۸۵ ساله شده اما حافظه خوبی دارد و وقتی پای حرف‌هایش می‌نشینیم دلمان آرام می‌گیرد.

همشهری آنلاین _ عطیه اکبری:  از روزهای کودکی‌اش و درد یتیمی شروع می‌کند، از مرارت‌هایش برای رزق حلال و از طیب حاج رضایی و آیت‌الله ‌فیروزآبادی می‌گوید تا به پسرها می‌رسد. بریده بریده حرف می‌زند. گاهی از اصغر و شیطنت‌های دوست داشتنی‌اش می‌گوید، گاهی از محمدتقی ۱۳ ساله و مظلومیتش، گاهی هم از محمود که برایش پدری کرده بود. حاج قاسم نیکوحرف را همه با این عنوان که پدر ۳ شهید است می‌شناسند اما هیچ‌کسی نمی‌گوید که محمدتقی و محمود بچه‌های یتیم برادران حاج قاسم بودند که حاجی برایشان پدری کرده است، چون محمود و محمدتقی با پسرهای دیگر او فرقی نداشتند. حاج قاسم روزگاری طبع شعر داشت اما از وقتی خبر شهادت محمدتقی را شنید دیگر دست و دلش به شعر گفتن نرفت. اما این شعر مصداق حال این پیرمرد دوستداشتنی است «وقتی رسید داغ پسرها یکی یکی / خم شد قامت پدر دو تا دوتا»  

قصه‌های خواندنی تهران را اینجا دنبال کنید

من، پدر و طیب حاج‌رضایی 

«شاه محمود، بزرگ شهر قم نشانی خانه مردی در تهران را به ما داد و گفت او به شما پناه می‌دهد. شبانه از قم به تهران آمدیم و آن پناهگاه امن، خانه حاج طیب رضایی بود. آخر برادرم از خدمت سربازی دوران رضاخان فرار کرده بود و مأموران حکومتی آقابزرگمان را دستگیر کرده بودند تا اینکه شاه محمود به دادمان رسید. حاج طیب مثل پروانه دور و بر ما می‌چرخید. مرد بزرگی بود و من در همان عالم بچگی درس‌های زیادی از او یاد گرفتم. دور یک سفره می‌نشستیم و غذا می‌خوردیم. من و برادرها و آقابزرگ با یک چمدان از خانه و زندگی‌مان بیرون آمدیم. آقا بزرگ و حاج طیب رفاقت دیرینه‌ای با هم پیدا کردند و سری ازهم سوا شدند.» صبح یک
 روز گرم تابستان مهمان خانه پیرمرد مهربانی شدیم که برایمان از روزگار کودکی‌اش می‌گفت. از رفاقت دیرینه با حاج طیب، همان زمان بود که قاسم کوچک سر نترسی پیدا کرد و یاد گرفت باید حق ظالم را از مظلوم گرفت. یاد گرفت و سال‌ها بعد همان درس‌ها را پسرهایش به او پس دادند. طیب جایی در بازار میوه‌فروش‌ها به پدرش داد تا کار کند. خربزه و هندوانه را بار ۳شتر کرد و برایشان آورد تا روز اول دست خالی به خانه نروند و کار کنند. طیب دست قاسم، پسر نورچشمی را گرفت، او را به کناری برد و گفت: «بابا جان! خربزه و هندوانه را وزن نکن. دانه‌ای بفروش. از هر کسی هر چقدر در توان داشت بگیر. مبادا دندان‌گردی کنی. انصاف داشته باشی برکت مالتان زیاد می‌شود.» حاج قاسم می‌گوید: «آن زمان در ماه محرم که کسی حق برگزاری هیئت نداشت، حاج طیب دسته عزاداری‌اش را بیرون می‌برد. در میدان سبزه‌میدان امروز تعزیه برگزار می‌کرد و من را هم با خودش می‌برد. خلاصه فصل تازه‌ای از زندگی من همان زمان بود که ورق خورد.» 

دست نوازش آیت‌الله ‌فیروزآبادی 


۸سالش بیشتر نبود. لگد محکمی که شتر به آقابزرگ زد کار خودش را کرد و مشهدی محمود در بیمارستان فیروزآبادی از دنیا رفت. سوز سرمای زمستان امان قاسم را بریده بود. درد یتیمی یک طرف، فکر آوارگی هم از طرف دیگر. چشمانش خیس اشک شده بود و دندان‌هایش از شدت سرما به هم می‌خورد. غم عالم در دلش بود تا اینکه دست نوازشی روی سرش احساس کرد. آیت‌الله ‌فیروزآبادی بود. گفت: «پسرجان. پدرت مرده و یتیم شدی. خدا که هست. دست قاسم را گرفت و به خانه‌اش برد. او را مهمان کرسی و غذای گرم کرد. با کلام شیرینش از پستی و بلندی روزگار گفت. برای کفن و دفن پدرش پولی در جیب قاسم ۸ساله گذاشت و او را راهی خانه کرد. فردای آن روز طیب پیکر پدرش را در قبرستان ۳دختران تشییع کرد. قصه زندگی حاج قاسم نیکوحرف، قصه پرغصه‌ای است. یتیم که شد برادرش او را از خانه بیرون کرد. هیچ‌وقت یادش نمی‌رود که برای فرار از دست سگ‌های وحشی شب به سقاخانه نزدیک میدان شوش پناه برد. شیر آب سقاخانه را باز گذاشت و بعداز تخلیه آب داخل سقاخانه پناه گرفت. تا مدت‌ها روزها کار می‌کرد و شب‌ها هم در همانجا می‌خوابید. این روزگار مصادف شده بود با ورود روس‌ها و انگلیس‌ها به تهران.  

رزق حلالم آرزوست 

اصغر، محمدتقی و محمود کنارش نشسته‌اند و گوششان را برای شنیدن خاطرات آقاجانشان تیز کرده‌اند. هر ۳ زیرچشمی به هم نگاه می‌کنند و شیطنت‌های‌گاه و بیگاهشان از چشم حاج قاسم پنهان نمی‌ماند. این رسم هر شب بود. بعد از بازی و بر و بیا و خوردن شام کنار دست پدر می‌نشستند تا او برگ دیگری از قصه زندگی‌اش را برایشان رو کند. آقاجان برایشان از روزگار کودکی، نوجوانی و جوانی‌اش می‌گفت: «امشب نوبت رزق حلال است. می‌دانید چه کشیدم تا نان حلال در بیاورم؟ شما را با نان حلال بزرگ کرده‌ام. مبادا روزی حرام سر سفره زن و بچه‌تان ببرید. ۹ سال بیشتر نداشتم. زمستان‌ها برای کار به اهواز می‌رفتم. تابستان هم به تهران می‌آمدم. همه‌کاری هم انجام دادم. اول از کارخانه رنگرزی شروع کردم. بعد از مدتی همراه یکی از برادرهایم برای چیدن توت به باغ‌های فرحزاد می‌رفتم. سینی‌های توت را روی سرمان می‌گذاشتیم و از باغ‌های فرحزاد تا بازار میوه‌فروش‌ها پیاده می‌آمدیم و آنها را می‌فروختیم. بعد هم شاگرد قصاب شدم. من قاسم بودم و نام استاد قصاب من ابوالقاسم بود. مغازه قصابی‌مان در خیابان کالج بود. استاد قصاب به من اطمینان داشت اما با هم نمی‌ساختیم. چون حلال و حرام سرش نمی‌شد. مرا مجبور می‌کرد آشغال گوشت‌ها را به جای آنکه دور بریزم چرخ کنم و به مردم بفروشم. من زیر بار نمی‌رفتم و آشغال گوشت‌ها را پنهانی برای گربه‌ها می‌ریختم. اگر کسی پول اضافه بابت خرید گوشت می‌داد و می‌گفت این هم انعامت، آنقدر پرس‌وجو می‌کردم تا مطمئن شوم این پول مشکلی ندارد. دوران محمدرضاپهلوی بود. یک روز سر همین حلال و حرام با استاد قصاب دعوایم شد و دوباره بیکار شدم تا اینکه به کارخانه دباغی رفتم. در کارخانه دباغی زحمت زیادی کشیدم. ۳ شیفت کار می‌کردم تا از پس خرج و مخارج زندگی برآیم. مدتی عضو سندیکای کارگران شدم و بعد نماینده کارگران، بازرس بیمارستان‌ها، عضو هیئت‌مدیره سندیکای کارگران.»
 قصه امشب آقاجان هم تمام شد. حاج قاسم وقتی با سواد شد طبع شعرش هم حسابی گل کرد و هر شب بعد از پایان داستان شب، شعری را هم ضمیمه قصه شنیدنی‌اش می‌کرد. پسرها عاشق شعر گفتن بابا بودند. اصغر این شعرها را در دفتری یادداشت می‌کرد تا یادگاری از آقاجانش باقی بماند. نمی‌دانست که خط خوشش در آن دفتر روزی دلخوشی حاج قاسم می‌شود.  

قصه خیرخواهی حاج قاسم و بی‌بی فاطمه 

قصه خیرخواهی حاج قاسم و بی‌بی فاطمه ورد زبان اهالی محله فیروزآبادی بود و هنوزهم هست. آخر حاج قاسم درد یتیمی و بی‌کسی را کشیده بود. زوزه سگ‌های وحشی وقتی پشت سقاخانه برایش کمین کرده بودند یادش نرفته بود. شب‌های بی‌کسی در خیابان‌های اهواز و روزهایی که در گرمای تابستان برای پیدا کردن سایبانی برای خواب دور خیابان‌ها می‌گشت هر روز برایش تداعی می‌شد. برای همین وقتی برادرهایش از دنیا رفتند دل توی دلش نبود. محمدتقی را پیش خودش آورد و برایش پدری کرد. برادر دیگرش هم که فوت کرد محمود را زیر بال و پرش گرفت و هردو پسرخوانده‌های حاج قاسم شدند. او حواسش نه تنها به یتیم‌های برادرهایش بود و مثل بچه‌های خودش برایشان پدری می‌کرد، از حال و روز بچه‌های یتیم محله هم غافل نبود. همراه بی‌بی فاطمه برایشان آستین بالا می‌زد. برای دخترهای یتیم جهیزیه جور می‌کرد و برای پسرها به خواستگاری می‌رفت. بی‌بی فاطمه هم همراهش بود. این یک روی سکه خیرخواهی حاج قاسم و بی‌بی فاطمه بود. خدا نکند خبردار می‌شدند که زن و شوهری با هم اختلاف دارند. تا وقتی سراغشان نمی‌رفتند و برایشان ریش‌سفیدی نمی‌کردند تا مشکلشان حل شود دست‌بردار نبودند. اما حالا حاج قاسم تنهای تنها مانده است. بی‌بی فاطمه ۱۰ سال است که تنهایش گذاشته اما حاج قاسم هنوز هم روحیه خیرخواهی‌اش را حفظ کرده است. حالا با اینکه ۸۵ ساله شده اما تیمارداری جانبازان را می‌کند و همه دلخوشی‌اش این است که سالی چند بار همراه جانبازان قطع نخاعی به مشهد برود. هر وعده نماز که می‌شود یکی از جانبازان را با ویلچر به حرم امام رضا(ع) می‌برد تا حسرت زیارت به دلشان نماند. با هر کدام از جانبازان هم که همراه می‌شود در راه قصه یکی از پسرهایش را برایشان می‌گوید. از جسارت اصغر، مظلومیت محمدتقی و غم محمود....  

-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

*منتشر شده در همشهری محله منطقه ۲۰ به تاریخ ۱۳۹۵/۵/۱۱