله هر روز میرزا ابوالفضل در صبح زود روزهای سرد زمستان بود وقتی من و مادر و برادرم چند نفری طبق وعده همیشگی به کوچه می‌آمدیم. نماز صبح را که می‌خواند آماده رفتن می‌شد. آن سال‌ها تهران زمستان‌های بسیار سختی داشت و برف و یخبندان مهمان همیشگی شهر بود و سوغات آن هم برای پدرم یخ زدن موتور ماشین بود. اما میرزا ابوالفضل برای این مشکل هم چاره‌ای اندیشیده بود و آنقدر حواسش به همسایه‌ها بود که خواب را بر چشم هیچ‌کس حرام نمی‌کرد. کاسه کوچک را بر می‌داشت. در آن آتش روشن می‌کرد و زیر موتور تاکسی‌اش می‌گذاشت. چند دقیقه‌ای منتظر می‌ماند تا یخ موتور در صبح سرد و سوزناک زمستان آب شود. حالا نوبت به نقش من و مادر و برادرم می‌رسید. بی‌سر وصدا ماشین را تا سر کوچه هل می‌دادیم. وارد خیابان که می‌شدیم میرزا تازه استارت می‌زد و ماشین را روشن می‌کرد.»

محمدباقر این خاطره را از رسم چندین و چند ساله پدر برایمان می‌گوید و ادامه می‌دهد: «میرزا ابوالفضل حواسش به همه همسایه‌ها بود. حاضر بود خودش و خانواده‌اش سختی را به جان بخرند اما کمترین مزاحمتی برای همسایه‌ای ایجاد نشود. هیچ همسایه نیازمندی را از قلم نمی‌انداخت. حتی اگر خانه‌اش با خانه ما دو کیلومتر فاصله داشت. امروز دعای خیر ده‌ها عروس نیازمند که شاید حالا صاحب فرزند هم شده‌اند و قصه مرد بزرگ آن روزگار را برای بچه‌هایشان تعریف می‌کنند پشت سر میرزا ابوالفضل است. آخر بی‌ سر و صدا جهیزیه تکمیل شده را در خانه عروس خانم می‌فرستاد و امیدهای از دست رفته را دوباره زنده می‌کرد و آبروی خانواده آبرودار را می‌خرید. سال ۱۳۸۲ که پدرم از دنیا رفت تازه فهمیدیم که صدها خانواده تحت پوشش او بودند. خودش که مال و منال زیادی نداشت اما آنقدر در میان خیّران و بازاری‌های دست به خیر و مورد اعتماد بود که چشم بسته هر ماه به او برای کمک به نیازمندان پول می‌دادند.»

مرحوم میرزا ابوالفضل صنوبری

برکت خدمت به خلق خدا 

مرحوم میرزا ابوالفضل صنوبری در اواخر عمر شیخ رجبعلی خیاط با او دیدار کرد و به جمع مریدان و شاگردان نزدیکش پیوست. داستان آشنایی ابوالفضل صنوبری با شیخ رجبعلی خیاط از زبان یکی از دوستان نزدیک او شنیدنی است. «اسماعیل رحمانی» این خاطره را به نقل از میرزا ابوالفضل روایت می‌کند و می‌گوید: «سال ۱۳۳۷ یا ۱۳۳۸ بود که با تاکسی که در خیابان گشت می‌زدم، به خیابان بوذرجمهری غربی رسیدم. آن روز اتوبوس شرکت واحد نبود و مردم در صف ایستاده بودند، چند نفری را سوار کردم. در طول مسیر زن کوتاه قد با زبان ترکی و به خیال اینکه من متوجه حرف‌هایش نمی‌شوم با خود زمزمه می‌کرد که خدایا! هر روز سوار اتوبوس می‌شدم و با ۲ریال به خانه می‌رفتم. از صبح رفته‌ام و رخت شسته‌ام و ۲تومان گرفته‌ام و حالا پنج ریالش را باید به تاکسی بدهم. حرف‌هایش را شنیدم. به او گفتم: ناراحت نباش. خانه‌ات هر کجا بود پیاده‌ات می‌کنم. هیچ پولی از او نگرفتم و گفتم برو به سلامت فقط مرا دعا کن. فردا یا پس فردای آن روز با یکی از دوستان برای نخستین بار و به‌طور اتفاقی خدمت جناب شیخ رجبعلی خیاط رسیدم.»

رحمانی داستان را این‌طور ادامه می‌دهد: «هیچ وقت آن روز را فراموش نمی‌کنم. آن روز من هم آنجا بودم. شیخ در همان اتاق محقری که داشت نشسته بود، بعد از سلام و احوالپرسی، نگاهی به میرزا ابوالفضل کرد و گفت: تو شب‌های جمعه منتظر هستی؟ «تو هستی.» بلافاصله ادامه داد: «می دانی چه شد پیش من آمدی؟ آن زن که سوار کردی و از او پول نگرفتی، در حق تو دعا کرد و به برکت آن کار خیرت امروز اینجا هستی.» 

-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

منتشر شده در همشهری محله منطقه ۲۰ به تاریخ ۱۳۹۵/۳/۳